Sunday, July 31, 2011

حس مشترک

دوستم وبلاگ می نویسد، به ندرت نوشته هایش را می خوانم، چون می دانم آنجا، همان جایی نیست که با صداقت نوشته باشد.
امروز جدید ترین پستش را خواندم، از کودکی دست فروش می نویسد، و به جای او رویا بافی میکند.
 نمی دانم چرا من مثل دوستم فکر نمی کنم که آرزو های آنها داشتن کلاه اسپایدرمن یا پیتزا و بستنی باشد. آنها زخم هایی عمیق تر از یک زن و مرد 40ساله دارند، آنها زندگی را بیشتر از پدر من میفهمند. ولی یک آرزوی خاک خورده هم دارند به نام "کودکی"، شاید وقتی  فرصت خواب راحت پیدا کنند آنوقت کمی در مورد کارتون، گیم، لباس تمیز و... خواب ببینند.
بارها دلم خواسته به این بچه ها کمک کنم، تنها کاری که از دستم بر آمده خرید هر چیزی بوده که با نگرانی یا چشم دریدگی می فروختند.
بارها فکر کرده ام آنها از فروش این جنس ها تنها شام شبشان را کاسب می شوند، و تصمیم گرفته ام از دفعه ی بعد چیزی نخرم، تا آن بالا دستی ها را بچزانم. شاید آنها هم کودک را بچزانند.
خاک بر سر پدر مادر بی مسئولیت. آقای نسبتاً محترم، کاندوم خرجش خیلی کمتر از این بچه بزرگ کردنه، کی میخوای بفهمی آخه.

Saturday, July 30, 2011

عققق می زنیم، به حق.

گاهی آدم ها را تنها در یک لحظه می شناسی، انگار شخصیتش را در آب جوش حل کنند و با نبات به خوردت دهند. آنوقت تازه تمام کرم ها یت که تا آن لحظه در هم می لولیدند آرام می شوند، ترکت می کنند.
اصلاً دلم نمی خواد حرفی بزنم که بوی عاشقانه بودن بدهد، 2روز کامل پست نوشتم و پاک کردم، خود سانسوری تا این حد!!!
انگار باید قبول کنم آدم احساساتی ای هستم، بر عکس آنچه مردم در مورد من قضاوت می کنند. من به شخصیت پسرانه داشتن محکومم، پسرانه یعنی  احساس را به آنجایت هم حساب نکنی، یا وانمود کنی به آنجایت هم حساب نمی کنی.
من از خودم بدم نمی آید که چرا با عقاید فوق غربی بی اف یا بی اف سابق کنار می آیم، شاید اگر کنار نمی آمدم کرم ها هنوز در من می لولیدند، و او مرا اعصاب خرد کن می خواند.
حتی تعجب هم نمی کنم که چطور ار یک زن کاملاً شرقی ، به قول او، تبدیل به یک آدم کنار آمده با عقاید غربی شدم.
هیچ سوالی در ذهنم ایجاد نمی شود، راضی هستم از اینکه آخرین خداحافظی قهر آلود، تبدیل به خداحافظی دوستانه شد. حتی خوشحالم که پای حرفم هستم و بیشتر از قبل داغان نشدم. انگار که حق با من بود، دیداری که اصرارش را می کردم، همه چیز را تمام کرد. نه حرفی برای گفتن باقی گذاشت و نه تمایلی برای دیدار دوباره، نه اینکه اگر قراری پیش بیاید ردش کنم، فقط اصراری به ملاقات دوباره ندارم.
یادم باشد لحظه ی آخر را قاب کنم، به جای پرده ی پوسیده ی پس ذهنم آویزان کنم.
دردناک که هست بدانی کسی که دوستش داری دوستت ندارد، و شاید چون حوصله اش سر رفته روزی سراغت را گرفته؛ ولی با این همه فقط به خودم اهمیت می دهم، که به چیزی که می خواستم رسیدم، و شاید خواسته ی کسی که دوستش دارم نیز موازی خواسته ی من بوده.
به هیچ وجه آدم ضعیفیی نیستم، برعکس تصور می کنم این شهامت هست که من دارم. کمتر کسی به این صراحت می تواند دوست داشتنش را اعتراف کند. خیلی برایم مهم نیست مردم در مورد من چطور قضاوت می کنند، آدم های دور و بر من همه آدم های ترسویی هستند که میخواهند عامه پسند باشند.
با نیمی از اعتماد به نفسم ادعا می کنم کمتر کسی میتواند مثل من  باشد.
راستش همین که می داند چه حسی نسبت به او دارم برایم کافیست. همین که می داند ظاهرم را حفظ می کنم با این که درونم پر از خواهشهایی است که او نادیده اش میگیرد مرا راضی می کند. اینکه می داند این خواسته ها و نیازها چیزی نیست که جایگزین آنها را برطرف کند، بس است.
نمی دانم چقدر از خودش احساس رضایت میکند وقتی می داند انقدر برای کسی مهم است.
راستش خودم حالم به هم میخورد از این نوشته، ولی گاهی نوشتن حال آدم را بهتر میکند، آن هم در وبلاگی که هیچ خواننده ای ندارد و از هر فولدر پسورد خورده ای امن تر است.

