Thursday, December 13, 2012

من گاو بودم یا گاو شدم؟

بچه بودم، نادان بودم، هیچی نمیفهمیدم. گاو بودم. به اندازه گله ی چوپان دروغگو دوست و رفیق داشتم. آنروزها موبایل در ایران کشف نشده بود، تلفن خانه همیشه، هر ساعت، هر لحظه در اشغال من بود. آنقدر فک میزدم تا بمیرم. 
متحیر بودم از دوستان انگشت شمار پدر و مادرم. نمیدانم چرا ولی بارها از پدرم شنیده بودم که میگفت: هر چه سن کمتر باشد تعداد دوستان آدم زیاد است در عوض دوستانی که  در بزرگسالی پیدا میکنی ماندگارترند. آنروزها فکر میکردم پدرم از درد نادانی رنج میبرد. در عالم 12-13 سالگی و حتی کمتر فکر میکردم پدرم آدم غیر اجتماعی بیچاره ایست که نمیتواند دوست پیدا کند، دلم میخواست کمکش کنم.
دانشگاه اولین شکست زندگی من بود، جای من دانشکده علوم پایه نبود، خدا مرا برای دانشکده ی عمران خلق کرده بود.  دوستانم  از من دور بودند یا خیلی دور که میشد تهران یا کمی آنورتر که میشد دانشکده ی فنی. با همکلاسیهایم هیچ نقطه ی مشترکی نداشتم ، یک خیابان معمولی هم مرا از دوستانم جدا میکرد.  4 سال مزخرف همینطور گذشت بدون آنکه رابطه ام با کسی محکم شود، بدون آنکه مواظب رابطه های در حال سست شدن باشم. هنوز گاو بودم نمیفهمیدم، با همه به اصطلاح دوستی میکردم حتی آنهایی که مرا به قهقرای میبردند، به ته چاه کون گشادی!
از آن روزها هیچ کس نمانده، هیچ کس به درد بخور البته، هستند آدمهایی که از آن روزها گاه سرک میکشند به اندرون زندگیت که ببینند چه عنی در آن هست.
شاید 1 یا 2 نفر باشد که هنوز میشود به آنها گفت دوست، ولی در آن مسافت خیلی دور گیر کرده اند. همانجا میمانند و من دیگر هیچوقت یک دوست همیشه در دسترس نخواهم داشت. 
برای این 2 سال شاید دوستانی بهتر از آب روان (مثلن) داشته باشم، 3 هم اتاقی مهربان که کنار آنها یادت میرود تنها 3 ماه از آشناییتان میگذرد. این را وقتی فهمیدم که تولد به فراموشی سپرده شده ام را در منزوی ترین خوابگاه موجود در ایران جشن گرفتند. میتوانستند فراموش کنند، میتوانستند به روی خودشان نیاورند، ولی آوردند. اما 1سال و نیم بعد آنها هم میشوند دوستان مسافت دور. 
انگار ناف مرا با فاصله های دور بریده اند، قسم خورده اند تمام دوست داشتنی های مرا ببرند بیاندازند یک جای دور که من دستم به آنها نرسد.
چقدر زندگی بی رنگ است وقتی 10 بار شماره های توی گوشیت را زیر و رو میکنی، نهایتش گزینه ای برای زنگ زدن پیدا نمیکنی که بیاید با تو برود عصر پنجشنبه ی دلگیرت را  تمام کند. 
حتی سیاه میشود وقتی دوباره به تولدی دعوت میشوی که از روی ناچاری دعوتت کرده اند، مجبور بوده اند دعوت کنند چون میدانند برادرم کوفتش میشود بی من جایی برود چون خواهری مریض دارد که دوستی ندارد، و اگر برادرش کنارش نباشد بدون شک میمیرد از تنهایی.

Saturday, November 17, 2012

شهری که مرا حبس میکند...

