Wednesday, August 31, 2011

Twilight*

به من بر میخورد در دانشگاهی درس بخوانم که هیچ امیدی برای پیشرفتم به من نمی دهد، یک بار این اشتباه را در دوره ی لیسانس انجام دادم و دیگر تکرارش نمی کنم.
 حداکثر تلاشم را میکنم تا احترام ِ اهدافم را حفظ کنم، حتی اگر رسیدن به آنها غیر ممکن باشد. احترامشان واجب است در حد احترام به خودم.
من چیزی برای از دست دادن ندارم، (البته به جز خانواده ام) نه عشقی، نه کاری، نه دوستی، و نه وطنی که دل خوشی از آن داشته باشم...یک آدم آزاد هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد...
تا لنگ ظهر میخوابد، به محض بیدار شدن مینویسد، ساعتش را 7-8 ساعت عقب میکشد، آهنگ های مختلف گوش میدهد و با آنها زار میزند، جلوی آینه قِر میدهد، شیرجه به خاطرات میزند بعضی ها را به وضوح میفهمد و ذوق مرگ میشود از سطح لیسینینگش.


در وبلاگ خرس جمله ی جالبی خواندم : " مهم این است که برایند زمانهایی که دو نفر با هم هستند خوشحال باشند و از بودن با هم لذت ببرند." شاید کلی از مشغله های فکریم با همین جمله برای مدتی از بین رفت. از اینکه یک نفر دیگر مثل من فکر میکند آرامم میکند. این یعنی من خودم را گول نمی زنم.
این را گفتم که بعدش بگویم چیزهایی که از یک رابطه برایت باقی میماند نیز مهم است، منظورم چیزهای خوب است، مثل کلیات شمسی که همیشه روی میزم است و هر روز ورقش میزنم و هر غزلی که نظرم را جلب کند بلند بلند میخوانم، شاید هم توی دلم بخوانم.
ممکن است یک رفتار خوب در  آدم باقی گذاشته باشد، مثلاً یاد بگیری خودت باشی، خوب یا بد به هر حال خودت باشی. یا بتوانی احساست را آزاد کنی بدون اینکه شرم شرقی دست و پا گیرت باشد. حس خوبی دارد بی قید بودن عقده ای نمیشوی، حرفی توی دلت قلمبه نمیشود، هیچ وقت حسرت نمیخوری از پنهان کاریهایت، سرکوب هم نمی شوی. خلاصه که عالیست.
بعضی وقت ها هم هدف هایت تحت تأثیر رابطه ات شکل میگیرد، ایده آل هایت بر اساس بهترین رابطه ات تغییر میکند. به هر حال این رابطه ها خیلی کارها با آدم میکند که عشق توی آنها گم است. خوب است که آدم یک رابطه ی خوب داشته باشد حتی اگر زود تمام شود.
رابطه با آدم هایی که اهدافشان سطح پایینی دارد ، زندگی را  آشغالتر از آنی میکند که فکرش را بکنی. من همه چیز را رها کردم و وقتی داشت اوج میگرفت رو به آسمان با لبخند دستی برایش تکان دادم. آنچه باقی ماند زندگیم را خواهد ساخت، تمام بدی ها را فراموش کردم و تمام بهترین ها را برای شروع زندگی نو نگه داشتم.


عشق سالهای وبا را بردی و شاید تنها یادگاریِ خوبی باشد که از من به همراه داری...شاید هم باقی گذاشتی کنار بقیه ی گذشته ات در این شهر با هوای دلگیر.

*عنوان یکی از آهنگهای  ونجلیس .

Monday, August 29, 2011

خداحافظی نمیکنم!!