Sunday, July 24, 2011

جواب دندان شکن از نوع شاعرانه اش

شعر دیوانگی از دفتر مرمر(آزار) از سیمین بهبهانی:
یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، ازغصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر ، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
پاسخ ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:
یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور بازخوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، هر عشوه در کارم کنی
من طایر پربسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی


پاسخ سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا:
گفتی شفا بخشم ترا ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم ؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم
....


پاسخ ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:
دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلطان شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر بازگردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم ترا

Thursday, July 21, 2011

فوبی جدید من

من از تنهایی می ترسم، حتی بیشتر از گشت ارشاد از همان تنهایی می ترسم. منظورم تنهایی اجباری است.
از آدم های بی خودی هم می ترسم، آدم هایی که حرفی برای گفتن ندارند. انسان ذاتاً علاقه به نفهمی دارد، نفهمی زندگی را شیرین میکند.
همیشه کنجکاوی محرک آدم ها برای فهمیدن است؛ وقتی دور و وری ها  کنجکاویت را نسبت به اطرافت بر نیانگیزند، نفهم میشوی.
احتمالاً برای آدم های تنبلی مثل من البته این تز صادق باشد.

یعنی کسی پیدا میشود که بگوید یک روز صبح از خواب بیدار شدم و فهمیدم باید بروم و کمی مثلاً در مورد حقوق زنان مطالعه کنم؟ یا مثلاً از خواب بپرد و با پیژامه بدود دنبال کتاب های صادق هدایت، بدون آنکه قبلاً چیزی در موردش شنیده باشد؟؟

با حساب کتاب من که جور در نمی آید. به نظر من همه احتیاج به یک تلنگر دارند، بعضی ها را یک اشاره کافی است و بعضی ها لگد برایشان کافی است، عده ای هم که به هیچ قیمتی حرکت نمی کنند.

می خواستم از تنهایی بگویم، حرف در حرف پیش آمد. مدتی است فکر می کنم منزوی شده ام، و نه به دلخواه خودم، حتی وقتی می خواهم تنها نباشم دنبال کسی می گردم  و پیدایش نمی کنم.
خودم می دانم چه مرگم است، ولی به روی خودم که نمی آورم، انکار میکنم، انکااار!!!
می توانم گوشی را بردارم زنگ بزنم به 1-2 نفری که کلی حتی ادعای عشقشان میشود، بعد از فردا هی زنگ بزنند، کلی ابراز محبت کنند من خر کیف شوم، یا روزی 10 بار حالم را بپرسند و با یک حالت غمگین بگویند "تو اینجوری میکنی منم حالم بد میشه هااا." و من هی حالم بهتر نشود که آنها غصه بخورند و من اینبار عقده هایم خالی شود.
چقدر من عقده ای هستم واقعاً.
یک کار دیگر هم میتوانم بکنم، بروم و از آن لاک پشت های خارجکی که بزرگ نمیشوند و همش اندازه ی ماوس میمانند بخرم اسمش را بگذارم "توسی" و هی با آن بازی کنم تا روز تمام شود.

اصلاً می توانم بلند شوم با مامانم بروم خانه ی دختر دایی فلان، دختر خاله چی چی، و... آنجا هم از طرح پرده،پیشرفت نازنین جون در کلاس خیاطی و طرز تهیه ی لونگی و مربای کیوی صحبت کنم، خیلی هم خوب است.

