Monday, September 26, 2011

سکوت


و باز سکوتی که تورا میخواند،
نگاهی که سرگردان است.
و دلی که برای خیابان های شهر لک زده است.
<<
<<
دوری را نمیشود معنا کرد
دوری را باید چشید
دوری ندیدن نیست
نبودن نیست
فاصله نیست
دوری یک واژه نیست
دوری عمق تاریک سکوت من است!!
<<
<<
دلتنگِ هیچ که می شوی
فرو میروی
فرو میروی
فرو میروی
سکوت.

Friday, September 23, 2011

کوتوله ی بدجنس

عجیبه بعضیا چه هلو ازدواج می کنن. حالا ما بخوایم یه گ.هی بخوریم انقد به خودمون فشار میاریم، انقد میریم تو بحر زیر و بم طرف تا بالاخره میفهمیم اصلاً کِیس مناسبی نیست. 
حالا ماجرای دوماد دیشبیه بماند، یه اتفاق شدیداً جالب همین الآن فهمیدم، کلی خنده ام گرفت. آخه چه جوری میشه؟ 
یکی از دوستان یک ساله آمریکا تشریف دارن، و طبیعتاً نمیتونن برگردن، چه مدت نمیدونم، ولی به هر حال میدونم سر یه سال نمیتونه برگرده، همین 2دقیقه پیش از سر بیکاری پروفایل ها رو زیرو رو میکردم تو فیس بوک که دیدم بعله ایشون هم نامزد کردن، و دختر خانوم همین جا ور دل ماسااا. حالا از طریق oovoo  بوده  این  اتفاق میمون، یا skype  دقیقاً در جریان نیستم. 
هم خوشحال شدم، هم خنده ام گرفت، هم تعجب کردم...خلاصه که امسال بازار ازدواج بین دوستان گرم بود، فقط سر ما بی کلاه موند. 


و اما عروسی دیشب، تا از در سالن اومدن تو، عروس دومادو میگم، خنده ی همراه با افسوس داشت خفه ام میکرد.
آخه عروس کمِ کم 7-8سانت از دوماد بلندتر بود، تازه عروس کفش تخت هم پوشیده بود طفلک، و کلاً دوماد یه چی تو مایه های ا.ن بود. تا اینجای ماجرا به من ربطی نداشت و صرفاً رگ خاله زنکی من زده بود بیرون.
آقای دوماد به نظر میومد مجبور بودن ازدواج کنن، و علاقه ای به همبستر شدن با اون دختر خانوم نازِ خوش اخلاق نداشتن. بمیرم براشون، آخه ایشون پیشنهاد ازدواج پنه لوپه کروز  رو رد کردن چطوری می تونن این دختر معمولی رو تحمل کنن.
دختره هر چی رقصید، هر چی خندید؛ پسره عین چُس نگاش کرد. وقتی هم داشت شاباش میداد احساس کردم توی یه کاباره ی  در پیت نشستم و عروس دختریه که رو میز میرقصه و دوماد همون مرد شکم گنده ی عیاشیه که صرفاً جهت چشم چرونی اومده، و بدون هیچ احساسی به رقاص پول میده که راضیش کنه شب رو با این مرد بو گندو بگذرونه.
خود دوماد که به درک، مادر و خواهراشم دقیقاً  حسی رو به آدم منتقل می کردن که انگار پسرشون براد پیت ِ و دختر هم کوزتِ زشت، و اینا به شدت ناراضی و ناراحتن از این وصلت.
ولی عروس لبخند رو لبش بود، و به نظر راضی میومد؛ ولی من دوست داشتم سوپر وومن بودم و دختر رو از دست این دیو کوتوله نجات میدادم.
گویا این دیو استاد دانشگاهِ ، و مثلاً این یک مورد تمام ایراد های اون رو میپوشونه.
البته قیافه و تیپش به من مربوط نمیشه، ولی یک لبخند به یک عروسِ خوش خنده به نظر من تمام مهمونای اون جشن رو راضی می کرد.
نمیدونم، من که حس خوبی به این دوماد نداشتم...
بله من فضولم و خیلی هم کار به کار دیگرون دارم... 