همیشه به نظر میاد تصادف تو جاده، مرگ و خیلی کابوسای دیگه، فقط واسه بقیه پیش میاد و ما از هر نوع اتفاق بد که تو فیلما و کتابا میفته در امانیم...
کابوسی که 1سال خودمو واسش جر میدادم اتفاق افتاد، و من هنوز نمردم، قرار هم نیست بعداً بمیرم.
زمان داشت کش میومد و 3ماه اخیر به اندازه ی همون 3ماهِ پاییز طول کشید و فکر نمیکردم هیچ وقت  برسه روزی که دلم بخواد فرودگاه امام با همه ی متعلقاتش با خاک تهران یکی بشه.
درد آدم وقتی n برابر میشه که همه ی فرصت های خداحافظی ازش گرفته شه  و ندونه چرا انقد مورد اذیت قرار میگیره... و چرا یهو مورد اذیت قرار میگیره...و چرا حتی بدون بهانه مورد اذیت قرار میگیره!!!
احساس آدمایی  رو دارم که تو سیکل ابیوز گیر افتادن و نمیتونن ازش بیان بیرون، احساس که چه عرض کنم، یه واقعیتیه.
برای اولین بار دلم میخواد مسیرش به این وبلاگ کج شه ...
میخواستم براش یه مسیج بزنم یا ایمیل و براش آرزوی یه زندگی خوب رو دور از همه ی گذشته هاش  داشته باشم و از رفتار توهین آمیزش چیزی نگم ولی بگم غیر قابل پیش بینی بودنشو دوست داشتم. وبگم اگه یه روز احساس تنهایی یا دلتنگی  کردی( نمیدونم واقعاً غربت این حسا رو به همراه داره یا نه، ولی شنیدم که داره) من هنورم از حرف زدن باهات خوشحال میشم.
لازم نبود بهش بگم چقدر دوسش داشتم، چون تنها چیزی که کاملاً ازش خبر داشت همین بود، فقط آخرش با تأکید میخواستم بگم امیدوارم تو زندگی جدیدت شاد باشی. چیزی که به نظر من هیچوقت نبود.
ولی این مسیج هیچوقت فرستاده نشد، چون به هر دلیلی دوست داشت یکهو هر نوع رابطه ای رو قطع کنه و من به خواسته هاش تا حد امکان احترام میزارم.
امروز هوا نسبتاً آفتابیه، شاید امروز روزیه که میره...یعنی حتی روز رفتنش رو هم بلوف زده!!هه هه... چرا تا این حد  با من یه جوره خاصه...
دیگه سردم نیست...
نمیتونم نگم چقدر دلتنگم و به جاش از خشک شدن دریاچه ارومیه حرف بزنم...هیچ کس نمیتونه ادعا کنه هیچوقت نسبت به هیچ کس نقطه ضعف نداشته...حتی اگه نداشته بدون شک روزی خواهد داشت!! من بلد نیستم بیشتر از این خودمو حذف کنم، دیگران اگه بلدن ارزونی خودشون.
پارسال شوخی ها سر چمدونی بود که من توش میرفتم اونور...و بحث سر اینکه کی کیو اونجا قال میذاره...و دختر دورگه ای که بسیار هم خوش هیکله در خونه ی اونو واسم باز میکنه، و من سر راه یه سیاه پوست 2متریه پر از عضله پیدا میکنم و با خودم میبرم خونه.
نه اینکه باور کنم من هم باهاش میرم، خیلی دور میدیدم همچین روزی رو که سوار هواپیما بشه و ترنس آتلانتیک پرواز کنه .
خواب دیده بودم بدون خداحافظی میره  و کلی خندیده بود که تو تو خواب هم حرص میخوری!! باشه خدافظی میکنم وقتی دارم میرم عجب شیر...میدونستم هیچ وقت این اتفاق نمیفته و آرزو میکردم بهترین زندگی ها نصیبش بشه.
یه بار تو اون کنج تنهایی گفت: اگه برم اونور 1سال همونجوری که دوست دارم زندگی میکنم تنها، بدون هر نوع رابطه ای با بقیه...اینکه تنهایی رو دوست داشت شک ندارم ولی یه بعد دیگه اش که پر از ارتباطه چی؟؟کاش تنها باشی...نهایت خودخواهیه من همینه .