چند تایی هم دوست دارم که خوراکشان ناله است. می توانم با آنها بروم بیرون بعد مثلاً من یک کلمه بگویم خیلی وقت ها دلم تنگ می شود، او تا ته ماجرا را بخواند و هی مرا دلداری دهد، آنقدر که درد های نداشته ام را به یاد بیاورم.

یک چند تایی هم به درد خود چس کنی میخورند، آنقدرباهم  از بالا به آدم ها نگاه کنیم که  وقتی خودم را نگاه میکنم فکر کنم در حق من اجحافی صورت گرفته که زیباترین دختر جهان انتخاب نشده ام.

یعنی من انقد بد بخت بوده ام و خودم خبر نداشتم؟!!! شاید هم افسردگی پریودیک ماهانه باشد.

هیچ کاری نمی کنم اصلاً، ژلوفن میخورم و می خوابم. حتی زبان هم نمیخوانم. جی آر ای هم نمیخوانم.شاید شب، شاید فردا.


Wednesday, July 20, 2011

I'm a lazy Girl

دلم باز گرفته. حس دوگانه ای دارم از اینکه هر کاری میکنم بی اف  سابقم جلوی چشممه، فیلم که میبینم حتماً یکی از نقشها رو باهاش مقایسه میکنم، نمیدونم شاید هم واقعاً شبیهشه.
من خودم شاید، شاید که نه حتماً آدمه تنبلی ام، واسه همین هیچ تلاشی واسه خواسته هام انجام نمی دم، اصلاً سعی نمی کنم بگردم ببینم به چی علاقه دارم، ولی علایق دیگران رو امتحان میکنم تا شاید زمینه های مورد علاقه ی خودم رو پیدا کنم. و این بی اف سابق جزو معدود افرادیه که علایقش رو تا 50 یا 60% دوست دارم.
از این موضوع سخت آشفته بودم، چون فکر کرده بود من دارم ازش تقلید میکنم، ولی من حتی 1بار هم لیست فیلمها یا موزیک هاشو نگاه نکرده بودم. فقط میدونستم 4ستون زندگیش بر اساس فیلم، موزیک و کتاب هاشه. و معیار سنجشش هم بر همین اساسه. وقتی که باهم بودیم، نه وقت داشتم به علایقش سرک بکشم و نه جرئتشو. جرئت نداشتم چون میترسیدم محکوم بشم به تقلید، و این بدترین اتفاق زندگی من میتونست باشه.
وقتی دیگه نبود من هم کاملاً بیکار بودم واسه شیرجه زدن تو فیلم های برادرم، ازش میخواستم فیلمهایی رو که میدونه خوبه  معرفی کنه، اوایل حسش نبود تنهایی فیلم ببینم، و یکی از دوستام تقریباً محکوم بود منو روزانه حدوداً 2ساعت همراهی کنه تا من فیلم ببینم.
ولی کتاب چیزی بود که خودم دوست داشتم، فقط کافی بود هفته ای 1بار حدود نیم ساعت در کتابفروشی فروزش وقت گذرونی کنم، و کتاب ها رو بررسی کنم، و کتاب هایی رو که به نظرم آشناست و تعریفشو شنیدم بخرم، این هم خیلی کار سختی نبود.
می دونستم بی اف تاریخ دوست داشت، ولی من هیچ علاقه ای به تاریخ ندارم، حتی سعی نکردم این مورد رو امتحان کنم، مگر رمانی آمیخته با تاریخ باشه. اینو گفتم که به خودم ثابت کنم نمیخواستم مثل کسی بشم، فقط به دنیایی که فکر میکردم شاید خوشم بیاد سرک می کشیدم.
اما موزیک تنها موردی بود که توفیق اجباری محسوب می شد. وقتی حدود 10آلبوم موسیقی غریب از کسی که احتمالاً دوسش داری دریافت می کنی، به اجبار هم شده می شینی و تک تک آهنگارو با اکراه گوش میدی، خدا خدا می کنی آلبوم بعدی کمی بهتر باشه، و بالاخره "وال رایدر" و "مصائب مسیح" رو کمی باب میل خودت میبینی، تازه این تیپ موسیقی رو هضم نکردی که تو بهترین لحظه های عمرت واست" اَرشین مال آلان" و"ساری گلین" میزاره. آهنگ های بدی نیستن ولی باب میلت نیست خب.
بعد از مدت ها که نمی بینیش همه ی اینها واست میشه نوستالژی، آره می دونم خیلی خرم، خیلی ی ی ی ی. ولی همینه که هست...یکهو مامک خادم، lisa gerrard, vangelis, Jan A.P. Kaczmarek و فولکلور هاو مُقام های آذری میشن بهترین نواهای زندگیت. البته بعد از یانی، کامران و هومن ، استینگ و جرج مایکل.
موسیقی شاید بیشتر از بقیه با احساس آدم در ارتباطه، نمی دونم به هر حال واسه من اینجوری بوده.
من این دنیا رو دوست دارم، این دنیا با دنیای آدم های معمولی کمی فرق داره...با دوستم که  زمانی با بی اف سابق رابطه داشت حرف می زدم، از فیلم میگفتم و از برداشت هایی که از فیلم ها دارم، از اینکه هر فیلمی ممکنه تأثیری تو زندگی آدما داشته باشه...با یه حالتی گفت:" اَه اینجوری نگو آدم یاد فلانی میفته، اونم زندگیش تک بعدیه، یعنی چی آخه...". تمام راه برگشت به خونه رو بغض کردم.
واقعاً تشخیص نمی دم عاشق دنیاشم یا عاشق خودش. ولی از اینکه تو لحظه لحظه ی زندگیم وجود داره حس چندان بدی ندارم. دوست روانشناسم بهم گفت: این برای خانوم ها طبیعیه که در عین اینکه به زندگی عادیشون می رسن تو بک گراند ذهنشون کسی رو که دوست دارن همیشه داشته باشن.
مسخره اس به هر حال. اگه دست خودم بود همین الآن پاکش می کردم.
ولی دنیایی که داره همیشه واسم هیجان انگیزه، حتی تاریخ و تاریخ مذاهب رو دوست دارم وقتی اون تعریف کنه، شاید به دید یک دائره المعارف دوسش دارم، یا مثل یک قهرمان دوران کودکی.
به هر حال هر کسی که بیاد تو زندگیت، یه تأثیری می ذاره دیگه...به شرطی که بهش اجازه بدی.

