Wednesday, December 21, 2011

یلداترین شب

آخرین باد عصر پائیزیست که می پیچد در شهر!
فردا که بیاید، نه تو مانده ای و نه پائیز.
...
یادم نبود! تو سالهاست که رخت بسته ای از این شهر!!
این بار، تو نه با پائیز شهر من، که با درد من عشقبازی میکنی.

Friday, December 16, 2011

انسانم آرزوست

جدیداً دوست دارم همه رو اصلاح کنم، دلم میخواد اشتباهات همه رو یه جورایی بهشون یاد آور شم. و تا این کارو انجام ندم آروم نمیشم.

همین چند دقیقه پیش یکی از همکلاسیام که 2-3 ساله ازش بی خبرم منو تو فیس بوک پیدا کرده، ادم کرده و خیلی با احترام  و اینا برام پیام گذاشته که خانم باران چقد خوشحالم پیداتون کردم و از این حرفا. در مقابل من چیکار کردم؟ خب معلومه، وقتی یه سری به پیجش زدم، دیدم عکس خودشو داداششو گذاشته و نوشته : "I & My brother" طبیعتاً من برنتابیدم و براش پیام گذاشتم که" سلام، مرسی. در ضمن باید بنویسی "Me & My brother". بعد فکر کردم آخه به تو چه دختر. مگه تو نماینده ی فرهنگستان زبان انگلیسی هستی آخه، یا طرف دوست خیلی نزدیکته؟؟
هر چند این روزا دوستای نزدیکمم تا حدودی رو اعصاب من هستن. همه به نظرشون تنها رسالت من تو این دنیا حفظ امنیت و آرامش اوناس. 

از جنبش اصلاحاتی من تو این روزا اگه بیشتر بخواین بدونین باید بگم، یه مورد دیگه آموزش راننده تاکسی هاس. مثلاً وقتی اعتراض می کنن که چرا وسط میدون  نباید مسافر سوار کنیم؟ چرا جریمه میکنن؟ من وظیفه ی خودم می دونم تا رسیدن به کتابخونه اونارو توجیه کنم، برادر من اینجا قراره شهر باشه، نه دهاتی که شما ازش تشریف آوردین. ( من احترام لازم رو برای روستایی ها قائلم، ولی وقتی تصمیم بگیرن فرهنگ روستا نشینی رو توی شهر همه گیر کنن، به شدت آدم کثیفی میشم.).
این فرهنگ زیبای روستایی که  توی روستا بسیار قشنگه، تو زندگی شهری بسیار آزار دهنده است. مثلاً تو همین کتابخونه ای که من میرم که از سکوت سالن مطالعه اش استفاده کنم، دوستای عزیزی که جدیداً وارد محیط شهر شدن، معنای دقیق سکوت و سالن مطالعه رو بلد نیستن. نمی دونم چطور باید بهشون توضیح داده بشه که اینجا محلی برای قرار های دخترونه نیست. اینجا سالن غذا خوری نیست. گوشیتو سایلنت کن، یعنی صدای ویبره اش روی میز چوبی هم نباید به گوش من برسه. وقتی میز و صندلی گذاشتن، یعنی خواهر دکتر من که برای  تخصص داری درس میخونی، قدم زدن تو سالن مطالعه دور از شعوره.  خواهر روانشناس من که روزی 10 ساعت درس میخونی که ارشد قبول شی، اینجا اتاق اختصاصی تو نیست که با وز وز در گوش من دروس مربوطه رو حفظ کنی، و هر 10 دقیقه یک دور کتابتو تا آخر ورق بزنی که ببینی چقد دیگه  از مطالب باقی مونده. 
در ضمن، چطوری باید یک عده رو تفهیم کنی که وقتی به یه محیط عمومی پا میذاری، قبلش یه دوش ناقابل بگیر که من از صبح با دماغ گیر نشینم، مام و اسپری پودری و اینا هم کمکت میکنه. یا نه اصلاً از این 1000تومنی هام بگیری من راضیم.


حالا بدبختی ملت مارو ببین که با این همه مشکل عمده، درد مسئولین کتابخونه حجابِ. و کل سالن مطالعه ی  خواهران پُر از تهدید علیه دختران بی حجاب داخل سالنِ. 
در راستای همین رسالت اصلاح افراد، امروز به یکی از مسئولین مراجعه کردم که بگم خواهشاً یه کاری بکنین، والا  من دیگه عصبی شدم. اینجا هر روز سنگ پاست که گم میشه، یه تعداد سنگ پای یدک بخرین که وقتی کسی سنگ پا گم کرد صداشو خفه کنین. یه کم گوش داد و من فکر کردم چه سخنرانیه تآثیر گذاری انجام دادم. وقتی حرفام تموم شد، خانومه بهم گفت بله حق دارین، الآن چند بار تذکر دادیم که "خانوما روسری و مانتو تونو در نیارین داخل سالن."  اینجا بود که تازه فهمیدم این خانوم هم یک مسئولِ نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. و با یک تن صدای متفاوت گفتم: " خانوم عزیز، من اصلاً برام مهم نیس که داخل سالن دخترا با تاپ شلوارک درس می خونن یا چادر ملی؛ من سکوت می خوام". و از اتاق خارج شدم.
من چه گِلی به سرم بگیرم؟؟!!!
این بود انشای من. :دی

Saturday, December 10, 2011

برای تو که هنوز عاشقانه باورت دارم.


کرمان چشمهای تو قاجار محورند
تا چشمهای شعر مرا دربیاورند
از شعله ای که روی لبت زوزه میکشد
زرتشتیان حسرت من بوسه میخرند
ما هر دو از قبیله ی بغضیم، شک نکن
اشک من و سکوت تو با هم برادرند
دریا شدی و پر شدم از موج و موج و موج
معراجیان شرم تو در من شناورند
دیوانه ام، نه شاعر تو، باورم بکن
دیوانگان که از شعرا باوفاترند
باور بکن که سنگ شدن کار ساده ایست
اینجا تمام پنجره ها زود باورند


احسان محمدی

Thursday, December 8, 2011

6ضلعی نامنتظم

باز دلم میخواد یه عالمه حرف بزنم ولی هیچ کدوم از حرفام شروع نمیشه، یعنی از هر چی که میخوام بگم نمیدونم از کجا شروع کنم؟ از چیش بگم، از کجاش بگم، اصلا حرفیه که بشه بگم؟


دیشب خواب دیدم، آخه دیشب شب تولدم بود. هیچ تولدی در کار نبود، فقط من بودم و یه تعداد تبریک فیس بوکی. مردم حتی دیگه به خودشون زحمت نمیدن اس ام اس بزنن، وال پست مینویسن که خرجی هم نداره. از یه هفته قبل هم فیس بوک خبر میده که تولد فلانیه. در نتیجه تبریکای فیس بوکی به درد من نمیخوره، صرفاً یه نوع عادته که تا میبینی تولد کسیه فوری یه هپی بیرثدی براش میزنی. فقط مامانم، داداشم و دختر خاله ام اس ام  اس زدن و خوشحالم که یادشون بوده.
آره ، میگفتم خواب دیدم که تو یه جمعی ام که نمیدونم چه جمعیه فقط یه نفر بهم گفت:" مشکل تو قابل حله.  تو و  این خانوم ( یه دختر دیگه که نمیشناختمش) مشکلتون مثل همه، شما دلیل روانپریشیاتون یک محیط پرجمعیت بوده، همون موقع یاد خوابگاهی افتادم که 1 سال توش عذاب کشیدم. با خودم گفتم، هوووم راس میگه ها، چرا به ذهن خودم نرسید. خلاصه که انگار تو تیمارستان بودم. یعنی الآن که فکر میکنم میبینم اونجا تیمارستان بوده.
کلاً تافل و اینارو بی خیال شدم و مثل یه دختر خوب دارم واسه کنکور میخونم، همه چی شبیه همون سالیه که کنکور میدادم، چقدر اونموقع بی خیال بودم ولی، تقریباً مطمئن بودم از همون جایی که میخوام قبول میشم، ولی حتی به ذهنمم نمیرسید که قبول میشم ولی بلاهایی سرم میاد که 2 سال از عمرمو تباه میکنه. همون سال داشتم واسه کسی که بعدنا دوست پسرم شد طاقچه بالا میذاشتم، الآن همون آدم داره واسه من عشوه میاد، والا دیگه. به هر حال دوباره کنکور میدم، دوباره قبول میشم، ولی خب خرداد اون سال خردادی بودا، امسال که خردادش اونجوری نمیشه.

دارم به دوران طلاییه شب زنده داری هام برمیگردم، نمیدونم چرا. دیشب حالم گرفته شد ولی گذشت. من خیلی حالم بهتره، خیلی. ولی با کوچکترین تلنگری برمیگردم به قعر بدبختیام. دوست ندارم ناله کنم، دیگه هیچوقت ناله نمیکنم. کلی کار دارم که انجام بدم، کلی کتاب نخونده، کلی فیلم که هر روز دارن بهم میگن:" بیا منو بببین!!" منم بهشون میگم:" فقط 70 روز دیگه صبر کنین."
"کافکا در کرانه " رو همونجا تو خیابون 38 صفحه اش رو خوندم، فکر کردم تا برسم خونه شروع به خوندن میکنم و نهایتاً 2روزه تمومش میکنم، ولی نشد. حجم عظیمی از کوانتوم و مغناطیس مانع بود. برای همین دوست دارم الآن بعد نوشتن این پست برم و 30 صفحه ی دیگه بخونم. حس در همی نسبت به این کتاب دارم. فعلاً هیچی ازش حالیم نشده، چون تنها 1/20 کتاب رو خوندم.


این روزا روی تختم حس بد تنهایی و نیاز به پارتنر بهم دست میده. اکثر مواقع با مرور خاطرات خوابم می بره، خاطرات کوتاهن برای همین با تمام جرئیات به یاد میارم. همیشه فکر میکنم چرا ذهن من هات تر از رفتار های واقعیه منه؟!! و همیشه  شرم مسخره ی شرقی جواب تمام این سوال هاست و شاید ترس از پذیرفته نشدن. همیشه افسوس احساس های فرو خورده ام  با منه.
من هنوز هم امید به زندگی دارم، نمی دونم این امید از کجا تامین میشه ولی با من همراهه. هنوز حس خوب ادامه ی زندگی با منه، مثل حسی که تونل های طولانی به آدم می دن. هنوز هم بعد از 1/4 قرن زندگی تونل ها جزو شادی  سازترین المان های سفر برای من هستن.


دلم سکون آرامشبخش می خواهد، از آنها که من باشم و سگ و دوست پسر و دانشگاه. دوست پسرم هم  باحال باشد، اهل فیلم و کتاب باشد، فیلم ببینیم،  کتاب بخواند، پروژه اش کلافه اش کند بعد بیاید مرا ببوسد.
ها ها ها ها... کلی آدم دوست دارند با من دوست شوند بعد بیایند خواستگاری دست مرا بگیرند ببرند خانه ی بخت، ولی هیچ کدام کسی نیست که من بخواهم. فعلا دلم مرد زندگی نمیخواهد. دلم مردی را میخواهد که حالا بعداً سر فرصت مرد زندگی شود.
راستش اینها فاکتور های انتخاب دوست پسر نیست، این ها خصوصیاتی است که به من تحمیل شده.
کی.ر شعر( در راستای  اعتراض به کلمه ی مصطلح ک.س شعر) میگویم چون به شدت خوابم میاد.

Monday, November 7, 2011

psyho

بعضی وقتا هیچ حرفی واسه گفتن نداری و نمیتونی چیزی بنویسی، بعضی وقتها هم انقد ذهنت در گیر مسائل مختلف که نمیدونی در مورد چی بنویسی.

