Thursday, December 12, 2013

نصف شب به فكر مامان و بابا

يك چيز عجيب در من اتفاق مي افتد...ترس از دور ماندن حس جديدي است كه دارم تحملش ميكنم!


Monday, September 9, 2013

خاطره می شکافم...


شب ها می نشینم رویا نمی بافم، نه


خاطره می شکافم...

مثلاً امروز نشستم خاطره ی پیامکی که توی تاکسی جواب می دادم را شکافتم...

یک نخ از همان وسط گرفتم و کشیدم...نمیدانم موضوع چه بود، مثل بیشتر وقت ها حتماً دلخور بودم...

"مسیر لاله تا ابوریحان

من صندلی جلوی یک تاکسی پیکان قراضه نشسته ام...

کیسه های نایلونی خرید توی دستم، میگذارمشان زمین که جواب پیامکم را بدهم...

پرسیده: از من دلخوری

-نه، باید دلخور باشم؟

+ نمیدونم ولی به نظر ناراحتی. قهری؟

-نه اصلن اینطور نیست

+ یه قولی به من میدی؟

- چه قولی؟

+ که هیچوقت با من قهر نکنی!

- باشه.

یهو یادم می افتد باید یه چیز بهتر می گفتم.

- تو هم قول بده کاری نکنی که من ناراحت بشم و بخوام قهر کنم.

چقدر کودکانه! ولی به هر حال حرف دلم بود.

+ تا جایی که بتونم چشم.

دوباره جواب از روی منطق."
حتی نپرسیدم چرا من باید به تو قول بدهم؟ من به هیچ کدام از دوستانم قول نمی دهم. قول دادن یک نوع تعهد است. هر 

بلایی هم سرت بیاید باید پای حرفت بمانی..

لابد او هم از خودش پرسیده چرا قول می گیرم.
فرقی نمی کرد، هر دو از دلیلش با خبر بودیم؛ فقط جرئت!!! نه. جرئت خوب نیست. فقط مجاز به باورش نبودیم...

"آقا همین کنار نگه دارین...
یه چیزی کف ماشین دیدم، به نظرم آشنا بود. با سرعت چند هزارم ثانیه احتمال ها را آنالیز کردم...

کارت ویزیت!! آقااا آقاااا 

نگه دارین یکی از وسیله هام کف ماشینتون جا مونده...

یه عالم کارت ویزیت ته مهای کیفم دارم...ولی انگار اونی که توی کیف پولمه عزیزتره..."

همین ! شکافتم، جمعشون کردم مثل یه توپ رنگی. شاید ازشون یه شال قرمز ببافم که به آل استار قرمز جدیدم بیاد...

+دوسِت دارم...

- منم...

+. دلم تنگ شده...

- هوممم منم...

+ وقتی میگم دوسِت دارم نگو منم. دقیق بگو تو هم چی؟ این نشونه ی احترامه. :|

این خاطره یه در رفتگی داشت، گیر کرد به گوشواره ی گرد جدیدم، مجبور شدم بی برنامه بشکافمش...

خاطره اش کم است، شاید فقط بشود دستکش بافت، برای روزهای سرد...دستهای تنها همیشه یخ می زنند.

*هر نوشته ای می تواند حاصل تخیلات یک نفر باشد!!

Tuesday, August 20, 2013

عاشقانه های احمقانه


دوباره من بین خودم و دیگری باید یک نفر را انتخاب کنم، دوباره باید به نفع کسی کنار بروم. من بی شک دیگری را به خودم ترجیح خواهم داد.
آنقد از دیشب ادای آدم های خوشبخت را در آورده ام که حالم از خودم و خوشبختی به هم می خورد.
می گفت ، هر که جای من بود کمرش زیر این همه فشار خم شده بود...

می گفت شاید از خیلی ها پایین تر باشی ولی از خیلی های دیگر سر تری... سر همین موضوع دانشگاه و اینها. می گفت یادت هست که ناراحت بودی...
گفتم ، اوهوم...دلم میخواست بگویم خودت هم می دانی که درد من الان هیچ کدام اینها نیست، چون می دانی، تاکید می کنی روی دانشگاه.