Şimdi sana hiç birşey soramam
Resimlerini kaldırıp atamam
Aşkımız bitti mi diyemem
Elveda diyemem


Sunday, August 28, 2011

عشق های اینجوری

 پاک کن رد کفشهاي پاشنه بلندم را از مسير خانه ات، مبادا مادرت بفهمد!
اينجوري فکر ميکنم با زري دختر همسايه ي روبروييتان هيچ فرقي ندارم!
 خاله خان باجي را فرستادم پي ات که بيايي روي پشت بام، آنقدر منتظر ماندم تا سرما خوردم!
 خان باجي ميگويد چون دفعه ي پيش گريه کردم و سرمه اي که دزدکي به خاطر تو کشيده بودم ماليد روي صورتم و زشت شدم ديگر نيامدي!دست خودم نبود دلم درد ميکرد که گريه کردم...تو که ميفهمي.

Saturday, August 27, 2011

Elveda diyemem!!!

هوای دلگیری است، حتی نمیشود نفس کشید...
رنگم مثل گچ سفید شده، به شدت احساس سرما میکنم!
به خاطر سردی هوا میتواند باشد؛
شکایت چندانی ندارم، از گرمای 35 درجه که بهتر است!
دیگر به فیس بوک اعتیاد ندارم، یاهو و oovoo را هم دوست ندارم.
به تافل و GRE هم فکر نمی کنم، به گ .ش .ت ار.شاد هم اهمیتی نمی دهم؛
به کتابخانه هم نمیروم .
همه ی اینها به خاطر سردی هواست.
هوا سرد است و من رنگم مثل گچ سفید شده.
حتی تقلایی برای گرم شدن نمی کنم؛
گرم شوم که چه شود؟؟!! دوباره باز یخ میشوم، دوباره باید تقلا کنم...
 تنها خواب میچسبد، فقط حیف که بالاخره باید بیدار شوم .
 حتی رویا هم نمیبافم...
ذهنم گوزیده، کاش میشد سوراخش کنم و تمام آشوبها از ذهنم بیرون بریزد.
هوا سرد است و من اشتها ندارم...
هوا سرد است و من چشمانم به سرما حساس است!!
هوا سرد است، کاش خواب برایم خطرناک باشد... 


Monday, August 22, 2011

فرق دنیایمان خیلی زیاد است!!!

