Saturday, September 3, 2011

خنده و فراموشی

هر کی میخنده لزوماً شاد نیست و هر کی تو خودشه و حرف نمیزنه  لزوماً تصمیم به خود کشی نداره.
نمی دونم این موضوع رو چه طوری باید واسه اطرافیان توضیح بدم، یه وقتایی هست که دوست نداری با هیچ کس روبه رو بشی، دوست نداری حرف بزنی؛ دلت میخواد روزا رو بخوابی و شبا بیداری بکشی...چه ایرادی داره؟؟!!
چرا هیشکی به ما یاد نداده تو زندگی بقیه سرک نکشیم؟؟!! 
معادله ی سختی نیست، من اگه بخوام باهات حرف بزنم میدونم کجا پیدات کنم، پس لازم نیست هر روز خنده های منو چک کنی و روحیه ی منو با شدت خنده هام بسنجی. الکی خندیدن واسه من ساده اس. 
من نیازی به لیست بیماریهای روانی تو ندارم و حالم خیلی خیلی هم خوبه. 


بعضی وقتا لازمه واسه اثبات تعادل روانیم برم با خانواده بشینم و پی ام سی ببینم و حتی پاور تورک هم توانایی اثبات افسرده نبودن رو نداره. هیچکس تشخیص نمیده من علاقه ای به این شبکه ندارم و صرفاً جهت رفع نگرانی خانواده دارم تحملش میکنم و به پدر خانواده این فرصت رو میدم که نصیخت کنه و شبها با آرامش خیال سرشو رو بالش بذاره که دختر سر به هوای پی ام سی دوستشو به راه راست هدایت کرده که همانا آگاهی یافتن از اوضاع سی. ا. سی جهانه. 


گاهاً هم مجبور میشوم به حراجی روسری تی تی شیرجه بزنم تا دوست دلسوزم شب ها از فکر ناراحتی های من بیخواب نشود!!! ولی موفق نمیشوم چون در آن شلوغی اولین شالی را که نظرم را جلب میکند میخرم  و در گوشه ای منتظر دوست عزیز می مانم و با نگاه های نگرانش مواجه میشوم که یعنی "بمیرم چقدر افسرده ای و چه زود خرید کردی". نمی خواهم نا امیدش کنم، و با نگاه حالیش نمیکنم که اگر جنس به درد بخوری داشت حراج نمیکرد، اجازه میدهم تا ساعت ها به تشخیصش ببالد، و من از ساری گلین توی گوشم لذت ببرم و در دلم  از این کارم رضایت دارم.

من به عالم و آدم  اعتراض دارم، از خیلی ها شکایت دارم، خیلی خواسته های ارضا نشده دارم، بسیار آرزوهای  از دست رفته و تعدادی هم  شکست های جبران ناپذیر دارم.
ولی هنوز ته خواسته هایی برایم مانده. اصلاً مگر همه با دل خوش زندگی میکنند؟؟ من همین زندگی را دوست دارم، زندگی که صبح تا شبش را خودم برنامه ریزی میکنم، تنهایی هم جزو خواسته هایم است؛ میشود این یکی را برایم قسطی نکنید؟؟

No comments:

Post a Comment