گفتم می شود مرا در 2 جمله توصیف کنی...
فکر کرد، فکر کردن در مورد آدم حس خوبی دارد.
کلی فکر کرد و گفت: کسی هستی که به خودت کمتر از بقیه اهمیت می دهی و برای بار 1000اُم میگم مسائل رو پیچیده می کنی.
گفتم مورد دوم، دقیقاً مثل تو...
خندید!
گفت راست می گویی...
(خیلی خفن شاعرانه است، ولی دوست دارم او بخندد من همان لحظه بمیرم که آخرین تصویر توی ذهنم خنده هایش باشد.
این جمله هم دزدی بود...
یک روز خوب گفت: دلم می خواهد دنیای من همین جا تمام شود همین جا که بغلت کردم و سرت را بلند کردی که نگاهم کنی! خندیدم گفتم که چه؟
گفت : که آخرین تصویر توی ذهنم قیافه ی تو باشد...)

با همه ی اینها همینکه دوست دیلاقش آنجا نبود خوب بود... البته مردک می دانست قرار است برایم چه فلسفه هایی ببافد. از اول هم آیه ی یآس خوانده بود. به هر حال من بیشتر وقت ها دوستش نداشتم/ندارم...
همین که نبود محیط آرامش خوبی داشت.
شاید هم حسودی ام می شود به رابطه ای که دارد...
ولی نه، دوستش ندارم چون نمی داند بعضی حرف ها را نباید بعضی جاها زد... مثلاً توی همان درکه می خواستم به درک واصلش کنم.

گفتم دیگر دلم نمی خواهد حتی از ایران بروم...تا من بخواهم بروم دکترا بگیرم، سن خر پیغمبر را دارم!
گفت: پدرم می گوید جوانی تازه از 30 سالگی شروع می شود. دلایل خوبی هم آورد.
پدرش!!
شاید اگر اخلاق پدرش جور دیگری بود قضایا انقد پیچیده نبود.
بیشتر از خودش به پدرش فکر می کنم!! انگار بعد از آن دوست دیلاقش مقصر سوم پدرش است.

دلم می خواهد بپرسم، چه اتفاقی می افتد آدم یکهو عوض می شود...جواب که نمی دهد، شاید اصلاً جوابی ندارد مثلن.

فکر می کنم آنقد بزرگ شده ام که دیگر این چیز ها به نظرم مسخره باشد، ولی  این رابطه را دوست داشتم.

دلم می خواهد یک روز بیدار شوم ببینم همه ی این ها یک خواب احمقانه است...
دیروز مجبور شدم برای پیدا کردن شماره حسابش تمام اس ام اس هایش را شخم بزنم، البته همه ی آنها که نه از 21 اسفند تا خرداد را...
یا این روزها یک خواب احمقانه است یا آن روزها یک کابوس شیرین بود...


Friday, August 9, 2013

افکار مزاحم !!دور شو، دور شو...

