Saturday, October 15, 2011

من یک احمقم شاید هم نه.

بعضی وقت ها دوست دارم خودم را آنگونه که نیستم جلوه بدهم، مثلاً بی خیال، لا ابالی، اصلاً هرزه و بی سرو پا. اینطوری میشوم همانطوری که بودنم کسی را اذیت نمی کند، و هیچ کس آنور دنیا منتظر ازدواج من نمی نشیند که از دست من راحت شود.

ولی حتی تظاهرش هم برایم آسان نیست. من نمیخواهم دیت های بی شمارم نشانه ی روشنفکریم باشد، دوست ندارم  کسی را صرفاً برای وقت گذرانی داشته باشم. من اصلاً نمی خواهم با این شرایط خاص به نظر بیایم.
من در خروار خروار فانتزی های ذهنم جایی برای مواد مخدر ندارم، و من چقدر کلاسم low است، میدانم. به درک. من همینم که هستم.
من گدشته و آینده ی نداشته ام کسی  است که نمی دانم جایی در گذشته اش داشتم یا نه، من تمام آرزوهایم در کسی خلاصه می شود که مرا گوساله ای بیش نمی دید، من تمام آدم ها را به خاطر کسی نادیده میگیرم که شاید لحظه ای مرا برای خودم ندید.
من کسی را دوست دارم که نمی دانم  حتی زمانی دوستم داشت یا نه.
من یک احمق به تمام معنا هستم، و حماقتم را دوست دارم. به هیچ کس هم ربطی ندارد. 
من روز ها برای دلتنگی هایم گریه نمی کنم، شب ها برای رسیدن به آرزوهایم دعا نمی کنم. من شعر های مریم حیدر زاده هم نمی خوانم. به پی ام سی و ایران میوزیک هم علاقه ای ندارم. کتاب های مودب پور یا فهیمه رحیمی هم نمی خوانم. سریالهای فارسی وان هم مرا جذب نمی کند. 
ولی با همه ی این اوصاف دلم برای کسی که دوستش دارم تنگ میشود. وقتی بوف کور میخوانم، موزیک های راک و فولکلور گوش میدهم، پالپ فیکشن میبینم، یا چارلی و کارخانه ی شکلات را برای دهمین بار تماشا می کنم، در همه ی این موقعیت ها دلم تنگ است.
دلم میخواهد fool's gold را دوباره ببینم، نه که فیلم خوبی باشد، فقط برای تشدید دلتنگیهایم...
من یک خود آزار به تمام معنا هستم.
من نیم ساعت تمام به یک عکس زل میزنم و به قدری خر کیف میشوم که مردم از خوردن  یک دیس ماکارونی با تمام ته دیگ های سیب زمینی اش این همه خر کیف نمیشوند.
من از خواندن وبلاگش آنقدر عذاب وجدان میگیرم که متجاوزان به عنف این همه عذاب وجدان نمی گیرند.
من تهِ ته قلبم آنقدر به نبودنش وفادارم که مادرم به پدرم این همه وفادار نیست.
من با شنیدن صدایش از درازی این فاصله ها به حدی ارضا میشوم که آدم ها با همخوابگی س.ک.سی ترین پارتنرشان انقدر ارضا نمی شوند.
من یک دیوانه ی تمام عیارم، من یک مازوخیسم درجه 1 هستم. 
من هر روز تلاشم برای منزوی تر کردن خودم بیشتر میشود، لذت میبرم؛ به حدی که گویی هر شب با او خوابیده باشم. 
انزوایم نه پر از گریه است و نه آهنگ های فغان از جدایی. انزوایم پر از میلان کوندرا و گابریل گارسیا و صادق هدایت است... و گاهی خواندن دغدغه های دیگران در خصوصی ترین نقطه ی زندگیشان. 
من هیچ مهاری در برابر  او ندارم. دوست دارم نه بگویم، دوست دارم ندید بگیرم هر 2 ماه یک بار پیدا شدنش را، دوست دارم  دلخوری هایم را به او نشان دهم؛ ولی نمی شود.
انگار مسئولیت داشته باشم آرامشش را در غربت حفظ کنم، و کوچکترین تلاطمی در تعادل زندگیش ایجاد نکنم. 
تمام زندگیش برایم اهمیت دارد، موفقیتش، پیشرفتش، شادیش...همه ی اینها برایم مهم تر از دلتنگی های خودم است.
من هنور دلتنگم و اهمیتی ندارد نوشته هایم خلاف نوشته هایی باشد که او دوست دارد. چون قرار نیست  اینطرف ها پیدایش شود.



