Wednesday, December 21, 2011

یلداترین شب

آخرین باد عصر پائیزیست که می پیچد در شهر!
فردا که بیاید، نه تو مانده ای و نه پائیز.
...
یادم نبود! تو سالهاست که رخت بسته ای از این شهر!!
این بار، تو نه با پائیز شهر من، که با درد من عشقبازی میکنی.

Friday, December 16, 2011

انسانم آرزوست

جدیداً دوست دارم همه رو اصلاح کنم، دلم میخواد اشتباهات همه رو یه جورایی بهشون یاد آور شم. و تا این کارو انجام ندم آروم نمیشم.

همین چند دقیقه پیش یکی از همکلاسیام که 2-3 ساله ازش بی خبرم منو تو فیس بوک پیدا کرده، ادم کرده و خیلی با احترام  و اینا برام پیام گذاشته که خانم باران چقد خوشحالم پیداتون کردم و از این حرفا. در مقابل من چیکار کردم؟ خب معلومه، وقتی یه سری به پیجش زدم، دیدم عکس خودشو داداششو گذاشته و نوشته : "I & My brother" طبیعتاً من برنتابیدم و براش پیام گذاشتم که" سلام، مرسی. در ضمن باید بنویسی "Me & My brother". بعد فکر کردم آخه به تو چه دختر. مگه تو نماینده ی فرهنگستان زبان انگلیسی هستی آخه، یا طرف دوست خیلی نزدیکته؟؟
هر چند این روزا دوستای نزدیکمم تا حدودی رو اعصاب من هستن. همه به نظرشون تنها رسالت من تو این دنیا حفظ امنیت و آرامش اوناس. 

از جنبش اصلاحاتی من تو این روزا اگه بیشتر بخواین بدونین باید بگم، یه مورد دیگه آموزش راننده تاکسی هاس. مثلاً وقتی اعتراض می کنن که چرا وسط میدون  نباید مسافر سوار کنیم؟ چرا جریمه میکنن؟ من وظیفه ی خودم می دونم تا رسیدن به کتابخونه اونارو توجیه کنم، برادر من اینجا قراره شهر باشه، نه دهاتی که شما ازش تشریف آوردین. ( من احترام لازم رو برای روستایی ها قائلم، ولی وقتی تصمیم بگیرن فرهنگ روستا نشینی رو توی شهر همه گیر کنن، به شدت آدم کثیفی میشم.).
این فرهنگ زیبای روستایی که  توی روستا بسیار قشنگه، تو زندگی شهری بسیار آزار دهنده است. مثلاً تو همین کتابخونه ای که من میرم که از سکوت سالن مطالعه اش استفاده کنم، دوستای عزیزی که جدیداً وارد محیط شهر شدن، معنای دقیق سکوت و سالن مطالعه رو بلد نیستن. نمی دونم چطور باید بهشون توضیح داده بشه که اینجا محلی برای قرار های دخترونه نیست. اینجا سالن غذا خوری نیست. گوشیتو سایلنت کن، یعنی صدای ویبره اش روی میز چوبی هم نباید به گوش من برسه. وقتی میز و صندلی گذاشتن، یعنی خواهر دکتر من که برای  تخصص داری درس میخونی، قدم زدن تو سالن مطالعه دور از شعوره.  خواهر روانشناس من که روزی 10 ساعت درس میخونی که ارشد قبول شی، اینجا اتاق اختصاصی تو نیست که با وز وز در گوش من دروس مربوطه رو حفظ کنی، و هر 10 دقیقه یک دور کتابتو تا آخر ورق بزنی که ببینی چقد دیگه  از مطالب باقی مونده. 
در ضمن، چطوری باید یک عده رو تفهیم کنی که وقتی به یه محیط عمومی پا میذاری، قبلش یه دوش ناقابل بگیر که من از صبح با دماغ گیر نشینم، مام و اسپری پودری و اینا هم کمکت میکنه. یا نه اصلاً از این 1000تومنی هام بگیری من راضیم.