مدت هاست هوس نوشتن توی سَرَمه! هر روز میگم اینو برسم خوابگاه مینویسم، اونم نشد آخر هفته تو خونه...
ولی هیچکدوم به نتیجه نرسیده. دلم نوشتن میخواد، آدمای اطرافم  به درد تخلیه ی ذهن نمیخوردن، نه اینکه بد باشن یا چیزی حالیشون نباشه، نه... من نمیتونم یا نمیخوام چیزی که واقعن هستم رو بهشون نشون بدم. میگم، میخندم، میرقصم، غم و غصه و گرونی رو فراموش میکنم، ولی این من نیستم!! من تنها بعضی روزها تو راه برگشت از سهند به تبریزه که خودم میشم، وقتی با ماشین یکی از بچه ها برمیگردم تبریز، سکوت میکنم، سرمو تکیه میدم به شیشه، به صدای فوق العاده بلند آهنگ هیچ اهمیتی نمیدم، فقط گاهی به سوالی که ازم میپرسه جواب میدم. میگه آهنگو دوس نداری عوض کنم، میگم: نه خوبه.
در واقع هر چی باشه فرقی نمیکنه، من اهمیتی به آهنگی که پخش میشه نمیدم. به هیچی فکر نمیکنم، تا جایی که یادم میاد فقط خیره میشم به ماشینا و جاده!
حتی یه مدتی هست که  سوار ماشین همکلاسیمم نمیشم، از اینکه آرومم و اون فکر میکنه من باید همون دختر شلوغی باشم که تو دانشگاه هستم حس خوبی ندارم.
من تحمل آدمهای معمولی زندگیمو ندارم. آدم های زندگی من یا معمولین یا مهم! معمولی ها بیش از نیم ساعت در روز و بیش از 1ماه پی در پی قابل تحمل نیستند.
من هم اتاقیهامو دوس دارم، ولی نه اونقدر که دلم براشون تنگ بشه، حتی تحمل اظهار دلتنگیشون برام سنگینه.
محبت های بیش از حدشون کلافه ام میکنه، ...
روزای اول دانشگاه میخواستم از پیر مرد خمیده ی بسیار تمیزی که میزها و ظرفای مارو تو سلف جمع میکنه بنویسم. از اینکه بغض میکردم از دیدن قدم های کوتاهش، از اینکه دلم نمیخواست اون میز منو که جای نوه اش هستم تمیز کنه. با شک  دودلی سلام   دادنم که نکنه خجالت بکشه...
ولی 2 ماه گذشت و من به عنوان یه انسان که زود به همه چی عادت میکنه به حضورش عادت کردم، سعی میکنم نگاهش نکنم که با خیال راحت غذامو بخورم، که وقتی نمیبینمش انگار که نیست.
با اینکه این همه سال زندگی کردم و آدمای زیادی دیدم ولی انگار تنوع آدما تمومی نداره، هر روز یه نوع آدم جدید با خصوصیات منحصر بفرد میبینم و مطمئن میشم که هیچوقت قادر به شناخت آدما نخواهم بود، مخصوصاً که هر کدوم دائماً در حال تغییرند...
نبودن باهاشون بهترین راه برای مصون موندن از خطرات احتمالی هر نوع رابطه ی نزدیکه.
این پست مثل همیشه بدون فکر نوشته شده، بدون ویرایش انتشار میشه...ذهن پراکنده قادر به نوشتن مطالب منسجم نیست!!


Sunday, May 13, 2012

اینجا تهران است؟

شهرهای کوچک هر بدی هم که داشته باشند حداقل طیف وسیعی از بدبختی ها را در خیابان ها به تصویر نمیکشند.
هیچ پسر جوانی  در مراکز خرید عربده نمیزند، با گریه از خدا مرگ نمیخواهد.
هیچ دختر بچه یی با آکاردئون زن های پیر در خیابان ها برای نان شبش آواز نمیخواند که تو در چهره اش غم و غرور در حال له شدنش را ببینی.
پسر های هم سن و سال خودت را نمی بینی که با یک گیتار گدائی موزیکال میکند.
حتی گشت ارشادش هم با  تهران فرق دارد. آنجا دختر ها با جیغ و داد و التماس سوار ون گشت ارشاد نمی شوند که هزاران نفر فقط نگاهش کنند و گاه با گوشی هایشان فیلم های HD از ناچاری دختر بگیرند. شاید دختر شهر های کوچک می دانند کسی به دادشان نمیرسد، و دل کسی برایشان نمیسوزد با آرامش تمام سوار ون های مخوف میشوند. 


هر چند ندیدن این درد ها دلیل نبودنشان نیست، ولی هرچه باشد 1ساعتی که بیرون از خانه میگذرانم برایم جهنم نمیشود. 


دلم میخواست راه حلی برای هر کدام از صحنه های آزار دهنده داشتم. نداشتم و گریه امانم نمیداد. 


دیروز به نظرم آمد مترو پر از افغانی است و انگار وجودشان فرزندان کوروش را آزار میدهد، دلم میخواست  به تک تکشان سلام دهم که این غربت بی پایانشان تمام شود. 
دیدن زیبایی در این شهر سخت است، انگار زشتی هایش  میچربد به تمام زیبایی هایی که انتظار دیدنش را داری. 







