Saturday, January 7, 2012

من و آنفولانزا

5 روز یست که مثل خر در گل فرو رفته ام، آنفولانزای لعنتی ول کن نیست. صبح تا شب دراز به دراز افتاده ام روی تخت. یاد 3قطره خون می افتم، تَرَک دیوارها رامیشمارم، فکر میکنم باید بوی تعفن از همه جا بزند بیرون، ولی نمیزند، به جایش بوی سوپ هایی که مادرم میپزد و آب میوه هایی که پدرم برایم می آورد در اتاق جاریست.
چقدر من عاشق این زن و مرد هستم، با تمام اخلاق های تند یا تفکرات قدیمیشان.
پدرم از 1کیلومتری آدم های مریض رد نمی شود، چون اعتقاد دارد خیلی سریع بیماری به او انتقال می یابد، اما چقدر عاشقانه کنار من مینشیند، هر 10 دقیقه یک بار با آن دست های مردا نه اش تب مرا چک می کند. من صبح تا شب ناله می کنم و او هر بار می گوید میخواهی دوباره برویم دکتر؟؟ شاید دکتر قبلی چیزی حالیش نبوده. و من لوس تر می شوم، خیال می کنم چه مریضیه خفنی دارم.
مادرم 3 روز قبل از من سرما خورده بود، ولی به اندازه ی من ناله نکرد، به جایش با آن حالش سر کار رفت، و کلی هم به فکر من بود.
نمی دانم انسان های مهربان پدر مادر می شوند، یا انسان ها وقتی پدر مادر می شوند انقدر مهربان و فداکار می شوند.

*************************************************************************************
دوست نداشتن کسی که دوستتان دارد بیشتر از دوست داشتن کسی که دوستتان ندارد عذاب آور است. من این را تازه کشف کردم، چون من آدم کثیفی هستم، جلوی کسی را نمی گیرم که دوستم نداشته باشد، تا لحظه ای که اعتراف نکند فقط نظاره گر می شوم.  وقتی اعتراف کرد، به او میفهمانم دوستش ندارم، و وای به حال من وقتی با این اوصاف هم  به دوست داشتنش ادامه دهد. آنوقت من می مانم و کلی عذاب وجدان.
قلب انسان فقط برای یک عشق جا دارد، اینو یکی از دوستام میگفت.