فکر میکنم انقدر آدم بی دردی هستم که هر رهگذری احساس مسئولیت می کند مرا با این موهبت الهی آشنا کند و نهایتاً بگوید تو واقعیت زندگی را ندیده ای، این درد ها که درد نیست.
به نظرم راست هم می گویند این درد ها که درد نیست، ولی برای منی که (به قول آنها) دردی ندارم همین یکی کافیست که تمام ذهنم را مشغول کند.
آدم ها دوست دارند تجربه های بد خودشان را فراموش کنند، برای همین هم به خودشان اجازه می دهند تا جایی که امکان دارد شکسته شدن غرورشان را به کس دیگری منتقل کنند و بعد از آن مثل یک انسان عادی به زندگیشان ادامه بدهند. وقتی می گویم "آدم ها" منظورم همه ی همه ی آنهاست، حتی من، شاید.
اگر بخواهم خودم را به طور خیلی ام پی 3 معرفی کنم، میگویم آدمی هستم که بدی های کسانی که دوستشان دارم خیلی زود یادم می رود. خیلی زود.
دیشب با تمام دلخوری هایم دلتنگ بودم، دلتنگ صدایی که بی دلیل دوستش داشتم...
(دلتنگی دقیقن اسم عامیانه ی چه اتفاق علمی توی بدن است من واقعن نمی دانم، به هر حال هر واکنشی که باید اتفاق بیفتد تا من احساس دلتنگی کنم اتفاق افتاده بود کاری از دستم بر نمی آمد.)
دلتنگی همیشه یک راه حل خیلی ساده دارد، حتی همون 3  نصف شب هم راه حل دارد، تلفن را بر میداری شماره میگیری حرف می زنی، خیلی راحت می گویی دت تنگ شده، کسی که پشت خط هست هم جواب می دهد من هم همینطور، کمی حرف می زنی و بعدش خیلی راحت می خوابی و فردا صبح هم بیدار می شوی به تمام کار هایی که باید برسی می رسی.
متاسفانه یا من آدم اَب نرمالی هستم، یا آدم هایی که با من رابطه دارند، به هر حال من هیچوقت تا این حد عادی نتوانسته ام برخورد کنم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، با اتفاق های چند روز پیش، با اتفاق های چند ماه پیش، اگر بخواهم دقیق تر بگویم اتفاق های 5 ماه پیش به این نتیجه رسیدم اصلن نباید دلم تنگ شود، من هیچ حقی نسبت به این آدم ندارم، این آدم با دلایل خرکی منطقی خودش تمام راه ها را به زور بست، و همواره اصرار داشت مرا هم قانع کند. من قانع نمی شوم، 10 برابر موانع او را من داشتم ولی اینکه چرا انقدر خود را در جایگاه حق می دید تعجب می کردم.
یادم افتاد این آدم عکس دوست دختر قبلی اش را تو ی گوشی اش داشت، و صد البته می دانستم تو ی دلش شلوغ تر از توی گوشی اش است. باز به من ربطی نداشت ولی این حق را داشتم از خودم بپرسم مگر سال ها بعد از او مرا دوست نداشت، چرا هیچوقت عکس مرا توی گوشی اش نگه نداشت؟
حق داشتم از خودم بپرسم آیا اصلن مرا دوست داشته؟
توی همین فکرها که بودم یاد "وی چت" افتادم. مسیج های صوتی که برایم فرستاده بود. دیوانگی شاخ و دم که ندارد...
توی گشت و گذار تو مسیج ها هم به این نتیجه رسیدم خیلی بیشتر از زیاد بهم بی احترامی شده و من به روی خودم نیاوردم... باز مسیج صوتی ها رو گوش دادم، چقدر لحن حرف زدنش غریب بود، لحنی که حق به جانب می نمود و از قضا من هم حق را به او می دادم... چقدر غصه می خوردم که مجبور بود از چیزهایی که دوست داشت، آدم هایی که دوست داشت دور باشد.
اینکه با شنیدن صدایش هنوز هم گریه ام می گیرد خیلی برای من عجیب نیست، شما چرا برایتان عجیب است.
اینکه وقتی دوست دارد تنها باشد و منظورش از تنهایی فقط نبودن من است نه هیچ کس دیگر، نه حتی دوستان من و من باز به تنهاییش احترام می گذارم، چرا برای دیگران خریت به نظر می رسد؟
من هیچوقت از دوست داشتنهایم اسطوره نساخته ام، حتی هیچوقت به دوست داشتنهایم عشق نگفته ام. به هر حال من هم به یک چیز هایی می خندم، عشق هم یکی از همین چیز هاست. ولی از دوست داشتن هایم به سادگی آنها نمی گذرم.
منی که همیشه اولش کلنجار می روم، منی که همیشه مشکلاتم را قبل از دلبستنم سبک سنگین می کنم، چرا گیر آدم هایی میفتم که تو اوج رابطه یاد منطق هاشون میفتن؟
کاش مثلن یک بار بنشیند فکر کند به تمام حرف هایی که زده است، بعد دوباره منطق هایش را قطار کند، بعد بیاید خودش را بگذارد جای من بعد آنوقت ببیند می تواند دوباره برود جای خودش و مرا متهم کند؟؟

========================================================================
این نوشته ها فقط برای تخلیه ذهن من از تمام افکار مزاحم بود ، و هیچ ارزش دیگری نداشت. چون که نرود میخ آهنی در سنگ و این حرفا.