Friday, May 4, 2012

فلسفه در ورای ذهن آشفته

*13.2.91

 از صبح دارم فکر میکنم تنها تقسیم بندی برای زندگی ما آدمها به این شکله:
- چیزایی که دوست داریم
-چیزایی که دوس نداریم
 چیزایی که دوس داری باز تقسیم میشه به:
= چیزایی که داریم
= چیزایی که نداریم
 چیزایی هم که دوس نداریم دو حالت بیشتر نداره:
= چیزایی که تونستیم از شررشون خلاص شیم
= چیزایی که مجبوریم تحملشون کنیم
 این تقسیم بندی شامل کل زندگی و متعلقاتش میشه. اکثراً هم دلیلی واسه دوست داشتن و نداشتنمون نداریم.
مثل یه فیلم یا آهنگی که دوست داریم یا دوست نداریم، اگه دلیلشو بپرسن میگیم با علاقه ی من نمیخوند، یا می خوند یا داستانش فلان بود، شعرش اینجوری بود. مطمئناً دلیلمون خیلی درست نیست چون خیلیا ی دیگه چیزی رو که ما بهش علاقه نداریم رو به شدت دوست دارن و برعکس.
اصلن به نظر من تمام منطق های دنیا رو باید جمع کنن و زیاد روش مانور ندن، منطق زیاد منطقی به نظر نمیاد.
میشه منطقی پدر و مادر و برادر رو دوست داشت؟
منطقیش میشه سودی که از اونا به ما میرسه، ولی باز اینم بر میگرده به دوست داشتن سود های شخصی.
هر جور که فکر میکنم میبینم دسته بندی دیگه ای رو نمیتونم متصور شم.
اگه منطق یک موجودیت واقعی بود باید منطق من با تمام آدمای دنیا یکی میشد، اینجوری دیگه تفاوت آدما بی معنی میشد، میشد قوانین ریاضی، میشد جمع و تفریق و مشتق و انتگرال میشد خودِ خودِ ریاضی.
نمیگم زندگی میشد علم، چون حتی فیزیک با این همه ابهت و ادعا دائم در حال تغییره در حال شگفت زده کردن.
دوست داشتن هیچوقت دلیل نداشته، فقط نتیجه داشته! نتیجه اش دوست داشتن کسی یا چیزی که دوست داشتنیای مارو داره دوست داشتن زندگی، یا در مورد مقابلش دوست نداشتن دنیای اطراف به خاطر نداشتن دوست داشتنی های ما.
هر موقع جزو کوچکترین عنصر دوست داشتن های کسی شدی خوش به حالت میشه، اینکه مجموعه ای از دوست داشتنی های کسی نباشی، خودِ خودِ دوست داشتنش باشی.
البته اینم دوست داشتن های منه، خیلیا شاید بدشون بیاد، خس خفگی بهشون دست بده.

*پست تکراری از وبلاگم که مخصوص روزهای  فیلترینگ است.




ازدواج را میکنیم!

8.2.91
باز یه مدتی بود همه داشتن واسم از مزایای ازدواج میگفتن و حرفای تکراری که: "همیشه پدر مادر واست نمیمونن، برادرت که الان انقد باهاش خوبی فکر میکنی همیشه همینجوری میمونه؟" . هر چی میگفتم مادر من، خاله ی عزیزم این نسخه واسه اونایی کار میکنه که کلاً با مقوله ی ازدواج مشکل دارن، من که مشکلی ندارم. من با کیس هایی که شما مناسب میدونین مشکل دارم.
خلاصه کلی توضیح دادم براشون که ازدواج واسه من یه مسئولیت بزرگه با مشکلات خاص خودش. من با کسی ازدواج میکنم که خوب بشناسمش، بدونم چی از زندگی میخواد و بفهمه من چی از زندگی میخوام، نخواد منو تغییر بده و من اونو به همون شکلی که هست قبولش کنم. روش زندگیمون شبیه هم باشه، نه عین هم. من بتونم کنار اون بالا رفتن سطح زندگیم رو تصور کنم.
براشون توضیح دادم میخوام یکی باشه مثل شما ها اسیر تابو ها ی جامعه نباشه. انتظار نداشته باشه اولین پسر زندگیِ من باشه. با تعاملات اجتماعی من مشکل نداشته باشه و...و...
تا اینکه خاله ام بر حسب عادت و جملاتی که حفظ کردن گفت:"ببین دخترم، عشق فوقش چند ماه دووم بیاره، عشق بعد از ازدواجه که خوبه"
کاملاً یه نگاه پر از بهت به خاله ام کردم و گفتم من حرفی از عشق زدم این وسط؟؟ نه واقعن من گفتم عشق؟
مامانم یهو اومد وسط بحث و گفت:"خب عزیزم همچین کسی هست تو زندگیت؟" ترجیح دادم جواب ندم، چون واقعن جوابی نداشتم.
بعد خاله ام از مضرات دوست پسر گفت و توضیح داد که آخه خاله جون نمیدونی که این روزا پسرا فقط دارن سوءاستفاده میکنن، سریع پریدم وسط حرفش گفتم: "میشه سوء استفاده رو واسم معنی کنین؟" جواب نداد خودم کمکش کردم، گفتم: "سوء  استفاده یعنی کاری که من راضی نیستم با من بکنن. مثلن دختری که دوست پسرش بر خلاف میل پسر البته، کیف پول دختره است و..."
خاله ام نظرش این بود که با هم دوست میشن و بعد رابطه شون به هم میخوره. نمیدونم چرا خودمو موظف میدونستم این آدمارو با منطق توجیه کنم. کار احمقانه ای بود ولی دوباره واسش رفتم بالای منبر..
گفتم عزیز من. یادته یه زمانی طلاق بدترین اتفاق ممکن برای یه دختر بود؟ گفت آره. گفتم الان که تقریباً عادی شده زن ها درخواست طلاق نمیدن؟ گفت چرا، خیلی هم بیشتر از مردا.
گفتم :خب دیگه پس وقتی یه رابطه به هم میخوره دلیل نمیشه حتمن پسر این رابطه رو به هم زده. خیلی وقت ها حتی دخترا هستن که خیانت میکنن.
انگار یه چیزی تازه یادش افتادهه باشه با یه قیافه ی پیروزمندانه گفت: هاااا اصلاً بعضیا بدون وعده ی ازدواج با هم دوست میشن. گفتم هااااا اصلن درستش همینه. وعده بده که فردا بزنه زیر حرفش بعد بگین دیدی؟دیدی؟
گفتم اینجاس که میرسیم به حرف من. ازدواج نتیجه ی یه رابطه اس نه شروع کننده ی یه رابطه. گفتم دوس داری بدون اینکه حساب کنم امروز چقد کار دارم بگم خاله جان امروز میام خونتون، بعد وقت نکنم بیام؟ گفت نه.
گفتم قول ازدواج اول رابطه مثل همینه. اگه یه نفر دقیق بشناسه طرف مقابلشو  و شرایط ازدواج و قصد ازدواج داشته باشه به همین زودی ها دیگه دوست شدن چه کاریه.
و ظاهراً با این حرف ها قانع شده بود. ولی ته همه ی حرف ها گفت: من دیگه نمیدونم تو چی میخوای.!!!
***
این حرف ها تماماً عقیده ی من در مورد ازدواج و رابطه بود. و مطمئن بودم نگاه کاملاً منطقی در این باره دارم. ولی امروز که مامانم بعد کلی صغرا کبرا چیدن( طفلک می ترسه با من حرف بزنه انگار) گفت که خانم فلانی میگه پسرم با دخترتون صحبت کنه یه مدت اگه شرایطشون مناسب بود واسه هم مزاحمتون میشیم واسه خواستگاری، انگار همه ی آرامش زندگیم یهو به هم خورد.
دلیلی واسه نه گفتن نداشتم، دیگه از این خواستگارا که مادرشون واسشون دختر انتخاب میکرد نبود، فقط گفتم نه!نه! نه!
چراشو که پرسید، گفتم مگه نمیدونی من چه خیالاتی واسه زندگیم دارم؟
میدونست ولی واسش اهمیتی نداشت انگار.
یک آن ترسیدم، ترس از اینکه موندگار شم تو این شهر و کشور لعنتی، بدون اینکه تلاشی واسه بیرون پریدن کرده باشم.
ترس از اینکه مرور خاطراتم رو از دست بدم. ترس از اینکه مجبور بشم تمام عکسای تنها عشق زندگیم رو از هارد لپ تاپم پاک کنم و دیگه نتونم هر چند وقت یک بار ساعت ها بهشون زل بزنم.
وحشت از روزی که من تو این شهر حبس شده باشم و اون بعد سال ها برگرده و من نتونم ببینمش،
یا حتی از پشت پنجره ی او-وو نتونم ثانیه به ثانیه ی دقایق بودنش رو با لذت تماشا کنم.
***
بعضی وقتا آدم با تمام توانش جلوی منطق خودش می ایسته.

