Saturday, March 5, 2011

دلم هوس خنده هایت را کرده

توی ولگردیای شهر سردمون، توی تنها خیابون دوست داشتنی شهر، توهم یا واقعیت یه شبح کل حالمو گرفت!!
چقدر لاغر شدی، شاید هم اینجوری به نظر میای...!!!
اصلاَ شاید خیال کردم که دیدمت، دقت نکردم، چون تحمل دیدنتو نداشتم پامو گذاشتم رو پدال گاز و چشامو بستم و رفتم تا مطمئن نباشم چیزی که دیدم تو بودی...!!!
اینجا میتونم اعتراف کنم دلم برات تنگ شده، میتونم بگم چقدر دلم میخواد همه ی این اتفاقها یه شوخیه خرکی باشه.ولی اعتراف نمیکنم، نمیگم، چون بااین حرفا دنیای تو عوض نمیشه، خواسته هات از دنیا تغییر نمیکنه، من جایی تو زندگیت باز نمیکنم، هیچوقت نفر اول نمیشم!!
پس هیچوقت هیچوقت، هیچوقت نمیگم چقدر دلم هوای بوسه های جیره بندی شده ات را کرده...

Friday, March 4, 2011

حشویات زندگی

از اینکه بعضیا دوست دارن خودشونو یه جور دیگه به خورد ملت بدن خنده ام میگیره.خودِ خودشون شاید بیشتر مورد قبول باشن، ولی ترجیح میدن فرق کنن، شبیه یه عده ی خاص بشن، به زور دنیاشونو عوض میکنن، یواش یواش خواسته هاشون از دنیا 180 درجه با مردم عادی فرق میکنه.ولی خب این آدما هم باز خوش به حال تر از منن، حداقل میتونن تصمیم بگیرن چی باشن!!!من یه جایی بین آسمون و زیر زمینم، نمیتونم بین گذشته و آینده ام زندگی کنم، اکثراً که در سیر در عوالم خاطره ها به سر میبرم، گاهاًهم که میخوام رو به آینده برم یه سیاهی بیشتر نمیبینم.اصلاً هم دوست ندارم کسی بهم بگه اینا علائم افسردگیه....راستش هیچ کدوم از عوامل ناراحتیام اونقدرا مهم نیستن، ولی توهم اینکه دست به هر کاری بزنم یه جوری خراب میشه اذیتم میکنه...وقتی برای ثبات هر چیزی بیش از حد تلاش میکنی و نتیجه معکوس میده، ناخودآگاه افسرده هم میشی...همین مورد آخر، که از سقوط به این شراط اسفبار داشتم جلوگیری میکردم، کلی خودمو نصیحت کردم، کلی شرایطو ساده گرفتم، کلی خودمو بیخیال برنامه ریزی کردم...ولی نشد که نشد...همه چی از روزی شروع شد که پا تو اون دانشگاه منحوس گذاشتم....ازت متنفرم دانشگاه تبریز...

پ.ن1:واقعاً حضرت محمد و خدیجه 4 تا دختر داشتن؟؟؟؟چرا من فکر میکردم فاطمه تنها دخترشون بوده؟؟؟(اثرات عایشه بعد از پیغمبره)