روزهایی که می رم کتابخونه واسه درس خوندن، قبل از هر چیز یه دور کامل سالن رو بررسی می کنم، مثلاً دنبال دوستم میگردم ولی راستش آتیش شهوت فضولیمو خاموش میکنم، تقریباً میدونم همه ی اعضای ثابت اون سالن رشته شون چیه و واسه چی درس میخونن، البته بدون اینکه حتی یک کلمه باهاشون حرف زده باشم.
بیشتترشون روانشناسی و حسابداری میخونن و اغلب بچه های پیام نورن که ترم تابستونی دارن، بقیه هم جزوه ی پارسه دستشونه و به آینده ی پر از علم و شعور و اینا فکر میکنن و فقط خودمم که تا عصر دارم اونجا زبان میخونم و خیلی هم به کاری که می کنم مطمئن نیستم. و صد البته هیچکس اونجا روزه نیست و تا اذون میگه میفهمیم وقت ناهاره و ساندویچا همونجا پشت میز خورده میشه و ناهارای مفصل هم توی نمازخونه .
از بین این همه دختر، 2تا خواهر هستن که دوست دارم هر روز کاراشونو زیر نظر بگیرم. 2تا دختر خیلی ساده که میشه گفت از طبقه ی زیر متوسط جامعه هستن و اینو از طرز پوشش اونا میشه فهمید وجوراب پارازین در رفته که هر روز همونو دارن می پوشن و در رفتگی همون در رفتگی 2هفته پیشه نه در رفتگیه جدید جوراب نو.
خواهر بزرگتر تقریباً هیچ نقشی تو کنجکاویای من نداره و همیشه کاری رو انجام میده که من میخوام برای خواهر کوچکتر انجام بدم تا بهش نزدیک بشم و از زندگیش سر در بیارم.
خواهر کوچکتر روسری سبز یشمی سرش میکنه، از همونایی که مامانم 10سال پیش سرش میکرد، و چادر. خواهر بزرگ مانتو شلوار مشکی و مقنعه و چادر.
(هیچ قصدی از توصیف نوع لباس پوشیدنشون ندارم،فقط دارم توصیف میکنم)
خواهر کوچیک یه دوست پسر داره که همیشه باهاش درگیره، اینو وقتی فهمیدم که 2-3بار موقع اس ام اس دادن گریه های آرومشو دیدم و خواستم برم سراغش که خواهرش زودتر از من اقدام کرد. این جریان 1-2 ساعت طول میکشه بعد دختره خندون برمیگرده تو سالن و شروع میکنه به نون و زردآلو خوردنش و اس ام  اس دادن با لبخند های شیرین.
بعد که ساعت 2 یا 3 میشه 4تا صندلی رو میچسبونن بهم و میخوابن، و چقدر راحت می خوابن، چون وقتی بیدار میشن چشاشون پف کرده یک آن گیج میزنن و نمیدونن کجان.
جدیداً خواهر کوچیکه تیپ می زنه، با همون روسریه یشمی و چادر، کلیپس گنده به سرش میبنده و کمی آرایش میکنه و خیلی خوشحاله. ظهر ها به جای  خواب خندون میزنه بیرون و خواهر بزرگتر با چشمای نگران سفارشای لازم رو بهش میکنه و دیگه خواب راحت نداره، هر 10دقیقه یک بار بیدار میشه ساعتو نگاه میکنه و صندلی خالیه خواهرشو...
بعد از چند ساعت که خواهر خندون برگشت، یه راست میره سراغ کتاب و خیلی آروم درسشو میخونه...


Friday, August 19, 2011

روزمرگی

صبح که بیدار شدم، طبق معمول نوشته های جدیدمو خوندم، معمولاً وقتی شروع به نوشتن میکنم به هیچ وجه فکر نمیکنم و فقط مینویسم که ذهنم خالی بشه؛ متوجه یک موضوع شدم که یک دغدغه ی ذهنیم رو به 4-5 شکل مختلف پست کردم.
فکر کردم یعنی من انقد دچار روزمرگی های زندگی شدم و مثل بقیه حال به هم زن زندگی میکنم که سطح دغدغه هام در حد یک رابطه ی بهم خورده است؟؟
مطمئناً من این نیستم، من آدمی هستم که تقریباً از تمام دوستام بریدم چون سطح زندگی من رو به سطح زندگی شمسی خانوم و قمر خانوم میرسوندن  و من بیزار بودم از این سبک زندگی...

جنس ضعیف

هر شب قبل از خواب، حدود 5دقیقه همونطوری دراز کش رو تختم بالا پایین میپرم و ادای آدمای شاد و بیخیال رو در میارم و مثلاً میخوام به خودم ثابت کنم کودک درون من زنده اس. 
 کلی خاطرات خوبِ اون حوالی رو مرور میکنم،  پامو بلند میکنم تا برسه به آویزِ آویزون از سقف و صدای دینگ دینگش در بیاد و من دوباره سُر بخورم تو یه لحظه  ی بی اهمیت از یه خاطره.
نورپردازی اتاقم به طور اتفاقی بسیار دوست داشتنیه، حتی اگه  دوست داشتنی هم نبود من عاشق این اتاق بودم، چون تو تمام روزهای زندگیم تنها گوشه ی امنِ دنیا بوده، چه روزی که با نمره ی 12 دینی سال اول راهنمایی فکر میکردم به آخر خط  رسیده ام، چه شبی که نتایج کنکور اعلام شد و من فهمیدم هیچ جا نمیتونم عمران قبول شم و چه این روزها که حتی خودمو  برای خودم هم  سانسور میکنم و برای همین از شنیدن " گل میروید به باغ" هم بیصدا زار میزنم.
راستش بعضی وقتها از دیدن اشک های خودم جلوی آینه لذت میبرم، نمیدونم یه جور اختلال روانیه یا کاملاً طبیعیه.