پ.ن: این یک پست تکراری از وبلاگ روزهای فیلترینگ است. 


Monday, April 16, 2012

یک لحظه از بودن ها

بعضاً دلت می خواهد از دغدغه های لحظه ایت بنویسی، سطر سطر قلم فرسایی کنی.



دلت میخواهد طوری تصاویر ذهنیت را با کلمات بیان کنی که شعر شود.


دوست داری چنان تصویر گری باشی که دیگران هم به اندازه ی تو از تصاویر ذهنت به وجد آیند.


تصاویر مثل عنوان برای  خاطرات  است.
سر بی موی پدرم همراه با سیبیل پرپشتش، اولین تصویر ثبت شده در ذهن کودکی هایم بوده و هر جا بخواهم از پدرم یاد کنم همان تصویر در ذهنم بازیابی میشود و دلم برای پدرم تنگ می شود.
موهای طلایی مادرم، با پوست سفید و بینی نسبتاً بزرگش عنوان خاطرات مادرم می شود.
موهای فرفری برادرم در 2-3 سالگیش تصویر زیباییست که تمام خاطرات 21سال گذشته را برایم تعریف میکند.


و یا
تصویر چین های گوشه ی چشم کسی که دوستش داشتی و شاید هنوز هم...
چین هایی که با لبخند هایش می آمد و ریزتر شدن چشم هایش را باعث میشد...
....
تصویر ثبت شده  توسط یک لنز دوربین با تصویر ذهنت منطبق می شود، مسلسل خاطرات شلیک می شود...
صدای بم با قاه قاه خنده ها...
حتی دست های ثابت روی فرمان ماشین...
....
همین طور ادامه می یابد تا آخرین تصویر زنده ی به جا مانده...
آستانه ی در بی خداحافظی...