Wednesday, September 21, 2011

In the life cycle

این روزها دنبال شباهت ها هستم، شباهت امسال با پارسال و یا حتی مهر 87.
توی دنیا دلم بیشتر از هر کس دیگری برای برادرم تنگ میشود، 2سال از 3سال گذشته را در کنار برادرم بودم، حداقل در همان شهری بودم که او هم بود؛ امسال شبیه سال 87 است چون از برادرم دورم، دلم برایش تنگ می شود، انگار که حرفی برای گفتن نداشته باشم، شوری برای شلوغ کردن، انگیزه ای برای سخت کار کردن و دور دور های عصر های علافی.
سال 87 امیدی داشتم برای رهایی از این دوری ها، امروز ولی امیدکی هر چند ناچیز برای دوری بیشتر.
دلم برای برادرم تنگ میشود، و انگار من فقط برای دلتنگی خلق شده باشم. به طرز عجیبی در این مورد تبحر پیدا کرده ام، زیر پوستی دلتنگی می کنم، و گوشی تلفن به هیچ وجه توجه ام را جلب نمی کند. یاد گرفته ام تنهایی دلتنگ باشم.
سال 87 پسر همسایه ی خر پولمان سوژه ی شیطنت های من و دوستم بود، این روز ها هم همان پسر همسایه تنها کِیس شیطنت هایمان می تواند باشد، و ما دل و دماغ آن روزها را نداریم، ولی میشود کنار آمد.


فردا 31شهریور است و من به یک عروسی دعوت شده ام، دنبال لباس گشتم ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردم. فردا همان لباسی را می پوشم که پارسال 30شهریور برای عروسی انیس پوشیده بودم. با این تفاوت که امسال حدود 8 کیلو لاغرتر از سال پیش هستم.
عروسی انیس را دوست نداشتم، چون مانع رفتن من به جلسه ی دفاع دوست پسرم شد. پارسال 31 شهریور.


شباهت 1مهر را هنوز کشف نکرده ام، ولی اگر قرار است شبیه باشد باید صبح با دوستم دنبال ادکلن ها ی نه چندان گرانِ خوش بو بگردیم، و بعد از ظهر خز ترین نقاط شهر را با دوست پسر دور بزنیم. و من هی توی دلم فکر کنم، " چه خوب که او موقع رانندگی غُر نمی زند، و چه خوب که دیوانه وار لایی نمی کشد. و چه عالی که حرف می زند و میخندد، چه عجیب که او حرف گوش میکند و از خیابان خاله این ها فاصله می گیرد."
گاهاً هم فکر می کردم، "  چه عجیب که هنوز اعتراف نمی کند، و من هنوز صرفاً محض شیطنت سوار ماشینش هستم."
آن روز هنوز رفتنش برای من معلوم نبود. وگر نه هیچ وقت زل نمی زدم به چشمش که چین های کنار چشمش را ببینم، یا موهای بور دستش را که روی فرمان بود و برای اولین بار از اینکه میمون نیست خوشحال نمی شدم.
آن روز حتی معصومیت نداشته اش را دیدم.
و او آن روز  چاقی جدید الوقوع مرا دیده بود، ولی این چاقی مانع چیزی نشد.


امروز مهمان داریم، تونیک آبی بافتنی ام را پوشیدم، با تایت مشکی. آخرین باری که این را پوشیده بودم تمام فضای لباس را پر میکردم، و شاید کمی هم لباس کش می آمد. امروز یک جورهایی دارد زار می زند، و من راضی هستم.

این لباس هنوز بوی تو را می دهد، و من امروز ادکلن کنزو خالی کرده ام روی تمام آن خاطرات، حالا بوی تو را میدهد که با ادکلن کنزوی من قاطی شده است، و این تحملش از بوی تو با ادکلن 212 من راحت تر است.

امروز همه چیز خوب است من حتی لاغر تر از آن اخیرنی هستم که تو هیکل مرا دوست داشتی، ولی تویی وجود ندارد.