ولی هیچ موضوعی بیشتر از وضعیت روانی خودم منو نگران نمی کنه. احساس می کنم جدیداً همه نسبت به من افکار منفی دارن، و بدترین فکرارو در مورد من می کنن. یا اینکه همه قصد سواستفاده از من رو دارن. 
دقیقاً نمیدونم این مرض اسم علمیش چیه، ولی هر روز بیشتر از روز قبل دارم درگیرش میشم، البته این روان پریشی در ادامه ی فوبیاهای  گوناگون پیش آمد کرده. مثلاً یکیش فوبیای جلسه امتحان بود، یا فوبیای دوری از کسی که دوسش داشتم، یا فوبیای اخراج از دانشگاه. خلاصه که یک پک کامل از بیماری های روانی رو دارم؛ فکر کردم اگه به جای تلاش برای ادامه تحصیل در بلاد کفر، به فکر فروش خودم به یکی از آزمایشگاه های تحقیقات روانشناسی باشم زودتر جواب می گیرم.
تشدید این رفتار های روان پریشانه ام از یه هفته پیش شروع شد، وقتی نصفه شبی دوستم داشت سطوح دوست داشتن های منو بررسی می کرد که وقتی قطاب یزد یا دوست پسر سابقم رو دوست دارم بی حد و مرز دوستشون دارم و واسه این دوست داشتن ها هیچ مرزی قائل نیستم؛ من فکر کردم قصد سوئی داره و دقیقاً داره منو تقبیح میکنه به خاطر رابطه ی فرا صمیمانه ام با دوست پسرم و تلویحاً داره به من میگه تو جنده ای بیش نیستی خانوم کوچولو، در پی همین موضوع فوبیای امتحانم بروز کرد و دقیقاً تو متروی هفت تیر تصمیم گرفتم تافل رو بی خیال شم، ولی موفق نشدم و مجبور شدم با چشمای پر از اشک برم و شانسم رو تو تافل امتحان کنم.
همون روز وقتی با یه عده شلدون* فیزیک تو مترو داشتم برمیگشتم به سمت ترمینال که به آغوووز وطن برگردم، احساس کردم یه آقای 30-35 ساله داره دستای منو لمس میکنه، و دست دیگه اش به شدت نزدیک به جاییه که نباید باشه( البته این یه مورد کمی نزدیک به واقعیت بود و فکر نمیکنم به توهمات من مربوط بشه و شاید هم مربوط باشه).
یا همین دیروز که فکر کردم دوست پسر سابقم که الان نمیدونم چند هزار فرسخ دقیقاً از من دوره به من به چشم یه خرابِ ارزان قیمت نگاه می کنه و تمام تنم مور مور شد از مرور خاطراتم، و هر گونه تماس بدنی اش با من را یک فحش نسبت به خودم تصور کردم. و یک اخلاق بدِ دیگری هم که دارم قضاوت سریع و انتقال اثرات این قضاوت به سوژه ی مورد نظرِ، و طبیعتاً  سریعاً اقدام به زهر پاشی کردم. 
الان هم واقعا نمیدونم این ها توهماته منه یا واقعیته ولی برخورد دیشبم منو اذیت میکنه، من حق ندارم با این شدت افراد رو متهم کنم، شاید طرز تفکر و نوع زندگی افراد با من فرق بکنه، این دلیل بر بد بودن آن ها نمی شه. 
برای اثبات هر چیزی به اندازه ی کافی میشه مدرک پیدا کرد، ولی مهم اینه که من نباید آدمایی رو که دوستشون دارم از خودم برنجونم ولی ناخواسته این کار رو انجام می دم.
من به شدت احتیاج به یه روان درمانگر دارم، فعلا یکی از دوستام تصمیم گرفته منو فرا درمانی کنه ;-)  ببینیم خوب میشم یا نه. 
یعنی الان من دیوونم؟؟؟؟؟


*شلدون:  یکی از شخصیت های سریال بیگ بنگ تئوری

Saturday, October 15, 2011

من یک احمقم شاید هم نه.

بعضی وقت ها دوست دارم خودم را آنگونه که نیستم جلوه بدهم، مثلاً بی خیال، لا ابالی، اصلاً هرزه و بی سرو پا. اینطوری میشوم همانطوری که بودنم کسی را اذیت نمی کند، و هیچ کس آنور دنیا منتظر ازدواج من نمی نشیند که از دست من راحت شود.

ولی حتی تظاهرش هم برایم آسان نیست. من نمیخواهم دیت های بی شمارم نشانه ی روشنفکریم باشد، دوست ندارم  کسی را صرفاً برای وقت گذرانی داشته باشم. من اصلاً نمی خواهم با این شرایط خاص به نظر بیایم.
من در خروار خروار فانتزی های ذهنم جایی برای مواد مخدر ندارم، و من چقدر کلاسم low است، میدانم. به درک. من همینم که هستم.
من گدشته و آینده ی نداشته ام کسی  است که نمی دانم جایی در گذشته اش داشتم یا نه، من تمام آرزوهایم در کسی خلاصه می شود که مرا گوساله ای بیش نمی دید، من تمام آدم ها را به خاطر کسی نادیده میگیرم که شاید لحظه ای مرا برای خودم ندید.
من کسی را دوست دارم که نمی دانم  حتی زمانی دوستم داشت یا نه.
من یک احمق به تمام معنا هستم، و حماقتم را دوست دارم. به هیچ کس هم ربطی ندارد. 
من روز ها برای دلتنگی هایم گریه نمی کنم، شب ها برای رسیدن به آرزوهایم دعا نمی کنم. من شعر های مریم حیدر زاده هم نمی خوانم. به پی ام سی و ایران میوزیک هم علاقه ای ندارم. کتاب های مودب پور یا فهیمه رحیمی هم نمی خوانم. سریالهای فارسی وان هم مرا جذب نمی کند. 
ولی با همه ی این اوصاف دلم برای کسی که دوستش دارم تنگ میشود. وقتی بوف کور میخوانم، موزیک های راک و فولکلور گوش میدهم، پالپ فیکشن میبینم، یا چارلی و کارخانه ی شکلات را برای دهمین بار تماشا می کنم، در همه ی این موقعیت ها دلم تنگ است.
دلم میخواهد fool's gold را دوباره ببینم، نه که فیلم خوبی باشد، فقط برای تشدید دلتنگیهایم...
من یک خود آزار به تمام معنا هستم.
من نیم ساعت تمام به یک عکس زل میزنم و به قدری خر کیف میشوم که مردم از خوردن  یک دیس ماکارونی با تمام ته دیگ های سیب زمینی اش این همه خر کیف نمیشوند.
من از خواندن وبلاگش آنقدر عذاب وجدان میگیرم که متجاوزان به عنف این همه عذاب وجدان نمی گیرند.
من تهِ ته قلبم آنقدر به نبودنش وفادارم که مادرم به پدرم این همه وفادار نیست.
من با شنیدن صدایش از درازی این فاصله ها به حدی ارضا میشوم که آدم ها با همخوابگی س.ک.سی ترین پارتنرشان انقدر ارضا نمی شوند.
من یک دیوانه ی تمام عیارم، من یک مازوخیسم درجه 1 هستم. 
من هر روز تلاشم برای منزوی تر کردن خودم بیشتر میشود، لذت میبرم؛ به حدی که گویی هر شب با او خوابیده باشم. 
انزوایم نه پر از گریه است و نه آهنگ های فغان از جدایی. انزوایم پر از میلان کوندرا و گابریل گارسیا و صادق هدایت است... و گاهی خواندن دغدغه های دیگران در خصوصی ترین نقطه ی زندگیشان. 
من هیچ مهاری در برابر  او ندارم. دوست دارم نه بگویم، دوست دارم ندید بگیرم هر 2 ماه یک بار پیدا شدنش را، دوست دارم  دلخوری هایم را به او نشان دهم؛ ولی نمی شود.
انگار مسئولیت داشته باشم آرامشش را در غربت حفظ کنم، و کوچکترین تلاطمی در تعادل زندگیش ایجاد نکنم. 
تمام زندگیش برایم اهمیت دارد، موفقیتش، پیشرفتش، شادیش...همه ی اینها برایم مهم تر از دلتنگی های خودم است.
من هنور دلتنگم و اهمیتی ندارد نوشته هایم خلاف نوشته هایی باشد که او دوست دارد. چون قرار نیست  اینطرف ها پیدایش شود.



Wednesday, October 5, 2011

سبزِ مغز پسته ای

به بدترین تیپی فکر میکنم که یه نفر میتونه بزنه و بره بیرون. لاک سبز مغز پسته ای، مانتوی مشکی که از کمر به پایین فُنِ، کاپشن کوتاه تا کمر و همون کمرش تنگِ، کوله پشتیِ تا خر خره پُر، شلوار جین، کتونی توسی، مقنعه، خسته!!!
یعنی همش دارم فکر میکنم صبح که از خونه میرفتم بیرون خودمو ندیدم؟؟؟!!! یا اصلاً این لاک مغز پسته ای از کجا پیداش شد؟؟ یه چند سال پیش مُد بوده شاید.
این مانتو مال کدوم دوره ی زمین شناسیه؟!!
مهمترین مسئله اینه که یادم باشه دفعه ی بعد که خواستم این تیپو ارائه بدم، کل ماجرا رو با کتونی کینتیکس و شلوار ماوی حروم نکنم!!
به جون خودم یعنی عصری روم نشد 2قدم پیاده راه برم، دربست گرفتم اومدم خونه. و اگه الآن سریعاً اقدام به پاک کردن این لاک خوش رنگم نکنم، فردا حتماً همسایمون بهم پیشنهاد دوستی میده،...:دی


پ.ن: همیشه وقتی سیبیلات در اومده و وقت نداری بری آرایشگاه دم ظهر تو ظلّ آفتاب یه نفر میاد بهت پیشنهاد میده، این موضوع رد خور نداره...

Tuesday, October 4, 2011

بوسه های بیهوده (6 Oct)

 من دلم هوای بوسه ی بی هوا می کند.
هوای دست های یکهو از پشت بغل کننده
 بی هوس، با هوس...فرقی نمیکند
با عشق، بی عشق...دلم میخواهد بگویم، فقط تو باش
ناشی هم که باشی، طعمِ بی طعم لب را میفهمی 
بوسه های نطلبیده هم مراد است، این را فراموش نمی کنم
صدای اذان می آمد، و من تو را می پرستیدم
قلبم تیر میکشید از گناهی که شیرین بود و او می دید
روحم به تنگ آمده از گناهی که از من دور است
پُرم از احساسی که تنها یک جمله میشود
و تو تاب همان یک جمله را هم نداری
بوسه ها خاطره می شوند
ولی خاطره ها برای من بوسه نمی شوند
من دلم  بوسه های بی هوا میخواهد
بوسه های بی هوای تو 




Sunday, October 2, 2011

رویای تنیده در بیداری و یا برعکس

هر روز عصر که بر میگردم خونه، نصف راه رو با تاکسی میام و نصف دیگه رو پیاده، و شدیداً هم بر این باورم که این 15 دقیقه تأثیر عظیمی روی تناسب اندامم داره.
تو قسمت اول اتفاقات خوشایند به ندرت پیش میاد، و همیشه پر از آزار است، مثل بوی گوشتی که خانم بغل دستی به تازگی ابتیاع کرده، یا خانومی که به راحتی و گشادی نشسته و من تقریباً تو بغل پسرکناریم که کاپشن چرم 100 سال پیش رو پوشیده (که منو یاد پشتِ مو و موتور میندازه)، و شلوار جینِ متمایل به برفی. و من هر لحظه دعا میکنم که مسیر کوتاهتر شه و چیزِ آقاهه بلند نشه، و من صحنه هایی رو که میبینم تند و تند واسه خودم انکار میکنم، و هی به خودم میگم نه آقاهه دست کرد تو جیبش، 2 دقیقه دیگه؛ آره بازم دست کرد تو جیبش، آره بازم جیبشه...نه اینورتر نیست، همون جیبشه!
ولی قسمت دوم مسیر:
توی مسیر کلی روی آدما تمرکز می کنم، پشت سر هر کی که راه برم مکالمه هاشو ریز به ریز با دقت گوش میدم. لذت زائدالوصفی نصیبم میشه. حالی میده فضولی.
توی پیاده رو همه جور آدمی میاد و میره، بعضیا بوی خوبی از خودشون ساطع میکنن، و سریع رد میشن؛ عده ای هم بوی عرقشون آدمو خفه میکنه و این یه عده از قضا مسیرشون با هات یکی میشه و همش باید عق بزنی و تحمل کنی. در این مواقع سریعاً این پیاده رو رو به مقصد پیاده رو اونوریه ترک می کنم.
بعضیا تیپ های معمولی دارن، بعضی ها واقعاً مضحک لباس می پوشن، بعضی ها به اصطلاح خفن هستند.
یه عده موهای بلوند دارند و من بعضی وقت ها به شدت هوس میکنم موهایم را بلوند کنم. داداشم میگه: سگم بلوند کنی داف میشه. حالا دیگه نمی دونم من هم پتانسیل داف شدن دارم یا نه.  در هر صورت در مسیر برگشت به خانه داف هم میبینم و من با قیافه ی خسته ی داغون از کنارشون رد میشم و نمی دونم کسی هست که مثل من رو آدما زوم کنه و من رو با کوله پشتی و مقنعه با اون دافِ بلوندِ  سر حال مقایسه کنه یا نه!!
ولی در کنار همه ی اینها من به این نتیجه رسیدم که همه ی پسر های شیک و جنتلمنگ تصمیم گرفتن ساعاتی که من تو خیابونم از خونه بیرون نیان، حتی یک پسر لایق یک نگاه حلال هم در تیر رسِ نگاهم نمیبینم، و یا حداقل یک ایرادِ عمده دارن، مثلاً سنشون خیلی کمه، یا زنشون باهاشونه، یا بسیار خطری و بکن در رو به نظر میرسن، یا موقعیت اجتماعیشون همچین به دل نمیشینه.
و اگر احیاناً یک موقع پسر همسایه با مزدا3اَش جلوی من سبز بشه من حتماً مثل دیروز داغون و خسته ام.
امروز 2تا پسر با هم بحث میکردن و معیار هاشون رو برای انتخاب دوست دختر مطرح میکردن و یکیشون به شدت اعتقاد داشت که "دختر باید پولدار باشه." یعنی ما ترشیدیم تموم شد.:دی