حالا بدبختی ملت مارو ببین که با این همه مشکل عمده، درد مسئولین کتابخونه حجابِ. و کل سالن مطالعه ی  خواهران پُر از تهدید علیه دختران بی حجاب داخل سالنِ. 
در راستای همین رسالت اصلاح افراد، امروز به یکی از مسئولین مراجعه کردم که بگم خواهشاً یه کاری بکنین، والا  من دیگه عصبی شدم. اینجا هر روز سنگ پاست که گم میشه، یه تعداد سنگ پای یدک بخرین که وقتی کسی سنگ پا گم کرد صداشو خفه کنین. یه کم گوش داد و من فکر کردم چه سخنرانیه تآثیر گذاری انجام دادم. وقتی حرفام تموم شد، خانومه بهم گفت بله حق دارین، الآن چند بار تذکر دادیم که "خانوما روسری و مانتو تونو در نیارین داخل سالن."  اینجا بود که تازه فهمیدم این خانوم هم یک مسئولِ نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. و با یک تن صدای متفاوت گفتم: " خانوم عزیز، من اصلاً برام مهم نیس که داخل سالن دخترا با تاپ شلوارک درس می خونن یا چادر ملی؛ من سکوت می خوام". و از اتاق خارج شدم.
من چه گِلی به سرم بگیرم؟؟!!!
این بود انشای من. :دی

Saturday, December 10, 2011

برای تو که هنوز عاشقانه باورت دارم.


کرمان چشمهای تو قاجار محورند
تا چشمهای شعر مرا دربیاورند
از شعله ای که روی لبت زوزه میکشد
زرتشتیان حسرت من بوسه میخرند
ما هر دو از قبیله ی بغضیم، شک نکن
اشک من و سکوت تو با هم برادرند
دریا شدی و پر شدم از موج و موج و موج
معراجیان شرم تو در من شناورند
دیوانه ام، نه شاعر تو، باورم بکن
دیوانگان که از شعرا باوفاترند
باور بکن که سنگ شدن کار ساده ایست
اینجا تمام پنجره ها زود باورند


احسان محمدی

Thursday, December 8, 2011

6ضلعی نامنتظم

باز دلم میخواد یه عالمه حرف بزنم ولی هیچ کدوم از حرفام شروع نمیشه، یعنی از هر چی که میخوام بگم نمیدونم از کجا شروع کنم؟ از چیش بگم، از کجاش بگم، اصلا حرفیه که بشه بگم؟


دیشب خواب دیدم، آخه دیشب شب تولدم بود. هیچ تولدی در کار نبود، فقط من بودم و یه تعداد تبریک فیس بوکی. مردم حتی دیگه به خودشون زحمت نمیدن اس ام اس بزنن، وال پست مینویسن که خرجی هم نداره. از یه هفته قبل هم فیس بوک خبر میده که تولد فلانیه. در نتیجه تبریکای فیس بوکی به درد من نمیخوره، صرفاً یه نوع عادته که تا میبینی تولد کسیه فوری یه هپی بیرثدی براش میزنی. فقط مامانم، داداشم و دختر خاله ام اس ام  اس زدن و خوشحالم که یادشون بوده.
آره ، میگفتم خواب دیدم که تو یه جمعی ام که نمیدونم چه جمعیه فقط یه نفر بهم گفت:" مشکل تو قابل حله.  تو و  این خانوم ( یه دختر دیگه که نمیشناختمش) مشکلتون مثل همه، شما دلیل روانپریشیاتون یک محیط پرجمعیت بوده، همون موقع یاد خوابگاهی افتادم که 1 سال توش عذاب کشیدم. با خودم گفتم، هوووم راس میگه ها، چرا به ذهن خودم نرسید. خلاصه که انگار تو تیمارستان بودم. یعنی الآن که فکر میکنم میبینم اونجا تیمارستان بوده.
کلاً تافل و اینارو بی خیال شدم و مثل یه دختر خوب دارم واسه کنکور میخونم، همه چی شبیه همون سالیه که کنکور میدادم، چقدر اونموقع بی خیال بودم ولی، تقریباً مطمئن بودم از همون جایی که میخوام قبول میشم، ولی حتی به ذهنمم نمیرسید که قبول میشم ولی بلاهایی سرم میاد که 2 سال از عمرمو تباه میکنه. همون سال داشتم واسه کسی که بعدنا دوست پسرم شد طاقچه بالا میذاشتم، الآن همون آدم داره واسه من عشوه میاد، والا دیگه. به هر حال دوباره کنکور میدم، دوباره قبول میشم، ولی خب خرداد اون سال خردادی بودا، امسال که خردادش اونجوری نمیشه.