Saturday, August 3, 2013

شروع تنهایی

تا آنجایی که یادم می آید نوشتن را دوست داشتم، حتی نمره 20 انشاهای دبیرستان این توهم را در من ایجاد کرده بود که خیلی نوشتن بلدم. به نظر خودم هم بعضی وقت ها از دستم در می رود چیز های نسبتا بهتری می نویسم.
این وسط چیزی که نداشتم و ندارم اعتماد به نفس بوده و هست. شاید هم کمتر احساس نیاز به نوشتن میکنم و فکر می کنم اعتماد به نفس ندارم، گویا نوشتن ذهن خلاق هم می خواهد ولی من فقط وقتی نیاز دارم سراغش می روم.
اگر برداشت خودم از خودم درست باشد یعنی در 1 سال گذشته من خیلی احساس تنهایی نمی کردم، چون نه ناله نوشته ای از خودم در کردم نه گلایه نامه ای. ولی نه یادم هست چند باری نوشتنم آمد لکن آنها را با نوشته ی کسی مقایسه کردم و مجبور شدم تمام سطر های تراوش شده را پاک کنم. اصولاً من کسی را دوست داشته باشم یک طور غیر عاقلانه گنده اش میکنم. شاید هم گنده باشند اصلن و من کلن با آدم های گنده حشر و نشر دارم.
به هر حال این روزها نه آن دوست چیزی می نویسد که من بخوانم و رویم نشود چیزی بنویسم و نه آن اندازه وقت برای من دارد که احساس تنهایی نکنم. بله!احساس تنهایی می کنم ، با اینکه 1 هفته بود هر روز با کسانی که کاملاً و یا تا حدودی دوستشان داشتم در حال خوشگذرانی بودم، ولی خیلی با تنهایی فرقی نداشت.

 وقتی نتوانی خودت باشی هر کاری که دلت می خواهد بکنی یعنی عین تنهایی.

یک دوستی هم داشتم می گفت نهنگ باش که از پلانکتون ها تغذیه میکند، کوسه نباش، ماهی هم نباش که همیشه صید می شوند.

 چیزی که می خواستم بگم ربطی به این جمله نداشت ولی هر موقع فکر میکنم مجبورم  ازخوشی های کوچک لذت ببرم(چون خوشی های بزرگ نصیبم نمی شود) یاد این جمله می افتم. شاید هم ربط داشته باشد نمی دانم. راستش خیلی به مسائل عمقی فکر نمی کنم، حوصله اش را ندارم.
کلی آرزو و دلخوشی های  کوچک دارم یا شاید به زور برای خودم ساخته ام که افسرده نشوم، خدای نکرده نمیرم. مثلن همین دیشب تنها جای دوست داشتنی دنیا را(اتاقم) نشان تنها باقیمانده ی دوست داشتنی های زندگی ام دادم، همین! و کلی ذوق کردم.