Sunday, April 8, 2012

تو سرازیری زندگی قل میخورم

آدم بزرگتر که ميشه ترس از دست دادن داشته ها و به دست نياوردن نداشته ها رو بيشتر احساس ميکنه. مثل از دست دادن پدر و مادر.
با هر خبر فوت يکي از نزديکان مقايسه توي ذهن شروع ميشه، اينکه خب، فلاني چند سالش بود که حالا پدرش مرده يا اوني که مرده چند سالش بوده. 60؟70؟ خب پدر من 58 سالشه، ولي خيلي سر حالتر از اونه. يا مادرم، مشکل قلبي داره ولي هيچوقت نخواسته در موردش با ما حرف بزنه، يني اين مشکل جديه؟ چرا پدرم مرتب بهش ميگه "بهت ميگم بيا بريم دکتر"؟
راستش هيچوقت سعي نکردم از اصل موضوع با خبر بشم. دونستنش بيشتر عذابم ميده.

حتي وقتي برادرم ميره تبريز آمار تصادفات جاده اي رو بررسي ميکنم.

در کنار اين فکرهاي آزار دهنده تمام نداشته هام جلوي چشمام رژه ميرن، تمام آرزوهايي که داشتم و کلي زمان براي رسيدن بهشون متصور بودم.

اما حالا انگار زمان سريعتر از چيزي که فکر ميکردم در حال گذره.

حتي خيلي از آرزوهامو فراموش کردم، به عمد شايد.

سعي ميکنم مثل خيلي هاي ديگه با توقعات پايين زندگي کنم ولي موفق نميشم، به اين نتيجه رسيدم که سطح توقعاتم با تلاشي که ميکنم باهم نميخونه. بعضي وقت هام کلن از دست من خارجه، مثل اينه که بخواي از آبشاري که داره ميريزه بالا بري. خواستم بگم يني مثل برعکس مسير رودخونه شنا کردن نيس که با تلاش بيشتر عملي بشه.

بچه که بودم خيلي از دوستام پدربزرگ يا مادربزرگ نداشتن و من از اينکه از هر کدوم 2تا داشتم احساس غرور ميکردم، فکر ميکردم بي نقصم. حتي خاله و عمه و عمو و دايي هم 2تا داشتم. هيچوقتم فکر نميکردم اين تقارني که باعث ميشد زندگيه من کامل به نظر برسه يه روز به هم بخوره.

حالا تنها يه مادربزرگ پير دارم که ديگه نميتونه دست منو بگيره از خيابون رد کنه و منو تا مدرسه برسونه، منم که بايد برم دم در و دقيقن دم در واستم که سوار ماشينش کنم و برسونمش جايي که ميخواد بره. ماهي يه بار بيارم خونه خودمون و اون از تعداد پله هامون شاکي شه.

حتي از 2تا داييام هم تنها يک دايي باقي مونده که اونم بالقوه است.

به هم خوردن نظم زندگیم خیلی آروم آروم اتفاق افتاد، الان که فکرشو میکنم میبینم زخم ها خیلی سطحی وارد میشدند ولی پشت سر هم، و روی همون زخم قبلی که خوب نشده بود.
من برای از دست دادن هیچکدوم از عزیزام گریه نکردم، چون انگار همیشه پر از امید بودم. آخرین بار سال دوم دانشگاه بودم که مادربزرگ مادریم فوت کرد. هنوز اونقد بزرگ نشده بودم که آرزوهامو از دست بدم، پس گریه نکردم.
این روزها حتی برای خشک شدن کاکتوس 1ساله ی توی اتاقمم اشک میریزم. 

Saturday, March 3, 2012

چرخه ای که هیچوقت نمی ایستد!!

زندگی با همه ی داشته ها و نداشته هاش تکرار اتفاقات دیروزه، یا اتفاقات پارسال  یا حتی 5 سال پیش.

فراموشی  تو لحظه هایی که نباید فراموش کنی  راز بزرگ ادامه ی زندگیه. یادت میره دنیا فقط یه داستان تکراریه که دست به دست میشه.
یادم نمیاد شروع این چرخه از کجا بوده ولی چیزی که منطقیه اینه که یه نفر و فقط یه نفر که هنوز مفعول قصه ی تکراریه زندگی نشده.
هر بار یه فرصت رو با دلایل مضحک خودمون میپیچونیم ، چون ته تهای مغز معیوبمون یک ایده آل مسخره، یک آینده ی مبهم شیرین، یک موفقیت دور  و یا حتی یک شخص خاص میخکوب شده. 
گاهن حتی زندگیه  بدون ایده آل های ساختگیمون ایده آل تر به نظر میرسه؛ درست همین جاست که ایده های مسخره ، یا خاطرات دور میاد سراغمون. تصویری که روز اول دانشگاه از آینده مون متصور بودیم، نقشه ی مسیری که بعد از گرفتن لیسانس خیال کردیم برامون هموار شده، یا ویژگی های  یه شخص معمولی که واسه خودمون خاصش کردیم و به خودمون قول دادیم هیشکی خاص تر از اون نباشه، یا حتی تاریخ روزهای خوب و بد مربوط به اون اشخاص.


همه ی اینا راز ادامه ی چرخه ی  تکراریه زندگی ما آدماس. 