من این روزها بسی اکتیوم، و از تلاش خودم خرسند. مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته باشه ذوق مرگم، آخه توی این بیست و اندی سال، اولین باریه که انقد دیر خسته میشم، و واسه چیزی که میخوام سعی میکنم،  حتی اگه امیدی که دارم از اپسیلون هم کوچیکتر باشه. یادم نمیاد کاری انجام داده باشم که پشتش هدف  باشه، و عمیقاً به همین دلیل هیچوقت اراده ای واسه انجام هیچ کاری نداشتم. عجیبه وقتی صبح از خواب بیدار میشم، مطلقاً یک ربع جلوی آینه خودمو فحش نمیدم، و توی مسیر هوس نمیکنم برگردم و برم زیر لحاف گرم و نرمم. این آخرین فرصت آزمون و خطای منه، و من به شدت احساس فرصت سوزی در گذشته میکنم، شاید پارسال اگه  تصمیم به آزمودن دوست داشتن نمی کردم خیلی از چیزها الآن یه جور دیگه بود، شاید خوب و شاید بد.
طبیعتاً هیچ چیز مطلق نیست، و ممکنه چیزی که به نظر بد میاد واقعاً بد نباشه و برعکس. 
و شاید چیزی که اتفاق افتاده واقعاً اتفاق نیفتاده باشه، شاید تفکرات عصر باروک همیشه درست بوده، تنیدگی رویا و واقعیت. 
گفته ی چوانگ تسه واقعاً امیدوار کننده و در عین حال دیوانه کننده اس، بسته به موقعیتمون میتونیم فاز بگیریم. تسه میگه:" من یک بار خواب دیدم پروانه ام، وحالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است، یا پروانه ام که خواب می بیند چوانگ تسه است."
یکی از داستان های هزار و یک شب هم مثل همین بود همون گدایی که خوابوندنش تو تخت پادشاه، فکر کرد خواب میبینه، بعد که دوباره کنار خیابون برش گردوندن فکر کرد پادشاه بوده خواب میدیده که گداست. یا یه همچین چیزی.

چقدر چرت و پرت گویی خوبه واقعاً. 

کاش عاشقانه ام سر ریز شود باز. 




Monday, September 26, 2011

سکوت


و باز سکوتی که تورا میخواند،
نگاهی که سرگردان است.
و دلی که برای خیابان های شهر لک زده است.
<<
<<
دوری را نمیشود معنا کرد
دوری را باید چشید
دوری ندیدن نیست
نبودن نیست
فاصله نیست
دوری یک واژه نیست
دوری عمق تاریک سکوت من است!!
<<
<<
دلتنگِ هیچ که می شوی
فرو میروی
فرو میروی
فرو میروی
سکوت.

Friday, September 23, 2011

کوتوله ی بدجنس

عجیبه بعضیا چه هلو ازدواج می کنن. حالا ما بخوایم یه گ.هی بخوریم انقد به خودمون فشار میاریم، انقد میریم تو بحر زیر و بم طرف تا بالاخره میفهمیم اصلاً کِیس مناسبی نیست. 
حالا ماجرای دوماد دیشبیه بماند، یه اتفاق شدیداً جالب همین الآن فهمیدم، کلی خنده ام گرفت. آخه چه جوری میشه؟ 
یکی از دوستان یک ساله آمریکا تشریف دارن، و طبیعتاً نمیتونن برگردن، چه مدت نمیدونم، ولی به هر حال میدونم سر یه سال نمیتونه برگرده، همین 2دقیقه پیش از سر بیکاری پروفایل ها رو زیرو رو میکردم تو فیس بوک که دیدم بعله ایشون هم نامزد کردن، و دختر خانوم همین جا ور دل ماسااا. حالا از طریق oovoo  بوده  این  اتفاق میمون، یا skype  دقیقاً در جریان نیستم. 
هم خوشحال شدم، هم خنده ام گرفت، هم تعجب کردم...خلاصه که امسال بازار ازدواج بین دوستان گرم بود، فقط سر ما بی کلاه موند. 


و اما عروسی دیشب، تا از در سالن اومدن تو، عروس دومادو میگم، خنده ی همراه با افسوس داشت خفه ام میکرد.
آخه عروس کمِ کم 7-8سانت از دوماد بلندتر بود، تازه عروس کفش تخت هم پوشیده بود طفلک، و کلاً دوماد یه چی تو مایه های ا.ن بود. تا اینجای ماجرا به من ربطی نداشت و صرفاً رگ خاله زنکی من زده بود بیرون.
آقای دوماد به نظر میومد مجبور بودن ازدواج کنن، و علاقه ای به همبستر شدن با اون دختر خانوم نازِ خوش اخلاق نداشتن. بمیرم براشون، آخه ایشون پیشنهاد ازدواج پنه لوپه کروز  رو رد کردن چطوری می تونن این دختر معمولی رو تحمل کنن.
دختره هر چی رقصید، هر چی خندید؛ پسره عین چُس نگاش کرد. وقتی هم داشت شاباش میداد احساس کردم توی یه کاباره ی  در پیت نشستم و عروس دختریه که رو میز میرقصه و دوماد همون مرد شکم گنده ی عیاشیه که صرفاً جهت چشم چرونی اومده، و بدون هیچ احساسی به رقاص پول میده که راضیش کنه شب رو با این مرد بو گندو بگذرونه.
خود دوماد که به درک، مادر و خواهراشم دقیقاً  حسی رو به آدم منتقل می کردن که انگار پسرشون براد پیت ِ و دختر هم کوزتِ زشت، و اینا به شدت ناراضی و ناراحتن از این وصلت.
ولی عروس لبخند رو لبش بود، و به نظر راضی میومد؛ ولی من دوست داشتم سوپر وومن بودم و دختر رو از دست این دیو کوتوله نجات میدادم.
گویا این دیو استاد دانشگاهِ ، و مثلاً این یک مورد تمام ایراد های اون رو میپوشونه.
البته قیافه و تیپش به من مربوط نمیشه، ولی یک لبخند به یک عروسِ خوش خنده به نظر من تمام مهمونای اون جشن رو راضی می کرد.
نمیدونم، من که حس خوبی به این دوماد نداشتم...
بله من فضولم و خیلی هم کار به کار دیگرون دارم... 

Wednesday, September 21, 2011

In the life cycle

این روزها دنبال شباهت ها هستم، شباهت امسال با پارسال و یا حتی مهر 87.
توی دنیا دلم بیشتر از هر کس دیگری برای برادرم تنگ میشود، 2سال از 3سال گذشته را در کنار برادرم بودم، حداقل در همان شهری بودم که او هم بود؛ امسال شبیه سال 87 است چون از برادرم دورم، دلم برایش تنگ می شود، انگار که حرفی برای گفتن نداشته باشم، شوری برای شلوغ کردن، انگیزه ای برای سخت کار کردن و دور دور های عصر های علافی.
سال 87 امیدی داشتم برای رهایی از این دوری ها، امروز ولی امیدکی هر چند ناچیز برای دوری بیشتر.
دلم برای برادرم تنگ میشود، و انگار من فقط برای دلتنگی خلق شده باشم. به طرز عجیبی در این مورد تبحر پیدا کرده ام، زیر پوستی دلتنگی می کنم، و گوشی تلفن به هیچ وجه توجه ام را جلب نمی کند. یاد گرفته ام تنهایی دلتنگ باشم.
سال 87 پسر همسایه ی خر پولمان سوژه ی شیطنت های من و دوستم بود، این روز ها هم همان پسر همسایه تنها کِیس شیطنت هایمان می تواند باشد، و ما دل و دماغ آن روزها را نداریم، ولی میشود کنار آمد.


فردا 31شهریور است و من به یک عروسی دعوت شده ام، دنبال لباس گشتم ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردم. فردا همان لباسی را می پوشم که پارسال 30شهریور برای عروسی انیس پوشیده بودم. با این تفاوت که امسال حدود 8 کیلو لاغرتر از سال پیش هستم.
عروسی انیس را دوست نداشتم، چون مانع رفتن من به جلسه ی دفاع دوست پسرم شد. پارسال 31 شهریور.


شباهت 1مهر را هنوز کشف نکرده ام، ولی اگر قرار است شبیه باشد باید صبح با دوستم دنبال ادکلن ها ی نه چندان گرانِ خوش بو بگردیم، و بعد از ظهر خز ترین نقاط شهر را با دوست پسر دور بزنیم. و من هی توی دلم فکر کنم، " چه خوب که او موقع رانندگی غُر نمی زند، و چه خوب که دیوانه وار لایی نمی کشد. و چه عالی که حرف می زند و میخندد، چه عجیب که او حرف گوش میکند و از خیابان خاله این ها فاصله می گیرد."
گاهاً هم فکر می کردم، "  چه عجیب که هنوز اعتراف نمی کند، و من هنوز صرفاً محض شیطنت سوار ماشینش هستم."
آن روز هنوز رفتنش برای من معلوم نبود. وگر نه هیچ وقت زل نمی زدم به چشمش که چین های کنار چشمش را ببینم، یا موهای بور دستش را که روی فرمان بود و برای اولین بار از اینکه میمون نیست خوشحال نمی شدم.
آن روز حتی معصومیت نداشته اش را دیدم.
و او آن روز  چاقی جدید الوقوع مرا دیده بود، ولی این چاقی مانع چیزی نشد.


امروز مهمان داریم، تونیک آبی بافتنی ام را پوشیدم، با تایت مشکی. آخرین باری که این را پوشیده بودم تمام فضای لباس را پر میکردم، و شاید کمی هم لباس کش می آمد. امروز یک جورهایی دارد زار می زند، و من راضی هستم.

این لباس هنوز بوی تو را می دهد، و من امروز ادکلن کنزو خالی کرده ام روی تمام آن خاطرات، حالا بوی تو را میدهد که با ادکلن کنزوی من قاطی شده است، و این تحملش از بوی تو با ادکلن 212 من راحت تر است.

امروز همه چیز خوب است من حتی لاغر تر از آن اخیرنی هستم که تو هیکل مرا دوست داشتی، ولی تویی وجود ندارد.

به طرز احمقانه ای دلم هوای پارسال را کرده است.


Saturday, September 17, 2011

sen gelmez oldun*

من معمولًا زیاد فکر می کنم، مخصوصن اگر ساعت 2نصفه شب کسی را نصیحت کرده باشم.
این بار فکر کردم دوست داشتن تاوان دارد، انتخاب اشتباه تاوان دارد، خیلی چیزهای دیگر هم تاوان دارد.
من تاوان سنگینی پرداخته ام، بابت دوست داشتن آدم هایی که نشناخته عاشقشان شدم، ندانسته عاشقشان شدم، بدون آنکه لحظه ای به چرایی بودنشان شک کنم.
آدم های مثل من را به سادگی میشود گول زد، چون آدم های مثل من باور نمی کنند کسی به راحتی و پشت سر هم دروغ بگوید.
من های روی زمین دلشان زود میشکند، ولی به دل نمیگیرند. من ها از کسی متنفر نمیشوند. من ها برای این دنیا ساخته نشده اند.
من ها زود پیر میشوند، چون عاشق خاطراتشان میشوند. من ها خسته کننده هستند، چون آدم ها را به چالش نمیگیرند، همیشه نگران آدم هایشان هستند و این به مثابه ی سواری دادن است.