 تا در خانه را باز کردم بی اختیار کشان کشان آوردم اتاقم را نشانش دادم، اینکه چرا این کار را کردم هیچ دلیلی برایش نداشتم. فقط تا در را باز کردم دلم خواست اولین جایی که از این خانه می بیند اتاق من باشد، توی مسیر 10 قدمی از در خانه تا اتاق من کلی فکر کردم چه بگویم که به عقل نداشته ی من شک نکند، یاد دوربین و 3 پایه افتادم، گفتم :" میخواستم دوربین را بردارم." . به نظرم باور کرد، چرا؟ چون او به اندازه ی من پیچیده فکر نمی کند یا مسائل را پیچیده نمی کند. باور می کند یا حد اقل از من باور می کند. یادم نبود توی اتاق بغلش کنم، کاش یادم بود، دیر یادم افتاد آنقدر دیر که دیگر مناسبتی نداشت. خنده دار است که بغل کردن کسی انقدر مهم باشد؟ خنده دار باشد، کدام کار من معقول است که این دومی اش باشد.(3تا "باشد" پشت سر هم اصلن قشنگ نیست).

 به هر حال من دوست دارم توضیح دهم چرا انقدر مهم است، چون همانطور که گفتم این آدم تنها بازمانده ی دوست داشتنی های من است، تنها آدمی است که با احترام تمام مرا آزار داد. تعارف که نداریم، آزار داد. ولی دوستش دارم، شاید مثلن چون هر جا برویم در را برایم باز می کند و می گوید اول شما، خب ممکن است آدم عقده ی این چیزها را داشته باشد، شاید چون با نگاهش خیلی دعوایم می کند و من دقیقن میفهمم چرا دعوایم می کند. شاید چون بوی ادکلنش خوب است. شاید چون قدش بلند است. فرضیه است دیگر، می شود هر چیزی گفت. حتی می شود احتمال داد اصلن دوستش ندارم و فکر می کنم دوستش دارم.

آهان داشتم از دلایل مهم بودن بغل میگفتم. من دوست دارم این آدم را بغل کنم چون حس بغل هایی که در کودکی تجربه کرده ای را دارد، از اینها که بغلت کنند از همه ی ترس ها دوری.
دلایل دیگری هم می شود داشته باشد، از همین ها که آدم است دیگر دلش می خواهد.

این دل خواستن ها یک جایی غم انگیز می شود، آنجایی که نمی دانی او هم دلش می خواهد یا نه.
این یک اصل است که دوست داریم دوست داشته شویم، دوست نداریم به آنجای یک آدم هم حساب نشویم.
حس های خطرناک در من نهفته است، مثل حسادت. مثل خر با این حس مبارزه می کنم ولی بدتر می شود. کاش یک نفر بیاید مرا بگیرد ببرد من بشوم زن زندگی که وقت حسادت کردن نداشته باشم. این حس خیلی ترسناک است خیلی.
کاش مثلن خیلی زیبا و شهره ی شهر بودم در زیبایی، آدم فکر می کند شاید معمولی بودنش انقد اذیتش می کند.
اصلن قصد نداشتم این همه در مورد این آدم حرف بزنم، اصلن نمی خواستم در این مورد حرف بزنم. داشتم از پلانکتون ها میگفتم...
داشتم میگفتم خوشی های  ریز ریز ساخته ام، هر روز یک مانتو میدهم برایم بدوزند با این کارم کلی حال می کنم، همیشه لباسهایم حاضری بود، خیاط ها حس خوبی به من میدهد، حس اینکه این لباس از اول به قصد من دوخته شده است، از اول مال من بوده مثل بچه ی آدم...

به جای کرم پودر ضد آفتاب می زنم، مثلن دارم به سلامتی پوستم اهمیت می دهم، مثلن من امیدوارم. حتی کرم دور چشم هم میزنم شاید دیرتر پیر شوم.
یادم رفته بود، مقوله ی سن تازگی ها برایم مغضل شده است. همواره از اینکه تا این اندازه زود به دنیا آمده ام شاکی ام. یعنی آنقدر غُر زده ام که پدر بیچاره ام پیشنهاد کرد شناسنامه ام را عوض کنم، ولی مگر چیزی عوض می شود. مثلن من تاریخ تولدم 1370 شود من پوستم دیرتر چروک می شود یا دیرتر یائسه می شوم؟؟
راستی چند روز پیش متنی که روز پدر برای پدرم نوشته بودم را نشانش دادم، آنقدر ذوق کرده بود که هر جا مینشست یک گریزی به نوشته های من میزد، و خیلی با افتخار می گفت این را هم دخترم در فیس بوک نوشته بود. کاش بیشتر می توانستم خوشحالش کنم. مثلن کاش این فوق لسیانس لعنتی را بگیرم که ذوق کند، کاش این سمینار را بنشینم بخوانم که آبرویم پیش این استاد نرود. کاش بروم بخوابم، کاش انقدر فکر و خیال نکنم. من واقعن به چی فکر می کنم؟
شاید بعد ها بنشینم بنویسم که به چه چیزهایی فکر میکنم، شاید آنوقت خودم هم بفهمم. پس قسمت بعد( شیرجه ای در افکار مغشوش من.)