Saturday, February 11, 2012

ادعای الکی

دلم میخواد ادعا بکنم.
ادعا کنم که الان فقط به فکر سوریه و کشتار مردمش هستم.
ادعا کنم به ایران و تحریمش فکر میکنم، به گوشت های کیلویی هوار هزارتومان.
میخواهم حتی ادعای آخرم کون آسمان را پاره کند، میخواهم ادعا کنم آنقدر خوش به حالم است، آنقدر به سفر های بعد کنکورم فکر میکنم. آنقدر خوشحالم که میروم تهران با دوستانم خوش میگذرانم. حتی با "آ". می خواهم به همه ثابت کنم من خیلی هم چشم دارم او را ببینم، به من چه که دل می دهد قلوه میگیرد. به من چه که میگوید فردا امتحان زبان داااارم. و با یک فونت کشیده اسمش را صدا می زند. و منتظر دلداری است. 
می خواهم ادعا کنم خیلی راحت بی خیالش شده ام، آنقدر راحت که وقتی شوخی های خرکی اش با بقیه برایم رو می شود هااااررر هاااررر میخندم.
روی زشت ماجرا اینجاست که نمی شود اسمش را خیانت گذاشت. خیانت به چی؟ به کی؟؟
من خیلی خوب ادعا میکنم.
اینبار نه اشکی دارم که بریزم، نه داد و بیدادی که بکنم! من سکوتم را میکنم،  سکوت هم مرا.
آنقدر من و سکوت با هم میمانیم تا هر دو سنگ شویم.

Friday, February 10, 2012

1روز قبل از انفجار نور هر سال

از کل 365 روز سال فقط یه 4-5 تایی خاص است، برای من هم که تنها خاص های خوب را نگه میدارم 1-2 تایی بیشتر باقی نمی ماند.
امروز یکی از آن روزهای مثلن قشنگ است، حالا اینکه قشنگیش را من ندیدم دلیل بر رَد این واقعیت عظیم نمی شود.
من توقعم از زندگی زیاد نیست، نه اینکه فکر کنید میخواستم در این روز خاص که مادرش تصمیم گرفت او را بزاید تا صبح بنشینم ور دلش، هی بگویم به به که به دنیا آمدی، او هم لبخند های مضحک تحویل دهد بعد به سلامتیش هی شراب بنوشیم هی دلمان قیلی ویلی رود؛ و چون این اتفاق نیفتاده شاکی هستم؛ یا مثلن الآن که به سلامتی نیست، تا صبح هی اس ام اس بفرستم آن سر دنیا تا شاید یکی برسد و ایشان به میمنت این اس ام اس ذوق مرگ شوند، یا آدرس کوفتی شان را مرحمت کند که 1ماه زودتر کادو را بفرستم که روز تولدش در خانه اش را بزنند کادو را بدهند بعد بیاید زنگ بزند بگوید:
.WwOoOoOoOwW
نه والا، نه من اهل این جنگولک بازی ها هستم و نه او آدم است. آدم این حرف ها و کارها منظورم بود :دی
منِ خاک بر سر با تمام بی خبری هایم از وضعیت Relationship َش ، به یک مرسی خشک و خالی هم راضی بودم.
البته نه اینکه الآن ناراضی باشم، نه. کلن پوستم کلفت تر از این صحبت هاست. :دی
حالا فکر نکنید آنجا خیلی لاو است، تحویل نمیگیرد. نه!!! (شاید هم باشد) این موضوع به رابطه اش با دوست داشته شدن مربوط میشود. یعنی رابطه اش با دوست داشته شدن، مثل کش تنبان می ماند، در میرود.(نمی دونم کش تنبان با چی، شاید با خود تنبان.)
حالا خیلی پا پیچ این موضوع نشویم بهتر است. خیلی 3پیچ شویم تاوان تبریک تولد و غلط های زیادی هفته ی پیش از 1ماه سکوت به 6 ماه سکوت و خطر ایگنور شدگی از oovoo  و غیره تبدیل میشود.
برای سلامتی همه ی بیماران صلوات محمدی ختم شه لطفن.
اجرُکُم عندالله.

Wednesday, February 8, 2012

LACRIMOSA

در زندگی زخم‌هایی هست که، ...همون که صادق هدایت گفته. و اما  دارویش، فراموشی به وسیله ی شراب و خواب مصنوعی به وسیله ی افیون است.
حالا ما تو این هاگیر واگیر شراب و افیون از کجا بیاریم؟؟!! صادق هدایت هم نفسش از جای گرم بلند می شد. فکرش رو هم نکرده بود اگر بعضی ها تو خونشون شراب و افیون پیدا نشه چه خاکی بریزن تو سرشون؟؟!!

ایرادی ندارد من هم بعضی وقت ها چس ناله کنم. من که برای تمام عمرم ادعا نکرده ام، برای روزهایی که شاد بودم ادعا میکردم. امروز هم دوست دارم به خود کشی فکر کنم حتی. طوری نمیشود. هیچ کس با فکر کردن به خود کشی نمرده است.