اما این بار یک من قانون شکنی میکند، شاید دلش برای خودش خیلی سوخته است. تاوان ها را ناعادلانه دیده است. تحملش طاق شده است. خاطراتش گاه اذیتش میکنند، به اعتمادش مشکوک است به صداقتی که میپنداشت بی نظیر است شک دارد، حتی بیشتر از این ها...
این من یاغی قسم خورده است اسم آدم هایش را به زبان نیاورد، اسمی را که ماه ها بی وقفه تکرار میشد.
این من معترض است و انسان معترض میتواند انقلاب کند، حتی رفرم را هم قبول ندارد!!
این من معترض یاغی به عشقی که داشت ایمان دارد، حتی هنوز هم... ولی با قربانی کردن های پی در پی عشقش را خرج خرید نفرت نمی کند.تنها جایی خاکش میکند.
روح این عشق روزی طغیان میکند، خواب کسی را آشفته میکند. تاریخ آن روز معلوم نیست شاید همان روزی که نقشه ی گنج خاک شده ی من را میدزدند باشد.
من انقلاب می کند، من ذهننش را خالی میکند از تمام عشقبازی ها، از تمام بودن هایی که امروز سراسر شک شده است...
دیگر در مورد خوبی های آدم خیالبافی نمی کند، برای توجیه رفتارهای زشتش دلیل تراشی نمی کند...
اصلا برای عشقش فردی قائل نمی شود.
من، بد هم نمیشود. تنها آرزوهایش را قربانی نمی کند.


همیشه میترسیدم از روزی که دیر شود و تو نیامده باشی، میترسیدم از امروزی که تو مرا از دست بدهی. روزی که تو مرا از دست دادی من تنها یک آدم ناراحت نا صادق از خود راضی را از دست دادم که در زمینه ی کاریش موفق بوده.


من این روزها زیاد بغض میکند...
من این روزها احساس قدرت میکند...
من این روزها خودش هم حال خودش را نمیداند، تغییر همیشه با درد همراه است.


*azeri music

Tuesday, September 13, 2011

سیندرلا

بچه که بودم همه ی کتاب قصه هام پایان خوشی داشت، همیشه دوست داشتم جای قهرمان های اون قصه ها باشم.
بزرگتر که شدم، فهمیدم زندگی با قصه  خیلی فرق داره؛
تو زندگی واقعی هیچ خوشی همیشگی نیست.
زندگی یه فرق دیگه هم با قصه داره، اونم اینه که زندگی واقعی می تونه  یه شانس دوباره  به آدم بده که قصه نمیتونه!

Sunday, September 11, 2011

امروز پر هیاهو

از دیروز انقد چیزای عجیب غریب شنیدم و دیدم که حد نداره.
مثلاً یکیش اکران فیلم وزین اخراجی های 3 تو اتوبوس بود، منم که قول شرف داده بودم به هیچ قیمتی این فیلمو نبینم بی شرفی پیشه کردم و دیدم، بعضاَ هم خندیدم ولی از اینکه دیدم و خندیدم از خودم شرمنده ام...
شب کابوس رنگ و انتخابات می دیدم.
اکبر عبدی و شریفی نیا( که از قدیم گفتن، کچل اسمش زلفعلی میشه) بیشتر از خود ده. نم.کی  اعصاب منو خرد میکنه. چراش بماند، چون تعریف کردن فیلم گناهش 10 برابر دیدنشه.

دومیش روش آسان محرم شدن تو سوریه یا یه همچین جاییه. به فتوای یکی از علمای عظام واسه اینکه همکارای خانم و آقا تو محل کار محرم باشن و شیطان در بین اونا رخنه نکنه، همکار خانوم باید سینه ی مبارکشون رو در اختیار آقا قرار بدن که ایشون 5 مرتبه سینه ی (یا همون ممه ی خودمون) خانوم رو بمکن، تا محرم شن و دیگه شیطان غلط بکنه بره اونورا...
البته دلیل هم داره ها ممه که بخوره رابطه ی اونا مادر و پسری میشه و دیگه کسی به مادر یا پسرش که نظر نداره. داره ه ه ه؟؟
توجه داشته باشین که 5 مرتبه کمتر نباشه ها، البته نگفتن مدتش چقدر باشه،میتونین  هر بار به مدت 1 روز این کار رو ادامه بدین، ولی توجه کنین اگر خواستین جهت نفس گیری ممه رو از دهانتون خارج کنین 1بارتون تمون میشه.
بعد بگین ایزلام سخت گیره،... به این خوشگلی. حتی کفار هم اخلاقیات بهشون اجازه نمیده همچین کاری بکنن، ولی ما مجبوریم و وظیفه ی شر..عی  ماست.

سومیش صحبت های یکی از علمای وطنیه. فرمودن که گویا موسی با فرعون جنگیده و همه ی مردا رو کشته، در نتیجه پیروز شده و زن های مصر جزو غنائم شده، موسی زن ها رو بین اشکریانش تقسیم کرده هی تقسیم کرده ولی زن ها زیاد بودن، بالاخره به هر سرباز 20 تا زن رسیده و خوش به حالشون شده...
ایشون می فرمودن ما خیلی خوب بودیم که زن سران لشکری و کشوری و غیره رو بعد از شکست دادن فرعون زمان(شاه ملعون) به عقد خودمون و برادران و... در نیاوردیم. در حالیکه حق ما بودن.
حالا این تاریخ رو تو کدوم کتاب نوشته و کدوم کتاب این زن ها رو حق مسلم اینها کرده، جرئت داری بپرس.

حالا با این اوصاف هی من میخوام یه سوراخ موش پیدا کنم از این مملکت گل و بلبل دل بکنم و برم، تا میام تصمیم میگیرم، بابام شروع میکنه به عملیات تضعیف روحیه علیه من.
ما ایرانی ها پذیرش شدیدی واسه دی.ک.تا.توری داریم. وقتی توی خونه، فامیل، مدرسه، دانشگاه و... خیلی راحت تسلیم میشیم و میترسیم از بیان نظریاتمون که مبادا طرف صداش بره بالا، نکنه از من ناراحت شه، نکنه ترکم کنه، نکنه تنبیه کنه... چطور ادعا های بزرگ می کنیم واسه زندگیمون...
ما حتی بلد نیستیم نظراتمون رو بیان کنیم، حتی اگه اجازه بدن...

جمعه تبریز بودم، خیابان امام تا خود چهار راه آبرسان پر ماشین ها و آدم های خوشحال بود، خوشحالی واسه پیروزی تیم تراکتور سازی.
از پیر زن 80 ساله تا بچه ی 2 ساله داشت داد میزد تیراختور...تیراختور..حالا نمیدونم اون پیر زن یا بچه 2 ساله هم میدونست تراکتور چیه و چرا انقد مهمه یا فقط عود خصوصیت گوسفندی ما ایرانی ها بوده!!( گوسفندا دنبال هم راه میفتن بدون اینکه بدونن کجا دارن میرن). شاید هم ناشی از کمبود تفریح باشه، چون من خودم ساعت 9:30 راه افتادم که از شادی ملت روحیه بگیرم.
این اتفاقات واسه ما خیلی هیجان انگیزه و کلی واسمون آدرنالین ترشح میشه و ما بسی انرژی تخلیه میکنیم.
البته من از ترسِ...نم  زود برگشتم، و خیلی اتفاقات جالب ندیدم. همیشه همه کارام نصفه کاره اس خدایی.
یه دوستی دارم انقد قشنگ آدمو خر میکنه....و آدم هیچوقت خر نمیشه مگر اینکه خودش هم راغب به خر شدن باشه، و گویا دوستم تو کریستال بالش دیده که من دیگه این کار آخرم نصفه نمیمونه. به قول بچه ها گفتنی: کریستال بالت تو حلقم علی.

Wednesday, September 7, 2011

خاطرات ...

 چند روز پیش با یکی از دوستام داشتیم دفتر خاطرات دوره ی راهنمایی منو بررسی میکردیم، و احیاناً اوایل دبیرستان.
نه از این دفتر خاطراتی که اتفاقات روزانه توش نوشته باشم، اینطوری بود که دوستام واسم یادگاری مینوشتن توش.
ورق زدیم و کلی خندیدیم، یه حس شرمندگی هم توش بود؛ از این شرمندگی ها که وقتی عکسهای 7-8 سال پیش رو نگاه میکنی و از تیپی که زدی شرمنده می شی و در عین حال نوستالژیک هم هست...
مهم ترین قسمت این نوستال بازی ها اونجایی بود که نامه ها و یادگاری نوشته های یکی از دوستامو دیدم. انگار که اولین بارم باشه.  همه ی نوشته هاش با این مضمون بود که "دوست دارم. تو فقط مال منی و چرا با فلانی رفتی زنگ تفریح" و کلی هم ذوق و هنر به خرج داده بود و نقاشی کشیده بود، تصویر من و اون. که من با بلیز شلوار بودم و خودش با پیرهنِ دلبرانه ی دخترانه :دی
دوستم یهو گفت: یادته میگفتی یه بار رفتم خونشون گفت بذار سویی شرت تورو بپوشم، وای چقد سردمه...بیا منو ناز کن من یه کم استراحت کنم!!
آره یادم بود، میگفت: بذار فکر کنم تو همون پسری هستی که من دوسش دارم. منم که سااااده...حالم به هم میخورد از هر چی ناز کردن و قربون صدقه رفتن. ولی خب کار سختی نبود بشینی تلویزیون ببینی و یکی سرشو بذاره رو پاهات، حالا به من چه که چی تو مغزشه.
نمیدونم فقط من بودم که تو اون دوره از ل*ز.بی  ن و اینها خبر نداشتم یا خیلی ها مثل من بودن، نه اینکه ندونم همچین پدیده ای وجود داره فکر میکردم فقط مخصوص خارجی هاست و ایرانی ها نمیتونن همجنس. گرا باشن.
البته این دوست قدیمی نمیتونه همجنس. گرا باشه، شاید به خاطر شرایط سنی یا مثل خیلی از ایرانی ها به دلیل محدودیت همچین رفتاری ازش سر میزد...شاید هم کلاً دوجانبه عمل میکنه، نمیدونم که.
راستش دوست پسر سابقم با همین دوست دوجانبه گرایه من هم زمانی دوست بود، فکر کردم شاید اون موقع  از علاقه اش به من میگفته که دوست پسر بهم گیر داده بود "که تا حالا با هیچ دختری رابطه نداشتی؟؟!! اصلاً  احساس نکردی کسی از این لحاظ داره اذیتت میکنه؟؟ مگه میییشههههه؟؟!!" 
من چون هیچوقت خوابگاهی نبودم از این موارد ندیدم خب، ولی الان که به نوجوونی هام فکر میکنم میبینم یه جورایی ازم سوء استفاده شده.

Sunday, September 4, 2011

کا.ن.دوم های تاریخ گذشته*

سوال: آدم هایی که  هر وقت عشششقشان بکشد پیدایشان میشود و با یک اسمایلی وینک سرو ته تمام دلتنگیها ی آدم را هم میاورند، و انتظار شتر دیدی، ندیدی دارند؛  خودشان هم جنبه ی این رفتار رو دارن یعنی؟؟!!
یعنی الآن اگه من یک وینک نثارش کنم، خود چس کنی اختیار نمیکند؟؟!!
یا احیاناً به ریش نداشته مان نمیخندد ؟؟
و یا محتملن نمیگویند: اییییششش .....


جواب: هه هه...

 

Saturday, September 3, 2011

خنده و فراموشی

هر کی میخنده لزوماً شاد نیست و هر کی تو خودشه و حرف نمیزنه  لزوماً تصمیم به خود کشی نداره.
نمی دونم این موضوع رو چه طوری باید واسه اطرافیان توضیح بدم، یه وقتایی هست که دوست نداری با هیچ کس روبه رو بشی، دوست نداری حرف بزنی؛ دلت میخواد روزا رو بخوابی و شبا بیداری بکشی...چه ایرادی داره؟؟!!
چرا هیشکی به ما یاد نداده تو زندگی بقیه سرک نکشیم؟؟!! 
معادله ی سختی نیست، من اگه بخوام باهات حرف بزنم میدونم کجا پیدات کنم، پس لازم نیست هر روز خنده های منو چک کنی و روحیه ی منو با شدت خنده هام بسنجی. الکی خندیدن واسه من ساده اس. 
من نیازی به لیست بیماریهای روانی تو ندارم و حالم خیلی خیلی هم خوبه. 


بعضی وقتا لازمه واسه اثبات تعادل روانیم برم با خانواده بشینم و پی ام سی ببینم و حتی پاور تورک هم توانایی اثبات افسرده نبودن رو نداره. هیچکس تشخیص نمیده من علاقه ای به این شبکه ندارم و صرفاً جهت رفع نگرانی خانواده دارم تحملش میکنم و به پدر خانواده این فرصت رو میدم که نصیخت کنه و شبها با آرامش خیال سرشو رو بالش بذاره که دختر سر به هوای پی ام سی دوستشو به راه راست هدایت کرده که همانا آگاهی یافتن از اوضاع سی. ا. سی جهانه. 