Sunday, July 17, 2011

عشق پیچکی است که دیوار نمی شناسد

اگر شعر‌های من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیبایی.
حالا
هی بیا و بگو
چنین است و چنان است.
اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانه‌ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشم‌هایم را ببندم.
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمی‌شناسد.

شاعر: گروس عبدالملکیان

Eternal sunshine of the spotless mind

عادت به نوشتن دارم، خیلی مهم نیست موضوع چه باشد...گاه نوشته هایم کوتاه است گاه بلند، هیچ اصولی ندارد...هیچ قالبی هم ندارد.
ذهن و تخیلاتم همیشه آبستن است، زایشش در نوشتن بهتر از زمانی است که صحبت میکنم یا عمل میکنم. نه اینکه خوب بنویسم، بد حرف میزنم، بد عمل مبکنم.
گاه حتی تواناییش را دارم عاشقانه بنویسم، ولی انگار عشق این روزها موضع ضعف است، خودم را سانسور میکنم.
حتی فانتزی های س.ک.س یم دست کمی از فیلم های پورن ندارد... ولی توانایی توصیفش را هم ندارم... من چقدر این روزها برای خودم متأسفم.
از اتفاقات دورو برم و آنچه مرا اذیت میکند چیزی نمیگویم...هر روز سفارش میشوم که مبادا چیزی از عذاب هایی که میکشیم بگویم، هیچ نمیگویم...گریه ام میگیرد، ترجیح میدهم تا حد امکان از خانه خارج نشوم...اینطوری هم در امانم هم در آرامش نسبی...میترسم حجابم ایرادی داشته باشد و مستوجب یک تجاوز گروهی یا نیمه گروهی شوم!!!
میترسم ناخواسته نگاهی کنم از فرط خواستن، کسی آزاری ببیند!!
میترسم کسی عاشقم باشد، و مرا تکه تکه کند در روز روشن!!
فرار میکنم از زندگی از هر آنچه روزی مرا نمکی شاد میکرد.