تا فردا باید مطلبم رو برای نشریه بنویسم ولی کوچکترین ایده ای تو ذهنم ندارم، نمیدونم این نشریه رو اصلاً کسی میخونه یا نه. به هر حال من مینویسم به زور هم مینویسم چون موضوعاتی که ذهن من درگیرشونه به هیچ وجه قابل چاپ نیست، پس مجبورم این را هم سانسور کنم.
من این روزها گشت و گذار میروم ، عکس میگیرم  و  فیس بوک من پر از عکس میشه. انگار میخوام  داد بزنم: "هییییی من به  ت.خ.مم هم نیست که تو داری میری(ندارم ولی منظورو خوب میرسونه) و من اصلاً خبر ندارم که تو از گردیه ناجوانمردانه ی زمین گله داری که شب و روزتان یکی نیست."
این هم یه جور سانسور احساساتمه.
همیشه تنها چیزی که ته تهای مغزم  منو آروم میکنه اینه که هیچ چیز به اندازه ی خیانت دیدن دردناک نیست، و ممکنه پیامدایی داشته باشه که روانشناسا ازش سر در بیارن نه من که کل دانشم از این علم وسیع به شنیده هام محدود شده.
اگه کسی بی مسئولیت و دمدمی باشه و دنبال تنوع ، و هیچ ثباتی رو به خودش تحمیل نکنه در صورتی که یه ثبات 4ساله تو پرونده اش ثبت شده، 90% امکان داره رفتارش ناخواسته باشه...

از آدم هایی که احساس رو با تعداد کتاب های خوانده شده و تعداد مقالات ISI میسنجن باید ترسید...
به نظر من دوست داشتن میتونه از آدمهای خیلی معمولی هم آدم های خیلی مهم بسازه به شرطی که علیرغم نیاز به پیشرفت که هر فرد واسه خودش داره یه هدف بیرونی هم باشه، مثل همراهی کردن کسی که دوسش داره...
مثلاً همین امسال تصمیم گرفتم دوباره کنکور ارشد بدم، نسرین(دوستم) هم همینطور، من اوایل مهر وضعیت خوبی داشتم و نسرین هم همینطور...رفته رفته که من نداهای مسخره میشنیدم و نسرین همینطور داشت تشویق میشد واسه درس خوندن... و من آخر پاییز سر همین موضوع همطرازی علمی و تعداد کتاب های خوانده شده و نوع موسیقی های مورد علاقه و تعداد فیلمهای دیده شده فشارم افتاد و به قول "دکتر":))))  غش کردم...خب من حق داشتم، والاااا و بعد اون موضوع من بیخیال همه چی شدم و فقط رفتم سر جلسه کنکور...چه انتظاری میره از من؟؟!!!
منظورم از این خاطره ی مسخره فقط اثبات حرف 5سطر قبلم بود...بگذریم که من خیلی عوض شدم و اگه اون جر وبحث پیش نمیومد من فقط یه رتبه ی خوب تو کنکور میاوردم و دوباره سرمو میکردم تو برف و نمیفهمیدم بعضی از آدما خیلی خطرناکن.
من این روزا فقط میخندم به لباس سربازیه عاریه اش که واسه مسخره بازی تنش کرده و نشونه ی گردو شکوندن با دمشه.
به توصیفش از من وقتی وب کمم روشنه میخندم و به طرز بیخیالانه ای با هاش همراه میشم و "دبهلمخ" میکنیم. 
اصلاً دوست ندارم بخندم، می خوام بتونم بهش بگم دارم دیوونه میشم که میری، بهش بگم هر دوست دختری که اونور داری یا قراره داشته باشی رو بیخیال شو، تو که بلدی!! به جاش بهت قول میدم یه روز   بیام با همون ویژگیهایی که دوست داری.
کاش میتونستم بهش دستور بدم و اون اجرا کنه؛ بگم  تنها دوست دخترت منم. اونم بگه چشم...D: چه توهمات شیرینی دارم.
دلم میخواد نوشته هام اینجوری نباشه ولی هینجوری پیش میره دست خودم نیست...مثل این دخترای 18ساله که فکر و ذکرشون دوست پسره و هر روز 2 بار عاشق میشن و 3بار شکست عشقی میخورن.
یعنی من هیچ موضوع مهم دیگه ای تو زندگیم ندارم که هر موقع شروع میکنم به نوشتن تو میای میرینی تو مغزم؟؟؟؟ حرصم میگیره از دست تووووو....دلم میخواد یکی یکی موهاتو بکنم بریزم کف دستت و تو نتونی هیچ چی بگی. یه بار دیگه استیتوسای منو به خودت بگیری ایندفه خودم میام بالا میارم رو صورتت...
انگار من فقط از دست این میتونم عصبی باشم؛ والاااا...