گاهاً هم مجبور میشوم به حراجی روسری تی تی شیرجه بزنم تا دوست دلسوزم شب ها از فکر ناراحتی های من بیخواب نشود!!! ولی موفق نمیشوم چون در آن شلوغی اولین شالی را که نظرم را جلب میکند میخرم  و در گوشه ای منتظر دوست عزیز می مانم و با نگاه های نگرانش مواجه میشوم که یعنی "بمیرم چقدر افسرده ای و چه زود خرید کردی". نمی خواهم نا امیدش کنم، و با نگاه حالیش نمیکنم که اگر جنس به درد بخوری داشت حراج نمیکرد، اجازه میدهم تا ساعت ها به تشخیصش ببالد، و من از ساری گلین توی گوشم لذت ببرم و در دلم  از این کارم رضایت دارم.

من به عالم و آدم  اعتراض دارم، از خیلی ها شکایت دارم، خیلی خواسته های ارضا نشده دارم، بسیار آرزوهای  از دست رفته و تعدادی هم  شکست های جبران ناپذیر دارم.
ولی هنوز ته خواسته هایی برایم مانده. اصلاً مگر همه با دل خوش زندگی میکنند؟؟ من همین زندگی را دوست دارم، زندگی که صبح تا شبش را خودم برنامه ریزی میکنم، تنهایی هم جزو خواسته هایم است؛ میشود این یکی را برایم قسطی نکنید؟؟

Wednesday, August 31, 2011

Twilight*

به من بر میخورد در دانشگاهی درس بخوانم که هیچ امیدی برای پیشرفتم به من نمی دهد، یک بار این اشتباه را در دوره ی لیسانس انجام دادم و دیگر تکرارش نمی کنم.
 حداکثر تلاشم را میکنم تا احترام ِ اهدافم را حفظ کنم، حتی اگر رسیدن به آنها غیر ممکن باشد. احترامشان واجب است در حد احترام به خودم.
من چیزی برای از دست دادن ندارم، (البته به جز خانواده ام) نه عشقی، نه کاری، نه دوستی، و نه وطنی که دل خوشی از آن داشته باشم...یک آدم آزاد هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد...
تا لنگ ظهر میخوابد، به محض بیدار شدن مینویسد، ساعتش را 7-8 ساعت عقب میکشد، آهنگ های مختلف گوش میدهد و با آنها زار میزند، جلوی آینه قِر میدهد، شیرجه به خاطرات میزند بعضی ها را به وضوح میفهمد و ذوق مرگ میشود از سطح لیسینینگش.


در وبلاگ خرس جمله ی جالبی خواندم : " مهم این است که برایند زمانهایی که دو نفر با هم هستند خوشحال باشند و از بودن با هم لذت ببرند." شاید کلی از مشغله های فکریم با همین جمله برای مدتی از بین رفت. از اینکه یک نفر دیگر مثل من فکر میکند آرامم میکند. این یعنی من خودم را گول نمی زنم.
این را گفتم که بعدش بگویم چیزهایی که از یک رابطه برایت باقی میماند نیز مهم است، منظورم چیزهای خوب است، مثل کلیات شمسی که همیشه روی میزم است و هر روز ورقش میزنم و هر غزلی که نظرم را جلب کند بلند بلند میخوانم، شاید هم توی دلم بخوانم.
ممکن است یک رفتار خوب در  آدم باقی گذاشته باشد، مثلاً یاد بگیری خودت باشی، خوب یا بد به هر حال خودت باشی. یا بتوانی احساست را آزاد کنی بدون اینکه شرم شرقی دست و پا گیرت باشد. حس خوبی دارد بی قید بودن عقده ای نمیشوی، حرفی توی دلت قلمبه نمیشود، هیچ وقت حسرت نمیخوری از پنهان کاریهایت، سرکوب هم نمی شوی. خلاصه که عالیست.
بعضی وقت ها هم هدف هایت تحت تأثیر رابطه ات شکل میگیرد، ایده آل هایت بر اساس بهترین رابطه ات تغییر میکند. به هر حال این رابطه ها خیلی کارها با آدم میکند که عشق توی آنها گم است. خوب است که آدم یک رابطه ی خوب داشته باشد حتی اگر زود تمام شود.
رابطه با آدم هایی که اهدافشان سطح پایینی دارد ، زندگی را  آشغالتر از آنی میکند که فکرش را بکنی. من همه چیز را رها کردم و وقتی داشت اوج میگرفت رو به آسمان با لبخند دستی برایش تکان دادم. آنچه باقی ماند زندگیم را خواهد ساخت، تمام بدی ها را فراموش کردم و تمام بهترین ها را برای شروع زندگی نو نگه داشتم.


عشق سالهای وبا را بردی و شاید تنها یادگاریِ خوبی باشد که از من به همراه داری...شاید هم باقی گذاشتی کنار بقیه ی گذشته ات در این شهر با هوای دلگیر.

*عنوان یکی از آهنگهای  ونجلیس .

Monday, August 29, 2011

خداحافظی نمیکنم!!

همیشه به نظر میاد تصادف تو جاده، مرگ و خیلی کابوسای دیگه، فقط واسه بقیه پیش میاد و ما از هر نوع اتفاق بد که تو فیلما و کتابا میفته در امانیم...
کابوسی که 1سال خودمو واسش جر میدادم اتفاق افتاد، و من هنوز نمردم، قرار هم نیست بعداً بمیرم.
زمان داشت کش میومد و 3ماه اخیر به اندازه ی همون 3ماهِ پاییز طول کشید و فکر نمیکردم هیچ وقت  برسه روزی که دلم بخواد فرودگاه امام با همه ی متعلقاتش با خاک تهران یکی بشه.
درد آدم وقتی n برابر میشه که همه ی فرصت های خداحافظی ازش گرفته شه  و ندونه چرا انقد مورد اذیت قرار میگیره... و چرا یهو مورد اذیت قرار میگیره...و چرا حتی بدون بهانه مورد اذیت قرار میگیره!!!
احساس آدمایی  رو دارم که تو سیکل ابیوز گیر افتادن و نمیتونن ازش بیان بیرون، احساس که چه عرض کنم، یه واقعیتیه.
برای اولین بار دلم میخواد مسیرش به این وبلاگ کج شه ...
میخواستم براش یه مسیج بزنم یا ایمیل و براش آرزوی یه زندگی خوب رو دور از همه ی گذشته هاش  داشته باشم و از رفتار توهین آمیزش چیزی نگم ولی بگم غیر قابل پیش بینی بودنشو دوست داشتم. وبگم اگه یه روز احساس تنهایی یا دلتنگی  کردی( نمیدونم واقعاً غربت این حسا رو به همراه داره یا نه، ولی شنیدم که داره) من هنورم از حرف زدن باهات خوشحال میشم.
لازم نبود بهش بگم چقدر دوسش داشتم، چون تنها چیزی که کاملاً ازش خبر داشت همین بود، فقط آخرش با تأکید میخواستم بگم امیدوارم تو زندگی جدیدت شاد باشی. چیزی که به نظر من هیچوقت نبود.
ولی این مسیج هیچوقت فرستاده نشد، چون به هر دلیلی دوست داشت یکهو هر نوع رابطه ای رو قطع کنه و من به خواسته هاش تا حد امکان احترام میزارم.
امروز هوا نسبتاً آفتابیه، شاید امروز روزیه که میره...یعنی حتی روز رفتنش رو هم بلوف زده!!هه هه... چرا تا این حد  با من یه جوره خاصه...
دیگه سردم نیست...
نمیتونم نگم چقدر دلتنگم و به جاش از خشک شدن دریاچه ارومیه حرف بزنم...هیچ کس نمیتونه ادعا کنه هیچوقت نسبت به هیچ کس نقطه ضعف نداشته...حتی اگه نداشته بدون شک روزی خواهد داشت!! من بلد نیستم بیشتر از این خودمو حذف کنم، دیگران اگه بلدن ارزونی خودشون.
پارسال شوخی ها سر چمدونی بود که من توش میرفتم اونور...و بحث سر اینکه کی کیو اونجا قال میذاره...و دختر دورگه ای که بسیار هم خوش هیکله در خونه ی اونو واسم باز میکنه، و من سر راه یه سیاه پوست 2متریه پر از عضله پیدا میکنم و با خودم میبرم خونه.
نه اینکه باور کنم من هم باهاش میرم، خیلی دور میدیدم همچین روزی رو که سوار هواپیما بشه و ترنس آتلانتیک پرواز کنه .
خواب دیده بودم بدون خداحافظی میره  و کلی خندیده بود که تو تو خواب هم حرص میخوری!! باشه خدافظی میکنم وقتی دارم میرم عجب شیر...میدونستم هیچ وقت این اتفاق نمیفته و آرزو میکردم بهترین زندگی ها نصیبش بشه.
یه بار تو اون کنج تنهایی گفت: اگه برم اونور 1سال همونجوری که دوست دارم زندگی میکنم تنها، بدون هر نوع رابطه ای با بقیه...اینکه تنهایی رو دوست داشت شک ندارم ولی یه بعد دیگه اش که پر از ارتباطه چی؟؟کاش تنها باشی...نهایت خودخواهیه من همینه .




Şimdi sana hiç birşey soramam
Resimlerini kaldırıp atamam
Aşkımız bitti mi diyemem
Elveda diyemem


Sunday, August 28, 2011

عشق های اینجوری

 پاک کن رد کفشهاي پاشنه بلندم را از مسير خانه ات، مبادا مادرت بفهمد!
اينجوري فکر ميکنم با زري دختر همسايه ي روبروييتان هيچ فرقي ندارم!
 خاله خان باجي را فرستادم پي ات که بيايي روي پشت بام، آنقدر منتظر ماندم تا سرما خوردم!
 خان باجي ميگويد چون دفعه ي پيش گريه کردم و سرمه اي که دزدکي به خاطر تو کشيده بودم ماليد روي صورتم و زشت شدم ديگر نيامدي!دست خودم نبود دلم درد ميکرد که گريه کردم...تو که ميفهمي.

Saturday, August 27, 2011

Elveda diyemem!!!

هوای دلگیری است، حتی نمیشود نفس کشید...
رنگم مثل گچ سفید شده، به شدت احساس سرما میکنم!
به خاطر سردی هوا میتواند باشد؛
شکایت چندانی ندارم، از گرمای 35 درجه که بهتر است!
دیگر به فیس بوک اعتیاد ندارم، یاهو و oovoo را هم دوست ندارم.
به تافل و GRE هم فکر نمی کنم، به گ .ش .ت ار.شاد هم اهمیتی نمی دهم؛
به کتابخانه هم نمیروم .
همه ی اینها به خاطر سردی هواست.
هوا سرد است و من رنگم مثل گچ سفید شده.
حتی تقلایی برای گرم شدن نمی کنم؛
گرم شوم که چه شود؟؟!! دوباره باز یخ میشوم، دوباره باید تقلا کنم...
 تنها خواب میچسبد، فقط حیف که بالاخره باید بیدار شوم .
 حتی رویا هم نمیبافم...
ذهنم گوزیده، کاش میشد سوراخش کنم و تمام آشوبها از ذهنم بیرون بریزد.
هوا سرد است و من اشتها ندارم...
هوا سرد است و من چشمانم به سرما حساس است!!
هوا سرد است، کاش خواب برایم خطرناک باشد... 


Monday, August 22, 2011

فرق دنیایمان خیلی زیاد است!!!