Thursday, December 13, 2012

من گاو بودم یا گاو شدم؟

بچه بودم، نادان بودم، هیچی نمیفهمیدم. گاو بودم. به اندازه گله ی چوپان دروغگو دوست و رفیق داشتم. آنروزها موبایل در ایران کشف نشده بود، تلفن خانه همیشه، هر ساعت، هر لحظه در اشغال من بود. آنقدر فک میزدم تا بمیرم. 
متحیر بودم از دوستان انگشت شمار پدر و مادرم. نمیدانم چرا ولی بارها از پدرم شنیده بودم که میگفت: هر چه سن کمتر باشد تعداد دوستان آدم زیاد است در عوض دوستانی که  در بزرگسالی پیدا میکنی ماندگارترند. آنروزها فکر میکردم پدرم از درد نادانی رنج میبرد. در عالم 12-13 سالگی و حتی کمتر فکر میکردم پدرم آدم غیر اجتماعی بیچاره ایست که نمیتواند دوست پیدا کند، دلم میخواست کمکش کنم.
دانشگاه اولین شکست زندگی من بود، جای من دانشکده علوم پایه نبود، خدا مرا برای دانشکده ی عمران خلق کرده بود.  دوستانم  از من دور بودند یا خیلی دور که میشد تهران یا کمی آنورتر که میشد دانشکده ی فنی. با همکلاسیهایم هیچ نقطه ی مشترکی نداشتم ، یک خیابان معمولی هم مرا از دوستانم جدا میکرد.  4 سال مزخرف همینطور گذشت بدون آنکه رابطه ام با کسی محکم شود، بدون آنکه مواظب رابطه های در حال سست شدن باشم. هنوز گاو بودم نمیفهمیدم، با همه به اصطلاح دوستی میکردم حتی آنهایی که مرا به قهقرای میبردند، به ته چاه کون گشادی!
از آن روزها هیچ کس نمانده، هیچ کس به درد بخور البته، هستند آدمهایی که از آن روزها گاه سرک میکشند به اندرون زندگیت که ببینند چه عنی در آن هست.
شاید 1 یا 2 نفر باشد که هنوز میشود به آنها گفت دوست، ولی در آن مسافت خیلی دور گیر کرده اند. همانجا میمانند و من دیگر هیچوقت یک دوست همیشه در دسترس نخواهم داشت. 
برای این 2 سال شاید دوستانی بهتر از آب روان (مثلن) داشته باشم، 3 هم اتاقی مهربان که کنار آنها یادت میرود تنها 3 ماه از آشناییتان میگذرد. این را وقتی فهمیدم که تولد به فراموشی سپرده شده ام را در منزوی ترین خوابگاه موجود در ایران جشن گرفتند. میتوانستند فراموش کنند، میتوانستند به روی خودشان نیاورند، ولی آوردند. اما 1سال و نیم بعد آنها هم میشوند دوستان مسافت دور. 
انگار ناف مرا با فاصله های دور بریده اند، قسم خورده اند تمام دوست داشتنی های مرا ببرند بیاندازند یک جای دور که من دستم به آنها نرسد.
چقدر زندگی بی رنگ است وقتی 10 بار شماره های توی گوشیت را زیر و رو میکنی، نهایتش گزینه ای برای زنگ زدن پیدا نمیکنی که بیاید با تو برود عصر پنجشنبه ی دلگیرت را  تمام کند. 
حتی سیاه میشود وقتی دوباره به تولدی دعوت میشوی که از روی ناچاری دعوتت کرده اند، مجبور بوده اند دعوت کنند چون میدانند برادرم کوفتش میشود بی من جایی برود چون خواهری مریض دارد که دوستی ندارد، و اگر برادرش کنارش نباشد بدون شک میمیرد از تنهایی.