Saturday, August 6, 2011

روحم را با چمدان هایت میبری!!

خیلی انتظارات بیجا از خودم دارم، مثلاً انتظار دارم بیام اینجا مسئله ی فوق مهم فرنود رو بررسی کنم، یا تحولات سوریه رو کنکاش کنم، یا مثلاً از مشکلات اجتماعی بگم، قحطی تو سومالی رو ریشه یابی کنم و...و....و
انتظاراتم حتی مسخره است، چون تنها موضوع مهم کل منظومه ی شمسی، روزهای باقی مونده تا 5 شهریوره. تقویم هایی که هر روز دارن هاررر هاااارر بهم میخندن و من واسه اینکه کم نیارم دارم خنده های هیستریک بهشون پس میدم.
و چون اصولاً آدم درّاکیم یا شاید هم خیلی آدم خری ام حتی جرئت بیان دلتنگی ها و درگیری های ذهنیم رو ندارم.

خیلی کار احمقانه ایه واسه رفتن کسی که یه زمانی باهاش رابطه داشتم بشینم و غصه بخورم نه؟؟!!! و در عین حال حاضر نباشم هیچ کس رو جانشین اون بکنم؟
من هیچ وقت انقد بیشعور نبودم که الآن هستم. من همیشه یک فمنیست 6نرمال بودم که از دماغ فیل افتاده بود و بهترین سرگرمیش کل کل با پسرا بود و از همه ی پسرا مخصوصاً پسرای سفیدِ لاغرِ خیلی جی اف داشته متنفر بود و از همین سوژه ی مورد نظر بیش از همه ی اونها بدش میومد چون  به نظرم علاوه بر خصیصه های ذکر شده، بور هم بود، (که البته بور نبود که هیچ چال چونه هم داشت).
جزو فانتزی های ذهنی این روزهام ،( که البته  رئیس جمهور آمریکا شدن،  شدنی تر از این تخیلات منه) اینه که تا آخر عمرم روم میتش باشم و به جای هر ننه قمر یا هر حمال ایرانی و خارجی دیگه من باهاش زندگی کنم، و هر روز صبح به جای سلام و صبح بخیر و ماچ و بوسه بگه:"ساعت چنده؟ اَه دیرم شد." منم بگم :"خب یه چی بخور بعد." بعد به زور یه لیوان آب انبه(اونجام آب انبه پیدا میشه، نه؟) ببندم به حلقش. بعد اون بره من بشینم درس بخونم.
بعد من تا شب دور خودم بچرخم، برم خرید، برم کتابخونه درس بخونم، برم یللی تللی، بیام ببینم اومده گشنش بوده ولی حس نداشته غذا درست کنه، بعد من غر بزنم بگم مگه من کلفتتم؟ یادت باشه هم خونتم!!! بعد مثل همیشه هیچی نگه. بعد من از ته دل واسش ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی درست کنم و ندونه که خیلی هم از خدامه. بعد ماکارونیم خوشمزه نباشه ولی اون نخورده بگه دستت درد نکنه، به به.
بعد شام خوشحال باشه، کلی ماجراهای جالب روز تعریف کنه، من همینجوری محو حرف زدناش بشم. بعد سر هیچی کتک کاری کنیم، زورم بهش نرسه ولی  سعیمو بکنم. پاشه چایی دم کنه، بعد پاشه دوتا چایی بریزه. چایی رو بخوریم، در عین حال آهنگایی بذاره که فقط تو هارد اون پیدا میشه و بس. شروع کنه از تاریخ حرف بزنه، و من آرزو کنم کاش همیشه از تاریخ حرف بزنه، چون من خودم هیچوقت نمیرم 1سطر کتاب تاریخی بخونم.