روزهایی که می رم کتابخونه واسه درس خوندن، قبل از هر چیز یه دور کامل سالن رو بررسی می کنم، مثلاً دنبال دوستم میگردم ولی راستش آتیش شهوت فضولیمو خاموش میکنم، تقریباً میدونم همه ی اعضای ثابت اون سالن رشته شون چیه و واسه چی درس میخونن، البته بدون اینکه حتی یک کلمه باهاشون حرف زده باشم.
بیشتترشون روانشناسی و حسابداری میخونن و اغلب بچه های پیام نورن که ترم تابستونی دارن، بقیه هم جزوه ی پارسه دستشونه و به آینده ی پر از علم و شعور و اینا فکر میکنن و فقط خودمم که تا عصر دارم اونجا زبان میخونم و خیلی هم به کاری که می کنم مطمئن نیستم. و صد البته هیچکس اونجا روزه نیست و تا اذون میگه میفهمیم وقت ناهاره و ساندویچا همونجا پشت میز خورده میشه و ناهارای مفصل هم توی نمازخونه .
از بین این همه دختر، 2تا خواهر هستن که دوست دارم هر روز کاراشونو زیر نظر بگیرم. 2تا دختر خیلی ساده که میشه گفت از طبقه ی زیر متوسط جامعه هستن و اینو از طرز پوشش اونا میشه فهمید وجوراب پارازین در رفته که هر روز همونو دارن می پوشن و در رفتگی همون در رفتگی 2هفته پیشه نه در رفتگیه جدید جوراب نو.
خواهر بزرگتر تقریباً هیچ نقشی تو کنجکاویای من نداره و همیشه کاری رو انجام میده که من میخوام برای خواهر کوچکتر انجام بدم تا بهش نزدیک بشم و از زندگیش سر در بیارم.
خواهر کوچکتر روسری سبز یشمی سرش میکنه، از همونایی که مامانم 10سال پیش سرش میکرد، و چادر. خواهر بزرگ مانتو شلوار مشکی و مقنعه و چادر.
(هیچ قصدی از توصیف نوع لباس پوشیدنشون ندارم،فقط دارم توصیف میکنم)
خواهر کوچیک یه دوست پسر داره که همیشه باهاش درگیره، اینو وقتی فهمیدم که 2-3بار موقع اس ام اس دادن گریه های آرومشو دیدم و خواستم برم سراغش که خواهرش زودتر از من اقدام کرد. این جریان 1-2 ساعت طول میکشه بعد دختره خندون برمیگرده تو سالن و شروع میکنه به نون و زردآلو خوردنش و اس ام  اس دادن با لبخند های شیرین.
بعد که ساعت 2 یا 3 میشه 4تا صندلی رو میچسبونن بهم و میخوابن، و چقدر راحت می خوابن، چون وقتی بیدار میشن چشاشون پف کرده یک آن گیج میزنن و نمیدونن کجان.
جدیداً خواهر کوچیکه تیپ می زنه، با همون روسریه یشمی و چادر، کلیپس گنده به سرش میبنده و کمی آرایش میکنه و خیلی خوشحاله. ظهر ها به جای  خواب خندون میزنه بیرون و خواهر بزرگتر با چشمای نگران سفارشای لازم رو بهش میکنه و دیگه خواب راحت نداره، هر 10دقیقه یک بار بیدار میشه ساعتو نگاه میکنه و صندلی خالیه خواهرشو...
بعد از چند ساعت که خواهر خندون برگشت، یه راست میره سراغ کتاب و خیلی آروم درسشو میخونه...


Friday, August 19, 2011

روزمرگی

صبح که بیدار شدم، طبق معمول نوشته های جدیدمو خوندم، معمولاً وقتی شروع به نوشتن میکنم به هیچ وجه فکر نمیکنم و فقط مینویسم که ذهنم خالی بشه؛ متوجه یک موضوع شدم که یک دغدغه ی ذهنیم رو به 4-5 شکل مختلف پست کردم.
فکر کردم یعنی من انقد دچار روزمرگی های زندگی شدم و مثل بقیه حال به هم زن زندگی میکنم که سطح دغدغه هام در حد یک رابطه ی بهم خورده است؟؟
مطمئناً من این نیستم، من آدمی هستم که تقریباً از تمام دوستام بریدم چون سطح زندگی من رو به سطح زندگی شمسی خانوم و قمر خانوم میرسوندن  و من بیزار بودم از این سبک زندگی...

جنس ضعیف

هر شب قبل از خواب، حدود 5دقیقه همونطوری دراز کش رو تختم بالا پایین میپرم و ادای آدمای شاد و بیخیال رو در میارم و مثلاً میخوام به خودم ثابت کنم کودک درون من زنده اس. 
 کلی خاطرات خوبِ اون حوالی رو مرور میکنم،  پامو بلند میکنم تا برسه به آویزِ آویزون از سقف و صدای دینگ دینگش در بیاد و من دوباره سُر بخورم تو یه لحظه  ی بی اهمیت از یه خاطره.
نورپردازی اتاقم به طور اتفاقی بسیار دوست داشتنیه، حتی اگه  دوست داشتنی هم نبود من عاشق این اتاق بودم، چون تو تمام روزهای زندگیم تنها گوشه ی امنِ دنیا بوده، چه روزی که با نمره ی 12 دینی سال اول راهنمایی فکر میکردم به آخر خط  رسیده ام، چه شبی که نتایج کنکور اعلام شد و من فهمیدم هیچ جا نمیتونم عمران قبول شم و چه این روزها که حتی خودمو  برای خودم هم  سانسور میکنم و برای همین از شنیدن " گل میروید به باغ" هم بیصدا زار میزنم.
راستش بعضی وقتها از دیدن اشک های خودم جلوی آینه لذت میبرم، نمیدونم یه جور اختلال روانیه یا کاملاً طبیعیه.

تا فردا باید مطلبم رو برای نشریه بنویسم ولی کوچکترین ایده ای تو ذهنم ندارم، نمیدونم این نشریه رو اصلاً کسی میخونه یا نه. به هر حال من مینویسم به زور هم مینویسم چون موضوعاتی که ذهن من درگیرشونه به هیچ وجه قابل چاپ نیست، پس مجبورم این را هم سانسور کنم.
من این روزها گشت و گذار میروم ، عکس میگیرم  و  فیس بوک من پر از عکس میشه. انگار میخوام  داد بزنم: "هییییی من به  ت.خ.مم هم نیست که تو داری میری(ندارم ولی منظورو خوب میرسونه) و من اصلاً خبر ندارم که تو از گردیه ناجوانمردانه ی زمین گله داری که شب و روزتان یکی نیست."
این هم یه جور سانسور احساساتمه.
همیشه تنها چیزی که ته تهای مغزم  منو آروم میکنه اینه که هیچ چیز به اندازه ی خیانت دیدن دردناک نیست، و ممکنه پیامدایی داشته باشه که روانشناسا ازش سر در بیارن نه من که کل دانشم از این علم وسیع به شنیده هام محدود شده.
اگه کسی بی مسئولیت و دمدمی باشه و دنبال تنوع ، و هیچ ثباتی رو به خودش تحمیل نکنه در صورتی که یه ثبات 4ساله تو پرونده اش ثبت شده، 90% امکان داره رفتارش ناخواسته باشه...

از آدم هایی که احساس رو با تعداد کتاب های خوانده شده و تعداد مقالات ISI میسنجن باید ترسید...
به نظر من دوست داشتن میتونه از آدمهای خیلی معمولی هم آدم های خیلی مهم بسازه به شرطی که علیرغم نیاز به پیشرفت که هر فرد واسه خودش داره یه هدف بیرونی هم باشه، مثل همراهی کردن کسی که دوسش داره...
مثلاً همین امسال تصمیم گرفتم دوباره کنکور ارشد بدم، نسرین(دوستم) هم همینطور، من اوایل مهر وضعیت خوبی داشتم و نسرین هم همینطور...رفته رفته که من نداهای مسخره میشنیدم و نسرین همینطور داشت تشویق میشد واسه درس خوندن... و من آخر پاییز سر همین موضوع همطرازی علمی و تعداد کتاب های خوانده شده و نوع موسیقی های مورد علاقه و تعداد فیلمهای دیده شده فشارم افتاد و به قول "دکتر":))))  غش کردم...خب من حق داشتم، والاااا و بعد اون موضوع من بیخیال همه چی شدم و فقط رفتم سر جلسه کنکور...چه انتظاری میره از من؟؟!!!
منظورم از این خاطره ی مسخره فقط اثبات حرف 5سطر قبلم بود...بگذریم که من خیلی عوض شدم و اگه اون جر وبحث پیش نمیومد من فقط یه رتبه ی خوب تو کنکور میاوردم و دوباره سرمو میکردم تو برف و نمیفهمیدم بعضی از آدما خیلی خطرناکن.
من این روزا فقط میخندم به لباس سربازیه عاریه اش که واسه مسخره بازی تنش کرده و نشونه ی گردو شکوندن با دمشه.
به توصیفش از من وقتی وب کمم روشنه میخندم و به طرز بیخیالانه ای با هاش همراه میشم و "دبهلمخ" میکنیم. 
اصلاً دوست ندارم بخندم، می خوام بتونم بهش بگم دارم دیوونه میشم که میری، بهش بگم هر دوست دختری که اونور داری یا قراره داشته باشی رو بیخیال شو، تو که بلدی!! به جاش بهت قول میدم یه روز   بیام با همون ویژگیهایی که دوست داری.
کاش میتونستم بهش دستور بدم و اون اجرا کنه؛ بگم  تنها دوست دخترت منم. اونم بگه چشم...D: چه توهمات شیرینی دارم.
دلم میخواد نوشته هام اینجوری نباشه ولی هینجوری پیش میره دست خودم نیست...مثل این دخترای 18ساله که فکر و ذکرشون دوست پسره و هر روز 2 بار عاشق میشن و 3بار شکست عشقی میخورن.
یعنی من هیچ موضوع مهم دیگه ای تو زندگیم ندارم که هر موقع شروع میکنم به نوشتن تو میای میرینی تو مغزم؟؟؟؟ حرصم میگیره از دست تووووو....دلم میخواد یکی یکی موهاتو بکنم بریزم کف دستت و تو نتونی هیچ چی بگی. یه بار دیگه استیتوسای منو به خودت بگیری ایندفه خودم میام بالا میارم رو صورتت...
انگار من فقط از دست این میتونم عصبی باشم؛ والاااا...

Saturday, August 6, 2011

روحم را با چمدان هایت میبری!!

خیلی انتظارات بیجا از خودم دارم، مثلاً انتظار دارم بیام اینجا مسئله ی فوق مهم فرنود رو بررسی کنم، یا تحولات سوریه رو کنکاش کنم، یا مثلاً از مشکلات اجتماعی بگم، قحطی تو سومالی رو ریشه یابی کنم و...و....و
انتظاراتم حتی مسخره است، چون تنها موضوع مهم کل منظومه ی شمسی، روزهای باقی مونده تا 5 شهریوره. تقویم هایی که هر روز دارن هاررر هاااارر بهم میخندن و من واسه اینکه کم نیارم دارم خنده های هیستریک بهشون پس میدم.
و چون اصولاً آدم درّاکیم یا شاید هم خیلی آدم خری ام حتی جرئت بیان دلتنگی ها و درگیری های ذهنیم رو ندارم.

خیلی کار احمقانه ایه واسه رفتن کسی که یه زمانی باهاش رابطه داشتم بشینم و غصه بخورم نه؟؟!!! و در عین حال حاضر نباشم هیچ کس رو جانشین اون بکنم؟
من هیچ وقت انقد بیشعور نبودم که الآن هستم. من همیشه یک فمنیست 6نرمال بودم که از دماغ فیل افتاده بود و بهترین سرگرمیش کل کل با پسرا بود و از همه ی پسرا مخصوصاً پسرای سفیدِ لاغرِ خیلی جی اف داشته متنفر بود و از همین سوژه ی مورد نظر بیش از همه ی اونها بدش میومد چون  به نظرم علاوه بر خصیصه های ذکر شده، بور هم بود، (که البته بور نبود که هیچ چال چونه هم داشت).
جزو فانتزی های ذهنی این روزهام ،( که البته  رئیس جمهور آمریکا شدن،  شدنی تر از این تخیلات منه) اینه که تا آخر عمرم روم میتش باشم و به جای هر ننه قمر یا هر حمال ایرانی و خارجی دیگه من باهاش زندگی کنم، و هر روز صبح به جای سلام و صبح بخیر و ماچ و بوسه بگه:"ساعت چنده؟ اَه دیرم شد." منم بگم :"خب یه چی بخور بعد." بعد به زور یه لیوان آب انبه(اونجام آب انبه پیدا میشه، نه؟) ببندم به حلقش. بعد اون بره من بشینم درس بخونم.
بعد من تا شب دور خودم بچرخم، برم خرید، برم کتابخونه درس بخونم، برم یللی تللی، بیام ببینم اومده گشنش بوده ولی حس نداشته غذا درست کنه، بعد من غر بزنم بگم مگه من کلفتتم؟ یادت باشه هم خونتم!!! بعد مثل همیشه هیچی نگه. بعد من از ته دل واسش ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی درست کنم و ندونه که خیلی هم از خدامه. بعد ماکارونیم خوشمزه نباشه ولی اون نخورده بگه دستت درد نکنه، به به.
بعد شام خوشحال باشه، کلی ماجراهای جالب روز تعریف کنه، من همینجوری محو حرف زدناش بشم. بعد سر هیچی کتک کاری کنیم، زورم بهش نرسه ولی  سعیمو بکنم. پاشه چایی دم کنه، بعد پاشه دوتا چایی بریزه. چایی رو بخوریم، در عین حال آهنگایی بذاره که فقط تو هارد اون پیدا میشه و بس. شروع کنه از تاریخ حرف بزنه، و من آرزو کنم کاش همیشه از تاریخ حرف بزنه، چون من خودم هیچوقت نمیرم 1سطر کتاب تاریخی بخونم.
بعد من زل بزنم بهش، و اون ادای نگاه ها و خنده های منو در بیاره منم حمله کنم بهش، بعد بگه آآآآییی چه خبره !!! بعد من کرم بریزم که بوسم کنه اونم بفهمه که چه هدف شومی دارم برگرده بگه لبام زخم شده، بعد من به نشانه ی اعتراض پاشم برم مثلاً درس بخونم ولی دلم نیاد برگردم بغلش کنم....
اصلاً اینارو نخواستم، سطح فانتزی ها رو میارم پایین.
وقتی داره میره، منم تو فرودگاه امام باشم، و دوباره مثل همیشه صداش کنم، بگم: باز که خدافظی یادت رفت.بغلش کنم
بوسش کنم. صورتمو فشار بدم به شونه هاش (اگه قدم رسید) که اشکم در نیاد، بعد  صبر کنه تا وقتی من آروم شم. بعد وقتی داره میره حداقل بگه که  دوسم داشته. منم نگاش کنم، بخندم، براش آرزوی موفقیت کنم و بگم داری میری همونجایی که اگه بابا نوئل بودم تو جورابت میداشتم، یادته؟؟!!
بعد بیام بشینم رو صندلیای انتظار فرودگاه و فکر کنم، منم میتونم برم؟! اگه برم چیزی عوض میشه؟؟!! اگه نرم چی؟؟کسی پیدا میشه جاشو بگیره؟!!!
هیچ بی افی تا حالا منو متوجه این موضوع نکرده بود که بعد ویرگول و نقطه باید فاصله بذارم.
هیچ پسری آهنگایی رو که خودش دوست داشتو واسم رایت نکرده بود.
هیچ پسری بهم نگفت فیلم چارلی و کارخانه ی شکلات یا ادوارد دست قیچی رو ببینم.
هیچ پسری بهم نگفته بود کارایی رو انجام بدم که دوست دارم، مثلاً عکاسی کنم.
هیچ پسری تا این حد مهربون و تا اون حد بی رحم نبوده باهام.
 راستش هیچ پسری بهم یاد نداده بود شک نکنم و اعتماد کنم.
هیچ پسری به قول خودش انقد بی غیرت و به نظر من منطقی نبوده.
اینها شاید فقط واسه من مهم باشن و در کل موضوع های چندان مهمی نباشن ولی در کل هیچ پسری اونجوری که اون بود،  نبوده و نیست، حتی اگه این خوب بودنها توهمات من باشه. حتی اگه اولین دوست دخترش همیشه زمینه ی ذهنش باشه، حتی اگه ...
بدترین آدمه روی زمین باشه، هیشکی جاشو نمیگیره و من همیشه دوسش دارم.