مثلن اگر بیایم فکر کنم تمامِ آرزوهایم،یا نه، مقدار نزدیک به خیلی از آرزوهایم به یکباره از هم پاشیده، حق ندارم به خود کشی فکر کنم؟؟!! منظورم فقط فکر کردن است. معلوم است حق دارم. هیچ کس نمی تواند این حق را از من بگیرد. این که دیگر اختیار قسمتی از جسمم نیست که دست خودم نباشد، این یکی کل جسم من است.

تازه فهمیده ام بت پرست های زمان ابراهیم چه حسی داشتند. نه اینکه نفهم باشند، نفهمند بت ها سنگ و چوبند؛ میفهمیدند ولی باورهایشان زندگی را به کامشان شیرین میکرد، مثل آتشی که باور ابراهیم برایش گلستان کرد.

من دقیقن نمی دانم باورهایم از کجا آمده، ولی آمده. حتی وقتی به خودکشی فکر میکنم، یا وقتی Sezen Aksu  گوش می دهم و خیلی خاک بر سرانه میگوید :

Git git git me dur ne olursun


Gitme kal yalan söyledim
Doğru deil ayrılığa daha hiç hazır deilim
Aramızda yaşanacak yarım kalan bişeyler var.

حضور پررنگ دارند.



Thursday, February 2, 2012

A dangerous method

بسی نگرانم از اوضاع کنونی...
دیروز با مامان رفتم فروشگاه رفاه، که مثلاً خرید کنیم...یک صحنه ی وحشتناک دیدم که تا حالا ندیده بودم!!! تقریباً هیچ خبری از شامپو ی clear, Dove,... نبود. پودر ماشین لباسشویی هم پیدا نکردیم بخریم، مجبور شدیم همان "پاک و دریا" ابتیاع کنیم. به جای نرم کننده های vernel و yumush و...همان رنگین تاژ خودمان را خریدیم. ته مانده ی خمیر دندان crest و signal را در یک عملیات ضربتی و با شجاعت تمام نجات دادم. حتی از آن استوانه ی چرخان پُر از ک.ا.ن.دوم های رنگارنگ و کوچک و بزرگ هم خبری نبود...تنها دلخوشی رفاه گردیم همان استوانه ی چرخان بود :دی... ما که فقط به نظاره ی انواع محصولات Kodex اکتفا میکردیم، بیچاره اونایی که از فردا باید محصولات پرمیس و گل پر و شکوه را مصرف کنند!!! احتمالاً با طعم گلاب و عطر مشهد و زیره کرمان تولید خواهد شد. خار دار هم نمی گوییم، دانه تسبیحی اسم گذاری خواهد شد. دانه تسبیحی درشت، دانه تسبیحی ریز...با روغن کرمانشاه...کشنده ی ا.س.پ.رم هم نداره واسه افزایش امت...روش ا.سپ.رم اضافه میمالن که احتمال 100% شه. اوضاعی میشه اصلن.
صابون لوکس هم نداشتن بخریم، گلنار استفاده میکنیم خیلی هم عالیه. باور کن!!! الآن دارم به ایرانی بودنم افتخار میکنم، همش احساس میکنم لباسام با پودر دریا شسته شده... با شامپو خمره ای داروگر میرم حموم،...و من چقذ ایرانیم!!من آریای ام. این هم یه مدت کوتاه ادامه داره...به زودی شاهد "صابون مراغه" جهت شستشوی البسه "صابون زیتون" و" گیل( نمیدونم فارسیش چیه)" جهت شستشوی موهامون به بازار میاد. مادربزرگم میگفت خیلی هم خوبه، عین نرم کننده های کفار میمونه.
به جای "clean & clear" هم سفید آب یا همان "دومشره" استفاده می کنیم.
کلی کاغذ و بطری و کبوتر خریدم، که نامه بنویسم بذارم تو بطری بندازم تو آب بالاخره میره میرسه آتلانتیک...امسال نه سال دیگه...
کبوتر هم واسه مسافت های نزدیکِ. مثلاً واسه داخل کشور.
گوشی و لپ تاپ هم مثل قوری بند شده ی مامانبزرگم، یا اون آفتابه لگن برنجیِ تو بوفه، قدیمی و یادگاری حساب میشه. انقده خوبه!!! دیگه خانواده ها به هم نزدیک تر میشن. باهم اخبار ساعت 2 و 20:30 میبینیم. به یاد اون موقع ها ساعت 8 شبکه 3 سریال میبینیم. ساعت 9 شبکه 2. ساعت 10 شبکه 1. نمیدونم هنوزم با این ترتیبه یا نه.
میان ویدئو مونو میگیرن. من هارد پُر از فیلمم رو مثل ناموسم زیر چادر گل گلی قایم میکنم. یادم میاد هر شب یک فیلم دانلود میکردم. و وقت نداشتم همشو ببینم.
*******************************************************
آخرین فیلمی که دیدم "A dangerous method " بود...جالب بود...یعنی گذشته از نظریات فرویدِ عزیز... با نظریات عزیز ترش، بازی کیرا نایتلی رو دوست داشتم. خیلی قشنگ نقش یه روانی رو بازی میکرد. یه روانی که تحقیر، هر نوع تحقیری تحریکش میکرد.
روانشناسی جزو اون دسته از علومی هست که عمیقن دوسش دارم. ولی یک مطالعه ی منسجم در این زمینه نداشتم. ولی به زودی حتمن.
شاید بیشتر بررسی کنم فیلمو بعدن...هنوز فرصت تحلیل ندارم. فقط به عشق فروید یه دور نگاه کردم، از این فیلم دیدن های الکی.

