Monday, April 16, 2012

یک لحظه از بودن ها

بعضاً دلت می خواهد از دغدغه های لحظه ایت بنویسی، سطر سطر قلم فرسایی کنی.



دلت میخواهد طوری تصاویر ذهنیت را با کلمات بیان کنی که شعر شود.


دوست داری چنان تصویر گری باشی که دیگران هم به اندازه ی تو از تصاویر ذهنت به وجد آیند.


تصاویر مثل عنوان برای  خاطرات  است.
سر بی موی پدرم همراه با سیبیل پرپشتش، اولین تصویر ثبت شده در ذهن کودکی هایم بوده و هر جا بخواهم از پدرم یاد کنم همان تصویر در ذهنم بازیابی میشود و دلم برای پدرم تنگ می شود.
موهای طلایی مادرم، با پوست سفید و بینی نسبتاً بزرگش عنوان خاطرات مادرم می شود.
موهای فرفری برادرم در 2-3 سالگیش تصویر زیباییست که تمام خاطرات 21سال گذشته را برایم تعریف میکند.


و یا
تصویر چین های گوشه ی چشم کسی که دوستش داشتی و شاید هنوز هم...
چین هایی که با لبخند هایش می آمد و ریزتر شدن چشم هایش را باعث میشد...
....
تصویر ثبت شده  توسط یک لنز دوربین با تصویر ذهنت منطبق می شود، مسلسل خاطرات شلیک می شود...
صدای بم با قاه قاه خنده ها...
حتی دست های ثابت روی فرمان ماشین...
....
همین طور ادامه می یابد تا آخرین تصویر زنده ی به جا مانده...
آستانه ی در بی خداحافظی...

Sunday, April 8, 2012

تو سرازیری زندگی قل میخورم

آدم بزرگتر که ميشه ترس از دست دادن داشته ها و به دست نياوردن نداشته ها رو بيشتر احساس ميکنه. مثل از دست دادن پدر و مادر.
با هر خبر فوت يکي از نزديکان مقايسه توي ذهن شروع ميشه، اينکه خب، فلاني چند سالش بود که حالا پدرش مرده يا اوني که مرده چند سالش بوده. 60؟70؟ خب پدر من 58 سالشه، ولي خيلي سر حالتر از اونه. يا مادرم، مشکل قلبي داره ولي هيچوقت نخواسته در موردش با ما حرف بزنه، يني اين مشکل جديه؟ چرا پدرم مرتب بهش ميگه "بهت ميگم بيا بريم دکتر"؟
راستش هيچوقت سعي نکردم از اصل موضوع با خبر بشم. دونستنش بيشتر عذابم ميده.

حتي وقتي برادرم ميره تبريز آمار تصادفات جاده اي رو بررسي ميکنم.

در کنار اين فکرهاي آزار دهنده تمام نداشته هام جلوي چشمام رژه ميرن، تمام آرزوهايي که داشتم و کلي زمان براي رسيدن بهشون متصور بودم.

اما حالا انگار زمان سريعتر از چيزي که فکر ميکردم در حال گذره.

حتي خيلي از آرزوهامو فراموش کردم، به عمد شايد.

سعي ميکنم مثل خيلي هاي ديگه با توقعات پايين زندگي کنم ولي موفق نميشم، به اين نتيجه رسيدم که سطح توقعاتم با تلاشي که ميکنم باهم نميخونه. بعضي وقت هام کلن از دست من خارجه، مثل اينه که بخواي از آبشاري که داره ميريزه بالا بري. خواستم بگم يني مثل برعکس مسير رودخونه شنا کردن نيس که با تلاش بيشتر عملي بشه.

بچه که بودم خيلي از دوستام پدربزرگ يا مادربزرگ نداشتن و من از اينکه از هر کدوم 2تا داشتم احساس غرور ميکردم، فکر ميکردم بي نقصم. حتي خاله و عمه و عمو و دايي هم 2تا داشتم. هيچوقتم فکر نميکردم اين تقارني که باعث ميشد زندگيه من کامل به نظر برسه يه روز به هم بخوره.

حالا تنها يه مادربزرگ پير دارم که ديگه نميتونه دست منو بگيره از خيابون رد کنه و منو تا مدرسه برسونه، منم که بايد برم دم در و دقيقن دم در واستم که سوار ماشينش کنم و برسونمش جايي که ميخواد بره. ماهي يه بار بيارم خونه خودمون و اون از تعداد پله هامون شاکي شه.

حتي از 2تا داييام هم تنها يک دايي باقي مونده که اونم بالقوه است.

به هم خوردن نظم زندگیم خیلی آروم آروم اتفاق افتاد، الان که فکرشو میکنم میبینم زخم ها خیلی سطحی وارد میشدند ولی پشت سر هم، و روی همون زخم قبلی که خوب نشده بود.
من برای از دست دادن هیچکدوم از عزیزام گریه نکردم، چون انگار همیشه پر از امید بودم. آخرین بار سال دوم دانشگاه بودم که مادربزرگ مادریم فوت کرد. هنوز اونقد بزرگ نشده بودم که آرزوهامو از دست بدم، پس گریه نکردم.
این روزها حتی برای خشک شدن کاکتوس 1ساله ی توی اتاقمم اشک میریزم.