Wednesday, August 3, 2011

دیوار

گذشتن از تمام خاطره ها، کار آسانی نیست
رفتن از جایی که ریشه در آن داری، ساده نیست
اما تو که می روی، چمدانت را پر از امید کرده ای
جای خالی آجرهای کنده شده از دیوارِ زندگیت را پر میکند
آنکه با لبخند بدرقه ات می کند، دیوار فرو ریخته ایست
پشت پرده ای از تصویرِ خنده هایی که تو باعثش بودی

Sunday, July 31, 2011

حس مشترک

دوستم وبلاگ می نویسد، به ندرت نوشته هایش را می خوانم، چون می دانم آنجا، همان جایی نیست که با صداقت نوشته باشد.
امروز جدید ترین پستش را خواندم، از کودکی دست فروش می نویسد، و به جای او رویا بافی میکند.
 نمی دانم چرا من مثل دوستم فکر نمی کنم که آرزو های آنها داشتن کلاه اسپایدرمن یا پیتزا و بستنی باشد. آنها زخم هایی عمیق تر از یک زن و مرد 40ساله دارند، آنها زندگی را بیشتر از پدر من میفهمند. ولی یک آرزوی خاک خورده هم دارند به نام "کودکی"، شاید وقتی  فرصت خواب راحت پیدا کنند آنوقت کمی در مورد کارتون، گیم، لباس تمیز و... خواب ببینند.
بارها دلم خواسته به این بچه ها کمک کنم، تنها کاری که از دستم بر آمده خرید هر چیزی بوده که با نگرانی یا چشم دریدگی می فروختند.
بارها فکر کرده ام آنها از فروش این جنس ها تنها شام شبشان را کاسب می شوند، و تصمیم گرفته ام از دفعه ی بعد چیزی نخرم، تا آن بالا دستی ها را بچزانم. شاید آنها هم کودک را بچزانند.
خاک بر سر پدر مادر بی مسئولیت. آقای نسبتاً محترم، کاندوم خرجش خیلی کمتر از این بچه بزرگ کردنه، کی میخوای بفهمی آخه.

Saturday, July 30, 2011

عققق می زنیم، به حق.

گاهی آدم ها را تنها در یک لحظه می شناسی، انگار شخصیتش را در آب جوش حل کنند و با نبات به خوردت دهند. آنوقت تازه تمام کرم ها یت که تا آن لحظه در هم می لولیدند آرام می شوند، ترکت می کنند.
اصلاً دلم نمی خواد حرفی بزنم که بوی عاشقانه بودن بدهد، 2روز کامل پست نوشتم و پاک کردم، خود سانسوری تا این حد!!!
انگار باید قبول کنم آدم احساساتی ای هستم، بر عکس آنچه مردم در مورد من قضاوت می کنند. من به شخصیت پسرانه داشتن محکومم، پسرانه یعنی  احساس را به آنجایت هم حساب نکنی، یا وانمود کنی به آنجایت هم حساب نمی کنی.
من از خودم بدم نمی آید که چرا با عقاید فوق غربی بی اف یا بی اف سابق کنار می آیم، شاید اگر کنار نمی آمدم کرم ها هنوز در من می لولیدند، و او مرا اعصاب خرد کن می خواند.
حتی تعجب هم نمی کنم که چطور ار یک زن کاملاً شرقی ، به قول او، تبدیل به یک آدم کنار آمده با عقاید غربی شدم.
هیچ سوالی در ذهنم ایجاد نمی شود، راضی هستم از اینکه آخرین خداحافظی قهر آلود، تبدیل به خداحافظی دوستانه شد. حتی خوشحالم که پای حرفم هستم و بیشتر از قبل داغان نشدم. انگار که حق با من بود، دیداری که اصرارش را می کردم، همه چیز را تمام کرد. نه حرفی برای گفتن باقی گذاشت و نه تمایلی برای دیدار دوباره، نه اینکه اگر قراری پیش بیاید ردش کنم، فقط اصراری به ملاقات دوباره ندارم.
یادم باشد لحظه ی آخر را قاب کنم، به جای پرده ی پوسیده ی پس ذهنم آویزان کنم.
دردناک که هست بدانی کسی که دوستش داری دوستت ندارد، و شاید چون حوصله اش سر رفته روزی سراغت را گرفته؛ ولی با این همه فقط به خودم اهمیت می دهم، که به چیزی که می خواستم رسیدم، و شاید خواسته ی کسی که دوستش دارم نیز موازی خواسته ی من بوده.
به هیچ وجه آدم ضعیفیی نیستم، برعکس تصور می کنم این شهامت هست که من دارم. کمتر کسی به این صراحت می تواند دوست داشتنش را اعتراف کند. خیلی برایم مهم نیست مردم در مورد من چطور قضاوت می کنند، آدم های دور و بر من همه آدم های ترسویی هستند که میخواهند عامه پسند باشند.
با نیمی از اعتماد به نفسم ادعا می کنم کمتر کسی میتواند مثل من  باشد.
راستش همین که می داند چه حسی نسبت به او دارم برایم کافیست. همین که می داند ظاهرم را حفظ می کنم با این که درونم پر از خواهشهایی است که او نادیده اش میگیرد مرا راضی می کند. اینکه می داند این خواسته ها و نیازها چیزی نیست که جایگزین آنها را برطرف کند، بس است.
نمی دانم چقدر از خودش احساس رضایت میکند وقتی می داند انقدر برای کسی مهم است.
راستش خودم حالم به هم میخورد از این نوشته، ولی گاهی نوشتن حال آدم را بهتر میکند، آن هم در وبلاگی که هیچ خواننده ای ندارد و از هر فولدر پسورد خورده ای امن تر است.

Sunday, July 24, 2011

جواب دندان شکن از نوع شاعرانه اش

شعر دیوانگی از دفتر مرمر(آزار) از سیمین بهبهانی:
یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، ازغصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر ، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
پاسخ ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:
یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور بازخوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، هر عشوه در کارم کنی
من طایر پربسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی


پاسخ سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا:
گفتی شفا بخشم ترا ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم ؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم
....


پاسخ ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:
دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلطان شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر بازگردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم ترا

Thursday, July 21, 2011

فوبی جدید من

من از تنهایی می ترسم، حتی بیشتر از گشت ارشاد از همان تنهایی می ترسم. منظورم تنهایی اجباری است.
از آدم های بی خودی هم می ترسم، آدم هایی که حرفی برای گفتن ندارند. انسان ذاتاً علاقه به نفهمی دارد، نفهمی زندگی را شیرین میکند.
همیشه کنجکاوی محرک آدم ها برای فهمیدن است؛ وقتی دور و وری ها  کنجکاویت را نسبت به اطرافت بر نیانگیزند، نفهم میشوی.
احتمالاً برای آدم های تنبلی مثل من البته این تز صادق باشد.

یعنی کسی پیدا میشود که بگوید یک روز صبح از خواب بیدار شدم و فهمیدم باید بروم و کمی مثلاً در مورد حقوق زنان مطالعه کنم؟ یا مثلاً از خواب بپرد و با پیژامه بدود دنبال کتاب های صادق هدایت، بدون آنکه قبلاً چیزی در موردش شنیده باشد؟؟

با حساب کتاب من که جور در نمی آید. به نظر من همه احتیاج به یک تلنگر دارند، بعضی ها را یک اشاره کافی است و بعضی ها لگد برایشان کافی است، عده ای هم که به هیچ قیمتی حرکت نمی کنند.

می خواستم از تنهایی بگویم، حرف در حرف پیش آمد. مدتی است فکر می کنم منزوی شده ام، و نه به دلخواه خودم، حتی وقتی می خواهم تنها نباشم دنبال کسی می گردم  و پیدایش نمی کنم.
خودم می دانم چه مرگم است، ولی به روی خودم که نمی آورم، انکار میکنم، انکااار!!!
می توانم گوشی را بردارم زنگ بزنم به 1-2 نفری که کلی حتی ادعای عشقشان میشود، بعد از فردا هی زنگ بزنند، کلی ابراز محبت کنند من خر کیف شوم، یا روزی 10 بار حالم را بپرسند و با یک حالت غمگین بگویند "تو اینجوری میکنی منم حالم بد میشه هااا." و من هی حالم بهتر نشود که آنها غصه بخورند و من اینبار عقده هایم خالی شود.
چقدر من عقده ای هستم واقعاً.
یک کار دیگر هم میتوانم بکنم، بروم و از آن لاک پشت های خارجکی که بزرگ نمیشوند و همش اندازه ی ماوس میمانند بخرم اسمش را بگذارم "توسی" و هی با آن بازی کنم تا روز تمام شود.

اصلاً می توانم بلند شوم با مامانم بروم خانه ی دختر دایی فلان، دختر خاله چی چی، و... آنجا هم از طرح پرده،پیشرفت نازنین جون در کلاس خیاطی و طرز تهیه ی لونگی و مربای کیوی صحبت کنم، خیلی هم خوب است.

چند تایی هم دوست دارم که خوراکشان ناله است. می توانم با آنها بروم بیرون بعد مثلاً من یک کلمه بگویم خیلی وقت ها دلم تنگ می شود، او تا ته ماجرا را بخواند و هی مرا دلداری دهد، آنقدر که درد های نداشته ام را به یاد بیاورم.

یک چند تایی هم به درد خود چس کنی میخورند، آنقدرباهم  از بالا به آدم ها نگاه کنیم که  وقتی خودم را نگاه میکنم فکر کنم در حق من اجحافی صورت گرفته که زیباترین دختر جهان انتخاب نشده ام.

یعنی من انقد بد بخت بوده ام و خودم خبر نداشتم؟!!! شاید هم افسردگی پریودیک ماهانه باشد.

هیچ کاری نمی کنم اصلاً، ژلوفن میخورم و می خوابم. حتی زبان هم نمیخوانم. جی آر ای هم نمیخوانم.شاید شب، شاید فردا.