Saturday, November 17, 2012

شهری که مرا حبس میکند...

مدت هاست هوس نوشتن توی سَرَمه! هر روز میگم اینو برسم خوابگاه مینویسم، اونم نشد آخر هفته تو خونه...
ولی هیچکدوم به نتیجه نرسیده. دلم نوشتن میخواد، آدمای اطرافم  به درد تخلیه ی ذهن نمیخوردن، نه اینکه بد باشن یا چیزی حالیشون نباشه، نه... من نمیتونم یا نمیخوام چیزی که واقعن هستم رو بهشون نشون بدم. میگم، میخندم، میرقصم، غم و غصه و گرونی رو فراموش میکنم، ولی این من نیستم!! من تنها بعضی روزها تو راه برگشت از سهند به تبریزه که خودم میشم، وقتی با ماشین یکی از بچه ها برمیگردم تبریز، سکوت میکنم، سرمو تکیه میدم به شیشه، به صدای فوق العاده بلند آهنگ هیچ اهمیتی نمیدم، فقط گاهی به سوالی که ازم میپرسه جواب میدم. میگه آهنگو دوس نداری عوض کنم، میگم: نه خوبه.
در واقع هر چی باشه فرقی نمیکنه، من اهمیتی به آهنگی که پخش میشه نمیدم. به هیچی فکر نمیکنم، تا جایی که یادم میاد فقط خیره میشم به ماشینا و جاده!
حتی یه مدتی هست که  سوار ماشین همکلاسیمم نمیشم، از اینکه آرومم و اون فکر میکنه من باید همون دختر شلوغی باشم که تو دانشگاه هستم حس خوبی ندارم.
من تحمل آدمهای معمولی زندگیمو ندارم. آدم های زندگی من یا معمولین یا مهم! معمولی ها بیش از نیم ساعت در روز و بیش از 1ماه پی در پی قابل تحمل نیستند.
من هم اتاقیهامو دوس دارم، ولی نه اونقدر که دلم براشون تنگ بشه، حتی تحمل اظهار دلتنگیشون برام سنگینه.
محبت های بیش از حدشون کلافه ام میکنه، ...
روزای اول دانشگاه میخواستم از پیر مرد خمیده ی بسیار تمیزی که میزها و ظرفای مارو تو سلف جمع میکنه بنویسم. از اینکه بغض میکردم از دیدن قدم های کوتاهش، از اینکه دلم نمیخواست اون میز منو که جای نوه اش هستم تمیز کنه. با شک  دودلی سلام   دادنم که نکنه خجالت بکشه...
ولی 2 ماه گذشت و من به عنوان یه انسان که زود به همه چی عادت میکنه به حضورش عادت کردم، سعی میکنم نگاهش نکنم که با خیال راحت غذامو بخورم، که وقتی نمیبینمش انگار که نیست.
با اینکه این همه سال زندگی کردم و آدمای زیادی دیدم ولی انگار تنوع آدما تمومی نداره، هر روز یه نوع آدم جدید با خصوصیات منحصر بفرد میبینم و مطمئن میشم که هیچوقت قادر به شناخت آدما نخواهم بود، مخصوصاً که هر کدوم دائماً در حال تغییرند...
نبودن باهاشون بهترین راه برای مصون موندن از خطرات احتمالی هر نوع رابطه ی نزدیکه.
این پست مثل همیشه بدون فکر نوشته شده، بدون ویرایش انتشار میشه...ذهن پراکنده قادر به نوشتن مطالب منسجم نیست!!