دارم به دوران طلاییه شب زنده داری هام برمیگردم، نمیدونم چرا. دیشب حالم گرفته شد ولی گذشت. من خیلی حالم بهتره، خیلی. ولی با کوچکترین تلنگری برمیگردم به قعر بدبختیام. دوست ندارم ناله کنم، دیگه هیچوقت ناله نمیکنم. کلی کار دارم که انجام بدم، کلی کتاب نخونده، کلی فیلم که هر روز دارن بهم میگن:" بیا منو بببین!!" منم بهشون میگم:" فقط 70 روز دیگه صبر کنین."
"کافکا در کرانه " رو همونجا تو خیابون 38 صفحه اش رو خوندم، فکر کردم تا برسم خونه شروع به خوندن میکنم و نهایتاً 2روزه تمومش میکنم، ولی نشد. حجم عظیمی از کوانتوم و مغناطیس مانع بود. برای همین دوست دارم الآن بعد نوشتن این پست برم و 30 صفحه ی دیگه بخونم. حس در همی نسبت به این کتاب دارم. فعلاً هیچی ازش حالیم نشده، چون تنها 1/20 کتاب رو خوندم.


این روزا روی تختم حس بد تنهایی و نیاز به پارتنر بهم دست میده. اکثر مواقع با مرور خاطرات خوابم می بره، خاطرات کوتاهن برای همین با تمام جرئیات به یاد میارم. همیشه فکر میکنم چرا ذهن من هات تر از رفتار های واقعیه منه؟!! و همیشه  شرم مسخره ی شرقی جواب تمام این سوال هاست و شاید ترس از پذیرفته نشدن. همیشه افسوس احساس های فرو خورده ام  با منه.
من هنوز هم امید به زندگی دارم، نمی دونم این امید از کجا تامین میشه ولی با من همراهه. هنوز حس خوب ادامه ی زندگی با منه، مثل حسی که تونل های طولانی به آدم می دن. هنوز هم بعد از 1/4 قرن زندگی تونل ها جزو شادی  سازترین المان های سفر برای من هستن.


دلم سکون آرامشبخش می خواهد، از آنها که من باشم و سگ و دوست پسر و دانشگاه. دوست پسرم هم  باحال باشد، اهل فیلم و کتاب باشد، فیلم ببینیم،  کتاب بخواند، پروژه اش کلافه اش کند بعد بیاید مرا ببوسد.
ها ها ها ها... کلی آدم دوست دارند با من دوست شوند بعد بیایند خواستگاری دست مرا بگیرند ببرند خانه ی بخت، ولی هیچ کدام کسی نیست که من بخواهم. فعلا دلم مرد زندگی نمیخواهد. دلم مردی را میخواهد که حالا بعداً سر فرصت مرد زندگی شود.
راستش اینها فاکتور های انتخاب دوست پسر نیست، این ها خصوصیاتی است که به من تحمیل شده.
کی.ر شعر( در راستای  اعتراض به کلمه ی مصطلح ک.س شعر) میگویم چون به شدت خوابم میاد.