به طرز احمقانه ای دلم هوای پارسال را کرده است.


Saturday, September 17, 2011

sen gelmez oldun*

من معمولًا زیاد فکر می کنم، مخصوصن اگر ساعت 2نصفه شب کسی را نصیحت کرده باشم.
این بار فکر کردم دوست داشتن تاوان دارد، انتخاب اشتباه تاوان دارد، خیلی چیزهای دیگر هم تاوان دارد.
من تاوان سنگینی پرداخته ام، بابت دوست داشتن آدم هایی که نشناخته عاشقشان شدم، ندانسته عاشقشان شدم، بدون آنکه لحظه ای به چرایی بودنشان شک کنم.
آدم های مثل من را به سادگی میشود گول زد، چون آدم های مثل من باور نمی کنند کسی به راحتی و پشت سر هم دروغ بگوید.
من های روی زمین دلشان زود میشکند، ولی به دل نمیگیرند. من ها از کسی متنفر نمیشوند. من ها برای این دنیا ساخته نشده اند.
من ها زود پیر میشوند، چون عاشق خاطراتشان میشوند. من ها خسته کننده هستند، چون آدم ها را به چالش نمیگیرند، همیشه نگران آدم هایشان هستند و این به مثابه ی سواری دادن است.


اما این بار یک من قانون شکنی میکند، شاید دلش برای خودش خیلی سوخته است. تاوان ها را ناعادلانه دیده است. تحملش طاق شده است. خاطراتش گاه اذیتش میکنند، به اعتمادش مشکوک است به صداقتی که میپنداشت بی نظیر است شک دارد، حتی بیشتر از این ها...
این من یاغی قسم خورده است اسم آدم هایش را به زبان نیاورد، اسمی را که ماه ها بی وقفه تکرار میشد.
این من معترض است و انسان معترض میتواند انقلاب کند، حتی رفرم را هم قبول ندارد!!
این من معترض یاغی به عشقی که داشت ایمان دارد، حتی هنوز هم... ولی با قربانی کردن های پی در پی عشقش را خرج خرید نفرت نمی کند.تنها جایی خاکش میکند.
روح این عشق روزی طغیان میکند، خواب کسی را آشفته میکند. تاریخ آن روز معلوم نیست شاید همان روزی که نقشه ی گنج خاک شده ی من را میدزدند باشد.
من انقلاب می کند، من ذهننش را خالی میکند از تمام عشقبازی ها، از تمام بودن هایی که امروز سراسر شک شده است...
دیگر در مورد خوبی های آدم خیالبافی نمی کند، برای توجیه رفتارهای زشتش دلیل تراشی نمی کند...
اصلا برای عشقش فردی قائل نمی شود.
من، بد هم نمیشود. تنها آرزوهایش را قربانی نمی کند.


همیشه میترسیدم از روزی که دیر شود و تو نیامده باشی، میترسیدم از امروزی که تو مرا از دست بدهی. روزی که تو مرا از دست دادی من تنها یک آدم ناراحت نا صادق از خود راضی را از دست دادم که در زمینه ی کاریش موفق بوده.


من این روزها زیاد بغض میکند...
من این روزها احساس قدرت میکند...
من این روزها خودش هم حال خودش را نمیداند، تغییر همیشه با درد همراه است.


*azeri music

Tuesday, September 13, 2011

سیندرلا

بچه که بودم همه ی کتاب قصه هام پایان خوشی داشت، همیشه دوست داشتم جای قهرمان های اون قصه ها باشم.
بزرگتر که شدم، فهمیدم زندگی با قصه  خیلی فرق داره؛
تو زندگی واقعی هیچ خوشی همیشگی نیست.
زندگی یه فرق دیگه هم با قصه داره، اونم اینه که زندگی واقعی می تونه  یه شانس دوباره  به آدم بده که قصه نمیتونه!

