Monday, November 7, 2011

psyho

بعضی وقتا هیچ حرفی واسه گفتن نداری و نمیتونی چیزی بنویسی، بعضی وقتها هم انقد ذهنت در گیر مسائل مختلف که نمیدونی در مورد چی بنویسی.

ولی هیچ موضوعی بیشتر از وضعیت روانی خودم منو نگران نمی کنه. احساس می کنم جدیداً همه نسبت به من افکار منفی دارن، و بدترین فکرارو در مورد من می کنن. یا اینکه همه قصد سواستفاده از من رو دارن. 
دقیقاً نمیدونم این مرض اسم علمیش چیه، ولی هر روز بیشتر از روز قبل دارم درگیرش میشم، البته این روان پریشی در ادامه ی فوبیاهای  گوناگون پیش آمد کرده. مثلاً یکیش فوبیای جلسه امتحان بود، یا فوبیای دوری از کسی که دوسش داشتم، یا فوبیای اخراج از دانشگاه. خلاصه که یک پک کامل از بیماری های روانی رو دارم؛ فکر کردم اگه به جای تلاش برای ادامه تحصیل در بلاد کفر، به فکر فروش خودم به یکی از آزمایشگاه های تحقیقات روانشناسی باشم زودتر جواب می گیرم.
تشدید این رفتار های روان پریشانه ام از یه هفته پیش شروع شد، وقتی نصفه شبی دوستم داشت سطوح دوست داشتن های منو بررسی می کرد که وقتی قطاب یزد یا دوست پسر سابقم رو دوست دارم بی حد و مرز دوستشون دارم و واسه این دوست داشتن ها هیچ مرزی قائل نیستم؛ من فکر کردم قصد سوئی داره و دقیقاً داره منو تقبیح میکنه به خاطر رابطه ی فرا صمیمانه ام با دوست پسرم و تلویحاً داره به من میگه تو جنده ای بیش نیستی خانوم کوچولو، در پی همین موضوع فوبیای امتحانم بروز کرد و دقیقاً تو متروی هفت تیر تصمیم گرفتم تافل رو بی خیال شم، ولی موفق نشدم و مجبور شدم با چشمای پر از اشک برم و شانسم رو تو تافل امتحان کنم.
همون روز وقتی با یه عده شلدون* فیزیک تو مترو داشتم برمیگشتم به سمت ترمینال که به آغوووز وطن برگردم، احساس کردم یه آقای 30-35 ساله داره دستای منو لمس میکنه، و دست دیگه اش به شدت نزدیک به جاییه که نباید باشه( البته این یه مورد کمی نزدیک به واقعیت بود و فکر نمیکنم به توهمات من مربوط بشه و شاید هم مربوط باشه).
یا همین دیروز که فکر کردم دوست پسر سابقم که الان نمیدونم چند هزار فرسخ دقیقاً از من دوره به من به چشم یه خرابِ ارزان قیمت نگاه می کنه و تمام تنم مور مور شد از مرور خاطراتم، و هر گونه تماس بدنی اش با من را یک فحش نسبت به خودم تصور کردم. و یک اخلاق بدِ دیگری هم که دارم قضاوت سریع و انتقال اثرات این قضاوت به سوژه ی مورد نظرِ، و طبیعتاً  سریعاً اقدام به زهر پاشی کردم. 
الان هم واقعا نمیدونم این ها توهماته منه یا واقعیته ولی برخورد دیشبم منو اذیت میکنه، من حق ندارم با این شدت افراد رو متهم کنم، شاید طرز تفکر و نوع زندگی افراد با من فرق بکنه، این دلیل بر بد بودن آن ها نمی شه. 
برای اثبات هر چیزی به اندازه ی کافی میشه مدرک پیدا کرد، ولی مهم اینه که من نباید آدمایی رو که دوستشون دارم از خودم برنجونم ولی ناخواسته این کار رو انجام می دم.
من به شدت احتیاج به یه روان درمانگر دارم، فعلا یکی از دوستام تصمیم گرفته منو فرا درمانی کنه ;-)  ببینیم خوب میشم یا نه. 
یعنی الان من دیوونم؟؟؟؟؟


*شلدون:  یکی از شخصیت های سریال بیگ بنگ تئوری