Thursday, December 8, 2011

6ضلعی نامنتظم

باز دلم میخواد یه عالمه حرف بزنم ولی هیچ کدوم از حرفام شروع نمیشه، یعنی از هر چی که میخوام بگم نمیدونم از کجا شروع کنم؟ از چیش بگم، از کجاش بگم، اصلا حرفیه که بشه بگم؟


دیشب خواب دیدم، آخه دیشب شب تولدم بود. هیچ تولدی در کار نبود، فقط من بودم و یه تعداد تبریک فیس بوکی. مردم حتی دیگه به خودشون زحمت نمیدن اس ام اس بزنن، وال پست مینویسن که خرجی هم نداره. از یه هفته قبل هم فیس بوک خبر میده که تولد فلانیه. در نتیجه تبریکای فیس بوکی به درد من نمیخوره، صرفاً یه نوع عادته که تا میبینی تولد کسیه فوری یه هپی بیرثدی براش میزنی. فقط مامانم، داداشم و دختر خاله ام اس ام  اس زدن و خوشحالم که یادشون بوده.
آره ، میگفتم خواب دیدم که تو یه جمعی ام که نمیدونم چه جمعیه فقط یه نفر بهم گفت:" مشکل تو قابل حله.  تو و  این خانوم ( یه دختر دیگه که نمیشناختمش) مشکلتون مثل همه، شما دلیل روانپریشیاتون یک محیط پرجمعیت بوده، همون موقع یاد خوابگاهی افتادم که 1 سال توش عذاب کشیدم. با خودم گفتم، هوووم راس میگه ها، چرا به ذهن خودم نرسید. خلاصه که انگار تو تیمارستان بودم. یعنی الآن که فکر میکنم میبینم اونجا تیمارستان بوده.
کلاً تافل و اینارو بی خیال شدم و مثل یه دختر خوب دارم واسه کنکور میخونم، همه چی شبیه همون سالیه که کنکور میدادم، چقدر اونموقع بی خیال بودم ولی، تقریباً مطمئن بودم از همون جایی که میخوام قبول میشم، ولی حتی به ذهنمم نمیرسید که قبول میشم ولی بلاهایی سرم میاد که 2 سال از عمرمو تباه میکنه. همون سال داشتم واسه کسی که بعدنا دوست پسرم شد طاقچه بالا میذاشتم، الآن همون آدم داره واسه من عشوه میاد، والا دیگه. به هر حال دوباره کنکور میدم، دوباره قبول میشم، ولی خب خرداد اون سال خردادی بودا، امسال که خردادش اونجوری نمیشه.

دارم به دوران طلاییه شب زنده داری هام برمیگردم، نمیدونم چرا. دیشب حالم گرفته شد ولی گذشت. من خیلی حالم بهتره، خیلی. ولی با کوچکترین تلنگری برمیگردم به قعر بدبختیام. دوست ندارم ناله کنم، دیگه هیچوقت ناله نمیکنم. کلی کار دارم که انجام بدم، کلی کتاب نخونده، کلی فیلم که هر روز دارن بهم میگن:" بیا منو بببین!!" منم بهشون میگم:" فقط 70 روز دیگه صبر کنین."
"کافکا در کرانه " رو همونجا تو خیابون 38 صفحه اش رو خوندم، فکر کردم تا برسم خونه شروع به خوندن میکنم و نهایتاً 2روزه تمومش میکنم، ولی نشد. حجم عظیمی از کوانتوم و مغناطیس مانع بود. برای همین دوست دارم الآن بعد نوشتن این پست برم و 30 صفحه ی دیگه بخونم. حس در همی نسبت به این کتاب دارم. فعلاً هیچی ازش حالیم نشده، چون تنها 1/20 کتاب رو خوندم.


این روزا روی تختم حس بد تنهایی و نیاز به پارتنر بهم دست میده. اکثر مواقع با مرور خاطرات خوابم می بره، خاطرات کوتاهن برای همین با تمام جرئیات به یاد میارم. همیشه فکر میکنم چرا ذهن من هات تر از رفتار های واقعیه منه؟!! و همیشه  شرم مسخره ی شرقی جواب تمام این سوال هاست و شاید ترس از پذیرفته نشدن. همیشه افسوس احساس های فرو خورده ام  با منه.
من هنوز هم امید به زندگی دارم، نمی دونم این امید از کجا تامین میشه ولی با من همراهه. هنوز حس خوب ادامه ی زندگی با منه، مثل حسی که تونل های طولانی به آدم می دن. هنوز هم بعد از 1/4 قرن زندگی تونل ها جزو شادی  سازترین المان های سفر برای من هستن.


دلم سکون آرامشبخش می خواهد، از آنها که من باشم و سگ و دوست پسر و دانشگاه. دوست پسرم هم  باحال باشد، اهل فیلم و کتاب باشد، فیلم ببینیم،  کتاب بخواند، پروژه اش کلافه اش کند بعد بیاید مرا ببوسد.
ها ها ها ها... کلی آدم دوست دارند با من دوست شوند بعد بیایند خواستگاری دست مرا بگیرند ببرند خانه ی بخت، ولی هیچ کدام کسی نیست که من بخواهم. فعلا دلم مرد زندگی نمیخواهد. دلم مردی را میخواهد که حالا بعداً سر فرصت مرد زندگی شود.
راستش اینها فاکتور های انتخاب دوست پسر نیست، این ها خصوصیاتی است که به من تحمیل شده.
کی.ر شعر( در راستای  اعتراض به کلمه ی مصطلح ک.س شعر) میگویم چون به شدت خوابم میاد.

No comments:

Post a Comment