Sunday, September 11, 2011

امروز پر هیاهو

از دیروز انقد چیزای عجیب غریب شنیدم و دیدم که حد نداره.
مثلاً یکیش اکران فیلم وزین اخراجی های 3 تو اتوبوس بود، منم که قول شرف داده بودم به هیچ قیمتی این فیلمو نبینم بی شرفی پیشه کردم و دیدم، بعضاَ هم خندیدم ولی از اینکه دیدم و خندیدم از خودم شرمنده ام...
شب کابوس رنگ و انتخابات می دیدم.
اکبر عبدی و شریفی نیا( که از قدیم گفتن، کچل اسمش زلفعلی میشه) بیشتر از خود ده. نم.کی  اعصاب منو خرد میکنه. چراش بماند، چون تعریف کردن فیلم گناهش 10 برابر دیدنشه.

دومیش روش آسان محرم شدن تو سوریه یا یه همچین جاییه. به فتوای یکی از علمای عظام واسه اینکه همکارای خانم و آقا تو محل کار محرم باشن و شیطان در بین اونا رخنه نکنه، همکار خانوم باید سینه ی مبارکشون رو در اختیار آقا قرار بدن که ایشون 5 مرتبه سینه ی (یا همون ممه ی خودمون) خانوم رو بمکن، تا محرم شن و دیگه شیطان غلط بکنه بره اونورا...
البته دلیل هم داره ها ممه که بخوره رابطه ی اونا مادر و پسری میشه و دیگه کسی به مادر یا پسرش که نظر نداره. داره ه ه ه؟؟
توجه داشته باشین که 5 مرتبه کمتر نباشه ها، البته نگفتن مدتش چقدر باشه،میتونین  هر بار به مدت 1 روز این کار رو ادامه بدین، ولی توجه کنین اگر خواستین جهت نفس گیری ممه رو از دهانتون خارج کنین 1بارتون تمون میشه.
بعد بگین ایزلام سخت گیره،... به این خوشگلی. حتی کفار هم اخلاقیات بهشون اجازه نمیده همچین کاری بکنن، ولی ما مجبوریم و وظیفه ی شر..عی  ماست.

سومیش صحبت های یکی از علمای وطنیه. فرمودن که گویا موسی با فرعون جنگیده و همه ی مردا رو کشته، در نتیجه پیروز شده و زن های مصر جزو غنائم شده، موسی زن ها رو بین اشکریانش تقسیم کرده هی تقسیم کرده ولی زن ها زیاد بودن، بالاخره به هر سرباز 20 تا زن رسیده و خوش به حالشون شده...
ایشون می فرمودن ما خیلی خوب بودیم که زن سران لشکری و کشوری و غیره رو بعد از شکست دادن فرعون زمان(شاه ملعون) به عقد خودمون و برادران و... در نیاوردیم. در حالیکه حق ما بودن.
حالا این تاریخ رو تو کدوم کتاب نوشته و کدوم کتاب این زن ها رو حق مسلم اینها کرده، جرئت داری بپرس.

حالا با این اوصاف هی من میخوام یه سوراخ موش پیدا کنم از این مملکت گل و بلبل دل بکنم و برم، تا میام تصمیم میگیرم، بابام شروع میکنه به عملیات تضعیف روحیه علیه من.
ما ایرانی ها پذیرش شدیدی واسه دی.ک.تا.توری داریم. وقتی توی خونه، فامیل، مدرسه، دانشگاه و... خیلی راحت تسلیم میشیم و میترسیم از بیان نظریاتمون که مبادا طرف صداش بره بالا، نکنه از من ناراحت شه، نکنه ترکم کنه، نکنه تنبیه کنه... چطور ادعا های بزرگ می کنیم واسه زندگیمون...
ما حتی بلد نیستیم نظراتمون رو بیان کنیم، حتی اگه اجازه بدن...