Wednesday, July 20, 2011

I'm a lazy Girl

دلم باز گرفته. حس دوگانه ای دارم از اینکه هر کاری میکنم بی اف  سابقم جلوی چشممه، فیلم که میبینم حتماً یکی از نقشها رو باهاش مقایسه میکنم، نمیدونم شاید هم واقعاً شبیهشه.
من خودم شاید، شاید که نه حتماً آدمه تنبلی ام، واسه همین هیچ تلاشی واسه خواسته هام انجام نمی دم، اصلاً سعی نمی کنم بگردم ببینم به چی علاقه دارم، ولی علایق دیگران رو امتحان میکنم تا شاید زمینه های مورد علاقه ی خودم رو پیدا کنم. و این بی اف سابق جزو معدود افرادیه که علایقش رو تا 50 یا 60% دوست دارم.
از این موضوع سخت آشفته بودم، چون فکر کرده بود من دارم ازش تقلید میکنم، ولی من حتی 1بار هم لیست فیلمها یا موزیک هاشو نگاه نکرده بودم. فقط میدونستم 4ستون زندگیش بر اساس فیلم، موزیک و کتاب هاشه. و معیار سنجشش هم بر همین اساسه. وقتی که باهم بودیم، نه وقت داشتم به علایقش سرک بکشم و نه جرئتشو. جرئت نداشتم چون میترسیدم محکوم بشم به تقلید، و این بدترین اتفاق زندگی من میتونست باشه.
وقتی دیگه نبود من هم کاملاً بیکار بودم واسه شیرجه زدن تو فیلم های برادرم، ازش میخواستم فیلمهایی رو که میدونه خوبه  معرفی کنه، اوایل حسش نبود تنهایی فیلم ببینم، و یکی از دوستام تقریباً محکوم بود منو روزانه حدوداً 2ساعت همراهی کنه تا من فیلم ببینم.
ولی کتاب چیزی بود که خودم دوست داشتم، فقط کافی بود هفته ای 1بار حدود نیم ساعت در کتابفروشی فروزش وقت گذرونی کنم، و کتاب ها رو بررسی کنم، و کتاب هایی رو که به نظرم آشناست و تعریفشو شنیدم بخرم، این هم خیلی کار سختی نبود.
می دونستم بی اف تاریخ دوست داشت، ولی من هیچ علاقه ای به تاریخ ندارم، حتی سعی نکردم این مورد رو امتحان کنم، مگر رمانی آمیخته با تاریخ باشه. اینو گفتم که به خودم ثابت کنم نمیخواستم مثل کسی بشم، فقط به دنیایی که فکر میکردم شاید خوشم بیاد سرک می کشیدم.
اما موزیک تنها موردی بود که توفیق اجباری محسوب می شد. وقتی حدود 10آلبوم موسیقی غریب از کسی که احتمالاً دوسش داری دریافت می کنی، به اجبار هم شده می شینی و تک تک آهنگارو با اکراه گوش میدی، خدا خدا می کنی آلبوم بعدی کمی بهتر باشه، و بالاخره "وال رایدر" و "مصائب مسیح" رو کمی باب میل خودت میبینی، تازه این تیپ موسیقی رو هضم نکردی که تو بهترین لحظه های عمرت واست" اَرشین مال آلان" و"ساری گلین" میزاره. آهنگ های بدی نیستن ولی باب میلت نیست خب.
بعد از مدت ها که نمی بینیش همه ی اینها واست میشه نوستالژی، آره می دونم خیلی خرم، خیلی ی ی ی ی. ولی همینه که هست...یکهو مامک خادم، lisa gerrard, vangelis, Jan A.P. Kaczmarek و فولکلور هاو مُقام های آذری میشن بهترین نواهای زندگیت. البته بعد از یانی، کامران و هومن ، استینگ و جرج مایکل.
موسیقی شاید بیشتر از بقیه با احساس آدم در ارتباطه، نمی دونم به هر حال واسه من اینجوری بوده.
من این دنیا رو دوست دارم، این دنیا با دنیای آدم های معمولی کمی فرق داره...با دوستم که  زمانی با بی اف سابق رابطه داشت حرف می زدم، از فیلم میگفتم و از برداشت هایی که از فیلم ها دارم، از اینکه هر فیلمی ممکنه تأثیری تو زندگی آدما داشته باشه...با یه حالتی گفت:" اَه اینجوری نگو آدم یاد فلانی میفته، اونم زندگیش تک بعدیه، یعنی چی آخه...". تمام راه برگشت به خونه رو بغض کردم.
واقعاً تشخیص نمی دم عاشق دنیاشم یا عاشق خودش. ولی از اینکه تو لحظه لحظه ی زندگیم وجود داره حس چندان بدی ندارم. دوست روانشناسم بهم گفت: این برای خانوم ها طبیعیه که در عین اینکه به زندگی عادیشون می رسن تو بک گراند ذهنشون کسی رو که دوست دارن همیشه داشته باشن.
مسخره اس به هر حال. اگه دست خودم بود همین الآن پاکش می کردم.
ولی دنیایی که داره همیشه واسم هیجان انگیزه، حتی تاریخ و تاریخ مذاهب رو دوست دارم وقتی اون تعریف کنه، شاید به دید یک دائره المعارف دوسش دارم، یا مثل یک قهرمان دوران کودکی.
به هر حال هر کسی که بیاد تو زندگیت، یه تأثیری می ذاره دیگه...به شرطی که بهش اجازه بدی.

Sunday, July 17, 2011

عشق پیچکی است که دیوار نمی شناسد

اگر شعر‌های من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیبایی.
حالا
هی بیا و بگو
چنین است و چنان است.
اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانه‌ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشم‌هایم را ببندم.
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمی‌شناسد.

شاعر: گروس عبدالملکیان

Eternal sunshine of the spotless mind

عادت به نوشتن دارم، خیلی مهم نیست موضوع چه باشد...گاه نوشته هایم کوتاه است گاه بلند، هیچ اصولی ندارد...هیچ قالبی هم ندارد.
ذهن و تخیلاتم همیشه آبستن است، زایشش در نوشتن بهتر از زمانی است که صحبت میکنم یا عمل میکنم. نه اینکه خوب بنویسم، بد حرف میزنم، بد عمل مبکنم.
گاه حتی تواناییش را دارم عاشقانه بنویسم، ولی انگار عشق این روزها موضع ضعف است، خودم را سانسور میکنم.
حتی فانتزی های س.ک.س یم دست کمی از فیلم های پورن ندارد... ولی توانایی توصیفش را هم ندارم... من چقدر این روزها برای خودم متأسفم.
از اتفاقات دورو برم و آنچه مرا اذیت میکند چیزی نمیگویم...هر روز سفارش میشوم که مبادا چیزی از عذاب هایی که میکشیم بگویم، هیچ نمیگویم...گریه ام میگیرد، ترجیح میدهم تا حد امکان از خانه خارج نشوم...اینطوری هم در امانم هم در آرامش نسبی...میترسم حجابم ایرادی داشته باشد و مستوجب یک تجاوز گروهی یا نیمه گروهی شوم!!!
میترسم ناخواسته نگاهی کنم از فرط خواستن، کسی آزاری ببیند!!
میترسم کسی عاشقم باشد، و مرا تکه تکه کند در روز روشن!!
فرار میکنم از زندگی از هر آنچه روزی مرا نمکی شاد میکرد.


دلم جمعی شاد میخواهد، دلم دوستانی جدید میخواهد که هیچ پیشینه ای با آنها نداشته باشم...دلم بحث میخواهد...دلم میخواهد باز عاشق شوم و این بار اشتباه نکنم، این مورد آخر بعید ترین آرزوی من است، عاشق که نه، حتی کسی را نگاه هم نمیتوانم بکنم. حتی به او هم فکر نمی کنم، یادم نیست حتی یک بار دوست داشتن کسی را تا این انداره که او دوست داشتن مرا تحقیر کرد، تحقیر کرده باشم.


فیلم " Eternal sunshine of the spotless mind" را دیدم، چقدر دوست داشتم این فیلم را؛ گاه فکر میکنم چرا پیشتر انقد فیلم نمیدیدم ، چرا سالها خودم را از این لذت محروم نگه داشته ام.
چقدر دوست داشتم لذتم را با کسی شریک شوم، ساعتها بنشینم و از این فیلم صحبت کنم، بگویم دیدی  Michel Gondry  هم مثل من فکر میکند. او هم به نظرش خاطرات خوب خوبند، حتی اگر آخر رابطه خوب نباشد. تکرار خاطرات خوب لذت بخش است.
یا بگویم دوست داشتن به زمان یا خاطرات ربطی ندارد، یک چیز احساسی است.


الان یه اس  ام اس اومد واسم که " امیدوارم روزی برسه که تمامی متن اس ام اس هامون این باشه: مهدی آمد." چی بگم خب؟؟!!




Friday, July 15, 2011

هیوم

احساس منیتِ تغییر ناپذیر پنداری است واهی. ادراک منیت در حقیقت زنجیره ی درازی  از تأثرها ی ساده است که شخص هیچگاه آنها را همزمان  با هم تجربه نکرده است. به گفته ی خود هیوم منیت" چیزی نیست مگر انبوه یا مجموعه ای از ادراکهای مختلف، که با سرعت باور نکردنی یکی پس از دیگری میآیند، و پیوسته در  تغییر و حرکتند". ذهن" صحنه ی تئاتر است، و ادراک های متعدد پی در پی بر آن خودنمایی میکنند، می روند، باز میگردند، ناپدید میشوند، و در انبوهی حالات و مواضع گوناگون در هم می آمیزند". هیوم متذکر شد که ما هیچگونه"هویت شخصیِ" نهفته ای در زیر یا پشت این ادراک ها و احساس ها ی پر آمدوشد  نداریم. درست همانند نقشهای پرده ی سینما، که چنان به سرعت عوض میشوند که نمیفهمیم فیلم از تصویر های تک تک ساخته شده است. تصویرها در حقیقت متصل به هم نیست، بلکه مجموعه ای از لحظات آنی است.
                                                                                                              
                                                                                                              "دنیای سوفی"

                                                                                                              یوستین گردر

Thursday, July 14, 2011

پریشان گویی

داشتم فکر میکردم کاش یه دوربین درست حسابی داشتم که از 5مگا پیکسل بیشتر بود...نمیدونم چرا دلم نمیاد پول بدم  یه دوربینی که آرزوشو دارم بخرم. یعنی راستش همش فکر میکنم سرم کلاه میره، یا کیفیتش اونی نمیشه که من میخوام، یا ظاهرش!!
عاشق دوربین "و" بودم...شاید 1-2 بار بیشتر ندیده بودمش، ولی خب دوسش داشتم؛ هیچ وقت هم قسمت نشد بپرسم مدلش چیه.
الآن داشتم کارایی که باید تا شب انجام بدم رو لیست میکردم، آخریش این بود که یک فِرِم از زندگی امروزم رو ثبت کنم، واسه همین یهو حسرت دوربین رو دلم سنگینی کرد.
وقتی کارامو لیست میکنم زیاد فکر میکنم، مثلاً فهمیدم که 504 واقعاً کتاب کسل کننده ایه، چون10 روزه شروع کردم بخونمش و هر روز مینویسم" 1 درس از 504" و تا حالا به سختی 1 درسشو خوندم. واسه خودم نگرانم.
من هر موقع بی برنامه فکر کردم یا یه چیزی زو من تأثیر خاصی گذاشته، بی رودرواسی ریدم به همه چی.واالا.
یکیش همین 504 که چون فهمیدم خسته کننده اس پس به خودم حق میدم نخونمش، یا فیلمی که پریروز دیدم و به اندازه ی "ادوارد دست قیچی" واسم هیجان انگیز بود.
فایندیگ نورلند اسم فیلمی بود که دیدم. یک آن خیلی چیزا ازش دریافت کردم، مثلاً اینکه: فیلم همه چی داشت، تراژدی، رومنس، فانتزی، حتی ابتذال هم.
جدایی اتاق جیمز  بری و همسرش از اولین صحنه هایی بود که توجه منو جلب کرد، و اینکه همسرش دعوت اونو برای همراهی  رد کرد...این یه جور ناهماهمگی  بود. شاید به نظر من البته. چون از سرک کشیدن تو دنیای آدمای حتی یکم عجیب هم لذت میبرم.
وقت گذرونی "بری "با کسای دیگه واسم بیشتر نوستالژی بود تا کشف یه گره تو داستان، تقریباً میدونستم چرا. تفاوت دنیای "بری" و همسرش خیلی راحت میتونست زشتی کار "بری" رو ماست مالی کنه، و کرد...کسی از کار اون منزجر نشد.
راستش یه جاهایی هم انگار داشت تبلیغ قانون جذب رو میکرد...
میخوام باورش کنم، شاید به درد خورد.
منم به وجود پری ها اعتقاد دارم.:دی


پ.ن: راستی آهنگ فوق العاده ای داشت.