Wednesday, February 1, 2012

چرند و پرند

1- یک حسی به من میگوید دارم عاقل می شوم!!
دندان عقلم هی میخواد در بیاد ولی نمی تونه، انگار هنوز بهم اعتماد نداره. حقم داره به قرعان. ولی هر کاری میخواد بکنه، بکنه. فقط این دندونای نازنین منو تو هم فشار نده. خارش لثه از جمله عذاب هایی هست که تو جهنم کاربرد داره، من مطمئنم.

2- ساعت 5 برگشتم خونه که استراحت کنم، بعد شروع کنم درس بخونم. 2 ساعت شیرین خوابیدم، 1ساعت بفرمایید شام دیدم،( جز مزخرفترین برنامه هایی هست که تا حالا دیدم ولی وقتی پای درس در میون باشه، 20:30 هم به نظر جالب میاد) و در کل علافم تا الآن.
یکی از هزاران اخلاق گُهی که دارم اینه که هر کاری رو با نهایت انرژی شروع می کنم، نزدیک نتیجه دهی که می رسه دیگه حس هیچ کاری رو ندارم. مثل الآن که 2 هفته تا کنکور وقت دارم، همه دارن خود کشی میکنن، من دیگه درسم نمیاد. خوبه دیگه، خیلی هم بد نیست، استرس ندارم به جاش.

3- یک بخشی از ذهنم گاهی درگیر مشکلات بقیه اس، به روز ترین موضوع انصراف یکی از دوستام از دانشگاهه. شاید کار درستی انجام داده باشه. واقعیتش اینه که درست ترین کار هم همین بوده. تحصیل یا باید روان  باشه، یا اصلن نباشه. ولی اینکه کلن درس رو بذاری کنار و هیچوقت "مهندس" :دی  نشی، اصلن کار درستی نیست. امیدوارم دوباره کنکور بده و حداقل لیسانسشو بگیره.


4- خودمم احساس می کنم حرفی واسه گفتن ندارم، چون به طور مسخره ای خودمو حبس کردم، و حتی تا سر کوچه هم پیاده نمیرم، حتی از گرانی و قحطی و این حرفا هم خبر ندارم؛ ولی نوشتنم میاد. مجبورم بنویسم دیگه.

5- جدیدن یه حس فوق العاده خوبی دارم، خییییلی خوب.

Saturday, January 7, 2012

من و آنفولانزا

5 روز یست که مثل خر در گل فرو رفته ام، آنفولانزای لعنتی ول کن نیست. صبح تا شب دراز به دراز افتاده ام روی تخت. یاد 3قطره خون می افتم، تَرَک دیوارها رامیشمارم، فکر میکنم باید بوی تعفن از همه جا بزند بیرون، ولی نمیزند، به جایش بوی سوپ هایی که مادرم میپزد و آب میوه هایی که پدرم برایم می آورد در اتاق جاریست.
چقدر من عاشق این زن و مرد هستم، با تمام اخلاق های تند یا تفکرات قدیمیشان.
پدرم از 1کیلومتری آدم های مریض رد نمی شود، چون اعتقاد دارد خیلی سریع بیماری به او انتقال می یابد، اما چقدر عاشقانه کنار من مینشیند، هر 10 دقیقه یک بار با آن دست های مردا نه اش تب مرا چک می کند. من صبح تا شب ناله می کنم و او هر بار می گوید میخواهی دوباره برویم دکتر؟؟ شاید دکتر قبلی چیزی حالیش نبوده. و من لوس تر می شوم، خیال می کنم چه مریضیه خفنی دارم.
مادرم 3 روز قبل از من سرما خورده بود، ولی به اندازه ی من ناله نکرد، به جایش با آن حالش سر کار رفت، و کلی هم به فکر من بود.
نمی دانم انسان های مهربان پدر مادر می شوند، یا انسان ها وقتی پدر مادر می شوند انقدر مهربان و فداکار می شوند.

*************************************************************************************
دوست نداشتن کسی که دوستتان دارد بیشتر از دوست داشتن کسی که دوستتان ندارد عذاب آور است. من این را تازه کشف کردم، چون من آدم کثیفی هستم، جلوی کسی را نمی گیرم که دوستم نداشته باشد، تا لحظه ای که اعتراف نکند فقط نظاره گر می شوم.  وقتی اعتراف کرد، به او میفهمانم دوستش ندارم، و وای به حال من وقتی با این اوصاف هم  به دوست داشتنش ادامه دهد. آنوقت من می مانم و کلی عذاب وجدان.
قلب انسان فقط برای یک عشق جا دارد، اینو یکی از دوستام میگفت.