Wednesday, October 5, 2011

سبزِ مغز پسته ای

به بدترین تیپی فکر میکنم که یه نفر میتونه بزنه و بره بیرون. لاک سبز مغز پسته ای، مانتوی مشکی که از کمر به پایین فُنِ، کاپشن کوتاه تا کمر و همون کمرش تنگِ، کوله پشتیِ تا خر خره پُر، شلوار جین، کتونی توسی، مقنعه، خسته!!!
یعنی همش دارم فکر میکنم صبح که از خونه میرفتم بیرون خودمو ندیدم؟؟؟!!! یا اصلاً این لاک مغز پسته ای از کجا پیداش شد؟؟ یه چند سال پیش مُد بوده شاید.
این مانتو مال کدوم دوره ی زمین شناسیه؟!!
مهمترین مسئله اینه که یادم باشه دفعه ی بعد که خواستم این تیپو ارائه بدم، کل ماجرا رو با کتونی کینتیکس و شلوار ماوی حروم نکنم!!
به جون خودم یعنی عصری روم نشد 2قدم پیاده راه برم، دربست گرفتم اومدم خونه. و اگه الآن سریعاً اقدام به پاک کردن این لاک خوش رنگم نکنم، فردا حتماً همسایمون بهم پیشنهاد دوستی میده،...:دی


پ.ن: همیشه وقتی سیبیلات در اومده و وقت نداری بری آرایشگاه دم ظهر تو ظلّ آفتاب یه نفر میاد بهت پیشنهاد میده، این موضوع رد خور نداره...

Tuesday, October 4, 2011

بوسه های بیهوده (6 Oct)

 من دلم هوای بوسه ی بی هوا می کند.
هوای دست های یکهو از پشت بغل کننده
 بی هوس، با هوس...فرقی نمیکند
با عشق، بی عشق...دلم میخواهد بگویم، فقط تو باش
ناشی هم که باشی، طعمِ بی طعم لب را میفهمی 
بوسه های نطلبیده هم مراد است، این را فراموش نمی کنم
صدای اذان می آمد، و من تو را می پرستیدم
قلبم تیر میکشید از گناهی که شیرین بود و او می دید
روحم به تنگ آمده از گناهی که از من دور است
پُرم از احساسی که تنها یک جمله میشود
و تو تاب همان یک جمله را هم نداری
بوسه ها خاطره می شوند
ولی خاطره ها برای من بوسه نمی شوند
من دلم  بوسه های بی هوا میخواهد
بوسه های بی هوای تو 