دلم جمعی شاد میخواهد، دلم دوستانی جدید میخواهد که هیچ پیشینه ای با آنها نداشته باشم...دلم بحث میخواهد...دلم میخواهد باز عاشق شوم و این بار اشتباه نکنم، این مورد آخر بعید ترین آرزوی من است، عاشق که نه، حتی کسی را نگاه هم نمیتوانم بکنم. حتی به او هم فکر نمی کنم، یادم نیست حتی یک بار دوست داشتن کسی را تا این انداره که او دوست داشتن مرا تحقیر کرد، تحقیر کرده باشم.


فیلم " Eternal sunshine of the spotless mind" را دیدم، چقدر دوست داشتم این فیلم را؛ گاه فکر میکنم چرا پیشتر انقد فیلم نمیدیدم ، چرا سالها خودم را از این لذت محروم نگه داشته ام.
چقدر دوست داشتم لذتم را با کسی شریک شوم، ساعتها بنشینم و از این فیلم صحبت کنم، بگویم دیدی  Michel Gondry  هم مثل من فکر میکند. او هم به نظرش خاطرات خوب خوبند، حتی اگر آخر رابطه خوب نباشد. تکرار خاطرات خوب لذت بخش است.
یا بگویم دوست داشتن به زمان یا خاطرات ربطی ندارد، یک چیز احساسی است.


الان یه اس  ام اس اومد واسم که " امیدوارم روزی برسه که تمامی متن اس ام اس هامون این باشه: مهدی آمد." چی بگم خب؟؟!!




Friday, July 15, 2011

هیوم

احساس منیتِ تغییر ناپذیر پنداری است واهی. ادراک منیت در حقیقت زنجیره ی درازی  از تأثرها ی ساده است که شخص هیچگاه آنها را همزمان  با هم تجربه نکرده است. به گفته ی خود هیوم منیت" چیزی نیست مگر انبوه یا مجموعه ای از ادراکهای مختلف، که با سرعت باور نکردنی یکی پس از دیگری میآیند، و پیوسته در  تغییر و حرکتند". ذهن" صحنه ی تئاتر است، و ادراک های متعدد پی در پی بر آن خودنمایی میکنند، می روند، باز میگردند، ناپدید میشوند، و در انبوهی حالات و مواضع گوناگون در هم می آمیزند". هیوم متذکر شد که ما هیچگونه"هویت شخصیِ" نهفته ای در زیر یا پشت این ادراک ها و احساس ها ی پر آمدوشد  نداریم. درست همانند نقشهای پرده ی سینما، که چنان به سرعت عوض میشوند که نمیفهمیم فیلم از تصویر های تک تک ساخته شده است. تصویرها در حقیقت متصل به هم نیست، بلکه مجموعه ای از لحظات آنی است.
                                                                                                              
                                                                                                              "دنیای سوفی"

                                                                                                              یوستین گردر

Thursday, July 14, 2011

پریشان گویی

داشتم فکر میکردم کاش یه دوربین درست حسابی داشتم که از 5مگا پیکسل بیشتر بود...نمیدونم چرا دلم نمیاد پول بدم  یه دوربینی که آرزوشو دارم بخرم. یعنی راستش همش فکر میکنم سرم کلاه میره، یا کیفیتش اونی نمیشه که من میخوام، یا ظاهرش!!
عاشق دوربین "و" بودم...شاید 1-2 بار بیشتر ندیده بودمش، ولی خب دوسش داشتم؛ هیچ وقت هم قسمت نشد بپرسم مدلش چیه.
الآن داشتم کارایی که باید تا شب انجام بدم رو لیست میکردم، آخریش این بود که یک فِرِم از زندگی امروزم رو ثبت کنم، واسه همین یهو حسرت دوربین رو دلم سنگینی کرد.
وقتی کارامو لیست میکنم زیاد فکر میکنم، مثلاً فهمیدم که 504 واقعاً کتاب کسل کننده ایه، چون10 روزه شروع کردم بخونمش و هر روز مینویسم" 1 درس از 504" و تا حالا به سختی 1 درسشو خوندم. واسه خودم نگرانم.
من هر موقع بی برنامه فکر کردم یا یه چیزی زو من تأثیر خاصی گذاشته، بی رودرواسی ریدم به همه چی.واالا.
یکیش همین 504 که چون فهمیدم خسته کننده اس پس به خودم حق میدم نخونمش، یا فیلمی که پریروز دیدم و به اندازه ی "ادوارد دست قیچی" واسم هیجان انگیز بود.
فایندیگ نورلند اسم فیلمی بود که دیدم. یک آن خیلی چیزا ازش دریافت کردم، مثلاً اینکه: فیلم همه چی داشت، تراژدی، رومنس، فانتزی، حتی ابتذال هم.
جدایی اتاق جیمز  بری و همسرش از اولین صحنه هایی بود که توجه منو جلب کرد، و اینکه همسرش دعوت اونو برای همراهی  رد کرد...این یه جور ناهماهمگی  بود. شاید به نظر من البته. چون از سرک کشیدن تو دنیای آدمای حتی یکم عجیب هم لذت میبرم.
وقت گذرونی "بری "با کسای دیگه واسم بیشتر نوستالژی بود تا کشف یه گره تو داستان، تقریباً میدونستم چرا. تفاوت دنیای "بری" و همسرش خیلی راحت میتونست زشتی کار "بری" رو ماست مالی کنه، و کرد...کسی از کار اون منزجر نشد.
راستش یه جاهایی هم انگار داشت تبلیغ قانون جذب رو میکرد...
میخوام باورش کنم، شاید به درد خورد.
منم به وجود پری ها اعتقاد دارم.:دی