جمعه تبریز بودم، خیابان امام تا خود چهار راه آبرسان پر ماشین ها و آدم های خوشحال بود، خوشحالی واسه پیروزی تیم تراکتور سازی.
از پیر زن 80 ساله تا بچه ی 2 ساله داشت داد میزد تیراختور...تیراختور..حالا نمیدونم اون پیر زن یا بچه 2 ساله هم میدونست تراکتور چیه و چرا انقد مهمه یا فقط عود خصوصیت گوسفندی ما ایرانی ها بوده!!( گوسفندا دنبال هم راه میفتن بدون اینکه بدونن کجا دارن میرن). شاید هم ناشی از کمبود تفریح باشه، چون من خودم ساعت 9:30 راه افتادم که از شادی ملت روحیه بگیرم.
این اتفاقات واسه ما خیلی هیجان انگیزه و کلی واسمون آدرنالین ترشح میشه و ما بسی انرژی تخلیه میکنیم.
البته من از ترسِ...نم  زود برگشتم، و خیلی اتفاقات جالب ندیدم. همیشه همه کارام نصفه کاره اس خدایی.
یه دوستی دارم انقد قشنگ آدمو خر میکنه....و آدم هیچوقت خر نمیشه مگر اینکه خودش هم راغب به خر شدن باشه، و گویا دوستم تو کریستال بالش دیده که من دیگه این کار آخرم نصفه نمیمونه. به قول بچه ها گفتنی: کریستال بالت تو حلقم علی.

Wednesday, September 7, 2011

خاطرات ...

 چند روز پیش با یکی از دوستام داشتیم دفتر خاطرات دوره ی راهنمایی منو بررسی میکردیم، و احیاناً اوایل دبیرستان.
نه از این دفتر خاطراتی که اتفاقات روزانه توش نوشته باشم، اینطوری بود که دوستام واسم یادگاری مینوشتن توش.
ورق زدیم و کلی خندیدیم، یه حس شرمندگی هم توش بود؛ از این شرمندگی ها که وقتی عکسهای 7-8 سال پیش رو نگاه میکنی و از تیپی که زدی شرمنده می شی و در عین حال نوستالژیک هم هست...
مهم ترین قسمت این نوستال بازی ها اونجایی بود که نامه ها و یادگاری نوشته های یکی از دوستامو دیدم. انگار که اولین بارم باشه.  همه ی نوشته هاش با این مضمون بود که "دوست دارم. تو فقط مال منی و چرا با فلانی رفتی زنگ تفریح" و کلی هم ذوق و هنر به خرج داده بود و نقاشی کشیده بود، تصویر من و اون. که من با بلیز شلوار بودم و خودش با پیرهنِ دلبرانه ی دخترانه :دی
دوستم یهو گفت: یادته میگفتی یه بار رفتم خونشون گفت بذار سویی شرت تورو بپوشم، وای چقد سردمه...بیا منو ناز کن من یه کم استراحت کنم!!
آره یادم بود، میگفت: بذار فکر کنم تو همون پسری هستی که من دوسش دارم. منم که سااااده...حالم به هم میخورد از هر چی ناز کردن و قربون صدقه رفتن. ولی خب کار سختی نبود بشینی تلویزیون ببینی و یکی سرشو بذاره رو پاهات، حالا به من چه که چی تو مغزشه.
نمیدونم فقط من بودم که تو اون دوره از ل*ز.بی  ن و اینها خبر نداشتم یا خیلی ها مثل من بودن، نه اینکه ندونم همچین پدیده ای وجود داره فکر میکردم فقط مخصوص خارجی هاست و ایرانی ها نمیتونن همجنس. گرا باشن.
البته این دوست قدیمی نمیتونه همجنس. گرا باشه، شاید به خاطر شرایط سنی یا مثل خیلی از ایرانی ها به دلیل محدودیت همچین رفتاری ازش سر میزد...شاید هم کلاً دوجانبه عمل میکنه، نمیدونم که.
راستش دوست پسر سابقم با همین دوست دوجانبه گرایه من هم زمانی دوست بود، فکر کردم شاید اون موقع  از علاقه اش به من میگفته که دوست پسر بهم گیر داده بود "که تا حالا با هیچ دختری رابطه نداشتی؟؟!! اصلاً  احساس نکردی کسی از این لحاظ داره اذیتت میکنه؟؟ مگه میییشههههه؟؟!!" 
من چون هیچوقت خوابگاهی نبودم از این موارد ندیدم خب، ولی الان که به نوجوونی هام فکر میکنم میبینم یه جورایی ازم سوء استفاده شده.

