Wednesday, September 21, 2011

In the life cycle

این روزها دنبال شباهت ها هستم، شباهت امسال با پارسال و یا حتی مهر 87.
توی دنیا دلم بیشتر از هر کس دیگری برای برادرم تنگ میشود، 2سال از 3سال گذشته را در کنار برادرم بودم، حداقل در همان شهری بودم که او هم بود؛ امسال شبیه سال 87 است چون از برادرم دورم، دلم برایش تنگ می شود، انگار که حرفی برای گفتن نداشته باشم، شوری برای شلوغ کردن، انگیزه ای برای سخت کار کردن و دور دور های عصر های علافی.
سال 87 امیدی داشتم برای رهایی از این دوری ها، امروز ولی امیدکی هر چند ناچیز برای دوری بیشتر.
دلم برای برادرم تنگ میشود، و انگار من فقط برای دلتنگی خلق شده باشم. به طرز عجیبی در این مورد تبحر پیدا کرده ام، زیر پوستی دلتنگی می کنم، و گوشی تلفن به هیچ وجه توجه ام را جلب نمی کند. یاد گرفته ام تنهایی دلتنگ باشم.
سال 87 پسر همسایه ی خر پولمان سوژه ی شیطنت های من و دوستم بود، این روز ها هم همان پسر همسایه تنها کِیس شیطنت هایمان می تواند باشد، و ما دل و دماغ آن روزها را نداریم، ولی میشود کنار آمد.


فردا 31شهریور است و من به یک عروسی دعوت شده ام، دنبال لباس گشتم ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردم. فردا همان لباسی را می پوشم که پارسال 30شهریور برای عروسی انیس پوشیده بودم. با این تفاوت که امسال حدود 8 کیلو لاغرتر از سال پیش هستم.
عروسی انیس را دوست نداشتم، چون مانع رفتن من به جلسه ی دفاع دوست پسرم شد. پارسال 31 شهریور.


شباهت 1مهر را هنوز کشف نکرده ام، ولی اگر قرار است شبیه باشد باید صبح با دوستم دنبال ادکلن ها ی نه چندان گرانِ خوش بو بگردیم، و بعد از ظهر خز ترین نقاط شهر را با دوست پسر دور بزنیم. و من هی توی دلم فکر کنم، " چه خوب که او موقع رانندگی غُر نمی زند، و چه خوب که دیوانه وار لایی نمی کشد. و چه عالی که حرف می زند و میخندد، چه عجیب که او حرف گوش میکند و از خیابان خاله این ها فاصله می گیرد."
گاهاً هم فکر می کردم، "  چه عجیب که هنوز اعتراف نمی کند، و من هنوز صرفاً محض شیطنت سوار ماشینش هستم."
آن روز هنوز رفتنش برای من معلوم نبود. وگر نه هیچ وقت زل نمی زدم به چشمش که چین های کنار چشمش را ببینم، یا موهای بور دستش را که روی فرمان بود و برای اولین بار از اینکه میمون نیست خوشحال نمی شدم.
آن روز حتی معصومیت نداشته اش را دیدم.
و او آن روز  چاقی جدید الوقوع مرا دیده بود، ولی این چاقی مانع چیزی نشد.


امروز مهمان داریم، تونیک آبی بافتنی ام را پوشیدم، با تایت مشکی. آخرین باری که این را پوشیده بودم تمام فضای لباس را پر میکردم، و شاید کمی هم لباس کش می آمد. امروز یک جورهایی دارد زار می زند، و من راضی هستم.

این لباس هنوز بوی تو را می دهد، و من امروز ادکلن کنزو خالی کرده ام روی تمام آن خاطرات، حالا بوی تو را میدهد که با ادکلن کنزوی من قاطی شده است، و این تحملش از بوی تو با ادکلن 212 من راحت تر است.

امروز همه چیز خوب است من حتی لاغر تر از آن اخیرنی هستم که تو هیکل مرا دوست داشتی، ولی تویی وجود ندارد.

به طرز احمقانه ای دلم هوای پارسال را کرده است.


No comments:

Post a Comment