Sunday, October 2, 2011

رویای تنیده در بیداری و یا برعکس

هر روز عصر که بر میگردم خونه، نصف راه رو با تاکسی میام و نصف دیگه رو پیاده، و شدیداً هم بر این باورم که این 15 دقیقه تأثیر عظیمی روی تناسب اندامم داره.
تو قسمت اول اتفاقات خوشایند به ندرت پیش میاد، و همیشه پر از آزار است، مثل بوی گوشتی که خانم بغل دستی به تازگی ابتیاع کرده، یا خانومی که به راحتی و گشادی نشسته و من تقریباً تو بغل پسرکناریم که کاپشن چرم 100 سال پیش رو پوشیده (که منو یاد پشتِ مو و موتور میندازه)، و شلوار جینِ متمایل به برفی. و من هر لحظه دعا میکنم که مسیر کوتاهتر شه و چیزِ آقاهه بلند نشه، و من صحنه هایی رو که میبینم تند و تند واسه خودم انکار میکنم، و هی به خودم میگم نه آقاهه دست کرد تو جیبش، 2 دقیقه دیگه؛ آره بازم دست کرد تو جیبش، آره بازم جیبشه...نه اینورتر نیست، همون جیبشه!
ولی قسمت دوم مسیر:
توی مسیر کلی روی آدما تمرکز می کنم، پشت سر هر کی که راه برم مکالمه هاشو ریز به ریز با دقت گوش میدم. لذت زائدالوصفی نصیبم میشه. حالی میده فضولی.
توی پیاده رو همه جور آدمی میاد و میره، بعضیا بوی خوبی از خودشون ساطع میکنن، و سریع رد میشن؛ عده ای هم بوی عرقشون آدمو خفه میکنه و این یه عده از قضا مسیرشون با هات یکی میشه و همش باید عق بزنی و تحمل کنی. در این مواقع سریعاً این پیاده رو رو به مقصد پیاده رو اونوریه ترک می کنم.
بعضیا تیپ های معمولی دارن، بعضی ها واقعاً مضحک لباس می پوشن، بعضی ها به اصطلاح خفن هستند.
یه عده موهای بلوند دارند و من بعضی وقت ها به شدت هوس میکنم موهایم را بلوند کنم. داداشم میگه: سگم بلوند کنی داف میشه. حالا دیگه نمی دونم من هم پتانسیل داف شدن دارم یا نه.  در هر صورت در مسیر برگشت به خانه داف هم میبینم و من با قیافه ی خسته ی داغون از کنارشون رد میشم و نمی دونم کسی هست که مثل من رو آدما زوم کنه و من رو با کوله پشتی و مقنعه با اون دافِ بلوندِ  سر حال مقایسه کنه یا نه!!
ولی در کنار همه ی اینها من به این نتیجه رسیدم که همه ی پسر های شیک و جنتلمنگ تصمیم گرفتن ساعاتی که من تو خیابونم از خونه بیرون نیان، حتی یک پسر لایق یک نگاه حلال هم در تیر رسِ نگاهم نمیبینم، و یا حداقل یک ایرادِ عمده دارن، مثلاً سنشون خیلی کمه، یا زنشون باهاشونه، یا بسیار خطری و بکن در رو به نظر میرسن، یا موقعیت اجتماعیشون همچین به دل نمیشینه.
و اگر احیاناً یک موقع پسر همسایه با مزدا3اَش جلوی من سبز بشه من حتماً مثل دیروز داغون و خسته ام.
امروز 2تا پسر با هم بحث میکردن و معیار هاشون رو برای انتخاب دوست دختر مطرح میکردن و یکیشون به شدت اعتقاد داشت که "دختر باید پولدار باشه." یعنی ما ترشیدیم تموم شد.:دی

من این روزها بسی اکتیوم، و از تلاش خودم خرسند. مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته باشه ذوق مرگم، آخه توی این بیست و اندی سال، اولین باریه که انقد دیر خسته میشم، و واسه چیزی که میخوام سعی میکنم،  حتی اگه امیدی که دارم از اپسیلون هم کوچیکتر باشه. یادم نمیاد کاری انجام داده باشم که پشتش هدف  باشه، و عمیقاً به همین دلیل هیچوقت اراده ای واسه انجام هیچ کاری نداشتم. عجیبه وقتی صبح از خواب بیدار میشم، مطلقاً یک ربع جلوی آینه خودمو فحش نمیدم، و توی مسیر هوس نمیکنم برگردم و برم زیر لحاف گرم و نرمم. این آخرین فرصت آزمون و خطای منه، و من به شدت احساس فرصت سوزی در گذشته میکنم، شاید پارسال اگه  تصمیم به آزمودن دوست داشتن نمی کردم خیلی از چیزها الآن یه جور دیگه بود، شاید خوب و شاید بد.
طبیعتاً هیچ چیز مطلق نیست، و ممکنه چیزی که به نظر بد میاد واقعاً بد نباشه و برعکس. 
و شاید چیزی که اتفاق افتاده واقعاً اتفاق نیفتاده باشه، شاید تفکرات عصر باروک همیشه درست بوده، تنیدگی رویا و واقعیت. 
گفته ی چوانگ تسه واقعاً امیدوار کننده و در عین حال دیوانه کننده اس، بسته به موقعیتمون میتونیم فاز بگیریم. تسه میگه:" من یک بار خواب دیدم پروانه ام، وحالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است، یا پروانه ام که خواب می بیند چوانگ تسه است."
یکی از داستان های هزار و یک شب هم مثل همین بود همون گدایی که خوابوندنش تو تخت پادشاه، فکر کرد خواب میبینه، بعد که دوباره کنار خیابون برش گردوندن فکر کرد پادشاه بوده خواب میدیده که گداست. یا یه همچین چیزی.

چقدر چرت و پرت گویی خوبه واقعاً. 

کاش عاشقانه ام سر ریز شود باز.