Sunday, September 4, 2011

کا.ن.دوم های تاریخ گذشته*

سوال: آدم هایی که  هر وقت عشششقشان بکشد پیدایشان میشود و با یک اسمایلی وینک سرو ته تمام دلتنگیها ی آدم را هم میاورند، و انتظار شتر دیدی، ندیدی دارند؛  خودشان هم جنبه ی این رفتار رو دارن یعنی؟؟!!
یعنی الآن اگه من یک وینک نثارش کنم، خود چس کنی اختیار نمیکند؟؟!!
یا احیاناً به ریش نداشته مان نمیخندد ؟؟
و یا محتملن نمیگویند: اییییششش .....


جواب: هه هه...

 

Saturday, September 3, 2011

خنده و فراموشی

هر کی میخنده لزوماً شاد نیست و هر کی تو خودشه و حرف نمیزنه  لزوماً تصمیم به خود کشی نداره.
نمی دونم این موضوع رو چه طوری باید واسه اطرافیان توضیح بدم، یه وقتایی هست که دوست نداری با هیچ کس روبه رو بشی، دوست نداری حرف بزنی؛ دلت میخواد روزا رو بخوابی و شبا بیداری بکشی...چه ایرادی داره؟؟!!
چرا هیشکی به ما یاد نداده تو زندگی بقیه سرک نکشیم؟؟!! 
معادله ی سختی نیست، من اگه بخوام باهات حرف بزنم میدونم کجا پیدات کنم، پس لازم نیست هر روز خنده های منو چک کنی و روحیه ی منو با شدت خنده هام بسنجی. الکی خندیدن واسه من ساده اس. 
من نیازی به لیست بیماریهای روانی تو ندارم و حالم خیلی خیلی هم خوبه. 


بعضی وقتا لازمه واسه اثبات تعادل روانیم برم با خانواده بشینم و پی ام سی ببینم و حتی پاور تورک هم توانایی اثبات افسرده نبودن رو نداره. هیچکس تشخیص نمیده من علاقه ای به این شبکه ندارم و صرفاً جهت رفع نگرانی خانواده دارم تحملش میکنم و به پدر خانواده این فرصت رو میدم که نصیخت کنه و شبها با آرامش خیال سرشو رو بالش بذاره که دختر سر به هوای پی ام سی دوستشو به راه راست هدایت کرده که همانا آگاهی یافتن از اوضاع سی. ا. سی جهانه. 


گاهاً هم مجبور میشوم به حراجی روسری تی تی شیرجه بزنم تا دوست دلسوزم شب ها از فکر ناراحتی های من بیخواب نشود!!! ولی موفق نمیشوم چون در آن شلوغی اولین شالی را که نظرم را جلب میکند میخرم  و در گوشه ای منتظر دوست عزیز می مانم و با نگاه های نگرانش مواجه میشوم که یعنی "بمیرم چقدر افسرده ای و چه زود خرید کردی". نمی خواهم نا امیدش کنم، و با نگاه حالیش نمیکنم که اگر جنس به درد بخوری داشت حراج نمیکرد، اجازه میدهم تا ساعت ها به تشخیصش ببالد، و من از ساری گلین توی گوشم لذت ببرم و در دلم  از این کارم رضایت دارم.

من به عالم و آدم  اعتراض دارم، از خیلی ها شکایت دارم، خیلی خواسته های ارضا نشده دارم، بسیار آرزوهای  از دست رفته و تعدادی هم  شکست های جبران ناپذیر دارم.
ولی هنوز ته خواسته هایی برایم مانده. اصلاً مگر همه با دل خوش زندگی میکنند؟؟ من همین زندگی را دوست دارم، زندگی که صبح تا شبش را خودم برنامه ریزی میکنم، تنهایی هم جزو خواسته هایم است؛ میشود این یکی را برایم قسطی نکنید؟؟