پ.ن: راستی آهنگ فوق العاده ای داشت.

Wednesday, July 13, 2011

درک بی نهایت

باز تنها نشسته ام...تنهایی را مدت ها پیش از خود رانده بودم. دیشب حتی فیس بوکم را دی اکتیو کردم، حس بدی نسبت به تمامی دوستانم داشتم...
از آنکه عاشقش بودم گرفته تا دوست 13 ساله ی چرب زبان یاوه گویم. حتی از اسم کسانی که سالی 1بار کاری به کار من ندارند نیز حالم به هم میخورد...
کاش میتوانستم فکری به حال یاهو بکنم، راستش این را نگه داشتم برای روز مبادا شاید روزی یه دردم بخورد.
قسم خورده ام به روح شیطان عاشق که یک روز بالا بیاورم روی دوستی 13 ساله مان، با محتویات غنی.
10 خرداد "دنیای سوفی" را شروع کردم 3 روز اول 200 صفحه خواندم، بعدش نمیدانم چه شد که تا امروز فقط 90 صفحه خوانده ام.
از یک هفته پیش هم که قند توی دلم آب کرده بودم، راستش برای سفر با دوستی که دوستش دارم، و میدانم دوستم ندارد؛ اصلاًَ هیچ کس را دوست ندارد.
فکر میکنم مثل من نمیتواند کسی را دوست بدارد، حق دارد 4 سال کم نیست.
البته به زمان ربطی ندارد، وقتی کسی را دوست داری، دوست داری دیگر 1روز یا 10 سال...خب این را من میفهمم او با مغز فندقیش که نمیفهمد،...
من که میگویم میفهمد، خودش را زده به نفهمی...من هم از این کارها کرده ام...
سفر کنسل شد به هر حال؛ مثلاًَ به خاطر من...
از یک ماه پیش فکر رفتن تمام مغزم را پر کرده، زبان گنگم را تقویت میکنم...GRE لعنتی برای دیده نشدن معدل شاهکارم خوب است...
همکلاسی نابغه ام فکر کرده فیس بوکم را به خاطر درس خواندن دی اکتیو کرده ام. صبح کلی تشویقم کرد و من فقط لبخند زدم، او که ندید.
مثل پدرم با من رفتار میکند...راضی ام.
کی این دنیای سوفی تمام میشود من خداوند الموت بخوانم، حالا اگر یه بنده خدایی بود میگفت مجبور نیستی حسن صباح بخوانی هاااا، حالا بیا قانعش کن که این کتاب کادوی عمه جونه به من، من چیکار دارم تو چه کوفتی دوس داری...من به چیزی که دوست نداری بیشتر علاقه دارم.
راستی صبح اول وقت ساعت 11 بامداد همون عمه جون اومد بیدارم کرد، چقدر من عاصی ام از دست همه...
چقدر هم دوست دارم بعضیا یی رو که نباید دوست داشته باشم...حالم به هم میخوره از خودم. ولی نمیتونم دروغ بگم...هنوز هم دوسش دارم؛ فقط نمیخوام سر به تنش باشه.