بعد من زل بزنم بهش، و اون ادای نگاه ها و خنده های منو در بیاره منم حمله کنم بهش، بعد بگه آآآآییی چه خبره !!! بعد من کرم بریزم که بوسم کنه اونم بفهمه که چه هدف شومی دارم برگرده بگه لبام زخم شده، بعد من به نشانه ی اعتراض پاشم برم مثلاً درس بخونم ولی دلم نیاد برگردم بغلش کنم....
اصلاً اینارو نخواستم، سطح فانتزی ها رو میارم پایین.
وقتی داره میره، منم تو فرودگاه امام باشم، و دوباره مثل همیشه صداش کنم، بگم: باز که خدافظی یادت رفت.بغلش کنم
بوسش کنم. صورتمو فشار بدم به شونه هاش (اگه قدم رسید) که اشکم در نیاد، بعد  صبر کنه تا وقتی من آروم شم. بعد وقتی داره میره حداقل بگه که  دوسم داشته. منم نگاش کنم، بخندم، براش آرزوی موفقیت کنم و بگم داری میری همونجایی که اگه بابا نوئل بودم تو جورابت میداشتم، یادته؟؟!!
بعد بیام بشینم رو صندلیای انتظار فرودگاه و فکر کنم، منم میتونم برم؟! اگه برم چیزی عوض میشه؟؟!! اگه نرم چی؟؟کسی پیدا میشه جاشو بگیره؟!!!
هیچ بی افی تا حالا منو متوجه این موضوع نکرده بود که بعد ویرگول و نقطه باید فاصله بذارم.
هیچ پسری آهنگایی رو که خودش دوست داشتو واسم رایت نکرده بود.
هیچ پسری بهم نگفت فیلم چارلی و کارخانه ی شکلات یا ادوارد دست قیچی رو ببینم.
هیچ پسری بهم نگفته بود کارایی رو انجام بدم که دوست دارم، مثلاً عکاسی کنم.
هیچ پسری تا این حد مهربون و تا اون حد بی رحم نبوده باهام.
 راستش هیچ پسری بهم یاد نداده بود شک نکنم و اعتماد کنم.
هیچ پسری به قول خودش انقد بی غیرت و به نظر من منطقی نبوده.
اینها شاید فقط واسه من مهم باشن و در کل موضوع های چندان مهمی نباشن ولی در کل هیچ پسری اونجوری که اون بود،  نبوده و نیست، حتی اگه این خوب بودنها توهمات من باشه. حتی اگه اولین دوست دخترش همیشه زمینه ی ذهنش باشه، حتی اگه ...
بدترین آدمه روی زمین باشه، هیشکی جاشو نمیگیره و من همیشه دوسش دارم.

Wednesday, August 3, 2011

دیوار

گذشتن از تمام خاطره ها، کار آسانی نیست
رفتن از جایی که ریشه در آن داری، ساده نیست
اما تو که می روی، چمدانت را پر از امید کرده ای
جای خالی آجرهای کنده شده از دیوارِ زندگیت را پر میکند
آنکه با لبخند بدرقه ات می کند، دیوار فرو ریخته ایست
پشت پرده ای از تصویرِ خنده هایی که تو باعثش بودی