Friday, August 19, 2011

جنس ضعیف

هر شب قبل از خواب، حدود 5دقیقه همونطوری دراز کش رو تختم بالا پایین میپرم و ادای آدمای شاد و بیخیال رو در میارم و مثلاً میخوام به خودم ثابت کنم کودک درون من زنده اس. 
 کلی خاطرات خوبِ اون حوالی رو مرور میکنم،  پامو بلند میکنم تا برسه به آویزِ آویزون از سقف و صدای دینگ دینگش در بیاد و من دوباره سُر بخورم تو یه لحظه  ی بی اهمیت از یه خاطره.
نورپردازی اتاقم به طور اتفاقی بسیار دوست داشتنیه، حتی اگه  دوست داشتنی هم نبود من عاشق این اتاق بودم، چون تو تمام روزهای زندگیم تنها گوشه ی امنِ دنیا بوده، چه روزی که با نمره ی 12 دینی سال اول راهنمایی فکر میکردم به آخر خط  رسیده ام، چه شبی که نتایج کنکور اعلام شد و من فهمیدم هیچ جا نمیتونم عمران قبول شم و چه این روزها که حتی خودمو  برای خودم هم  سانسور میکنم و برای همین از شنیدن " گل میروید به باغ" هم بیصدا زار میزنم.
راستش بعضی وقتها از دیدن اشک های خودم جلوی آینه لذت میبرم، نمیدونم یه جور اختلال روانیه یا کاملاً طبیعیه.

تا فردا باید مطلبم رو برای نشریه بنویسم ولی کوچکترین ایده ای تو ذهنم ندارم، نمیدونم این نشریه رو اصلاً کسی میخونه یا نه. به هر حال من مینویسم به زور هم مینویسم چون موضوعاتی که ذهن من درگیرشونه به هیچ وجه قابل چاپ نیست، پس مجبورم این را هم سانسور کنم.
من این روزها گشت و گذار میروم ، عکس میگیرم  و  فیس بوک من پر از عکس میشه. انگار میخوام  داد بزنم: "هییییی من به  ت.خ.مم هم نیست که تو داری میری(ندارم ولی منظورو خوب میرسونه) و من اصلاً خبر ندارم که تو از گردیه ناجوانمردانه ی زمین گله داری که شب و روزتان یکی نیست."
این هم یه جور سانسور احساساتمه.
همیشه تنها چیزی که ته تهای مغزم  منو آروم میکنه اینه که هیچ چیز به اندازه ی خیانت دیدن دردناک نیست، و ممکنه پیامدایی داشته باشه که روانشناسا ازش سر در بیارن نه من که کل دانشم از این علم وسیع به شنیده هام محدود شده.
اگه کسی بی مسئولیت و دمدمی باشه و دنبال تنوع ، و هیچ ثباتی رو به خودش تحمیل نکنه در صورتی که یه ثبات 4ساله تو پرونده اش ثبت شده، 90% امکان داره رفتارش ناخواسته باشه...

از آدم هایی که احساس رو با تعداد کتاب های خوانده شده و تعداد مقالات ISI میسنجن باید ترسید...
به نظر من دوست داشتن میتونه از آدمهای خیلی معمولی هم آدم های خیلی مهم بسازه به شرطی که علیرغم نیاز به پیشرفت که هر فرد واسه خودش داره یه هدف بیرونی هم باشه، مثل همراهی کردن کسی که دوسش داره...
مثلاً همین امسال تصمیم گرفتم دوباره کنکور ارشد بدم، نسرین(دوستم) هم همینطور، من اوایل مهر وضعیت خوبی داشتم و نسرین هم همینطور...رفته رفته که من نداهای مسخره میشنیدم و نسرین همینطور داشت تشویق میشد واسه درس خوندن... و من آخر پاییز سر همین موضوع همطرازی علمی و تعداد کتاب های خوانده شده و نوع موسیقی های مورد علاقه و تعداد فیلمهای دیده شده فشارم افتاد و به قول "دکتر":))))  غش کردم...خب من حق داشتم، والاااا و بعد اون موضوع من بیخیال همه چی شدم و فقط رفتم سر جلسه کنکور...چه انتظاری میره از من؟؟!!!
منظورم از این خاطره ی مسخره فقط اثبات حرف 5سطر قبلم بود...بگذریم که من خیلی عوض شدم و اگه اون جر وبحث پیش نمیومد من فقط یه رتبه ی خوب تو کنکور میاوردم و دوباره سرمو میکردم تو برف و نمیفهمیدم بعضی از آدما خیلی خطرناکن.
من این روزا فقط میخندم به لباس سربازیه عاریه اش که واسه مسخره بازی تنش کرده و نشونه ی گردو شکوندن با دمشه.
به توصیفش از من وقتی وب کمم روشنه میخندم و به طرز بیخیالانه ای با هاش همراه میشم و "دبهلمخ" میکنیم. 
اصلاً دوست ندارم بخندم، می خوام بتونم بهش بگم دارم دیوونه میشم که میری، بهش بگم هر دوست دختری که اونور داری یا قراره داشته باشی رو بیخیال شو، تو که بلدی!! به جاش بهت قول میدم یه روز   بیام با همون ویژگیهایی که دوست داری.
کاش میتونستم بهش دستور بدم و اون اجرا کنه؛ بگم  تنها دوست دخترت منم. اونم بگه چشم...D: چه توهمات شیرینی دارم.
دلم میخواد نوشته هام اینجوری نباشه ولی هینجوری پیش میره دست خودم نیست...مثل این دخترای 18ساله که فکر و ذکرشون دوست پسره و هر روز 2 بار عاشق میشن و 3بار شکست عشقی میخورن.
یعنی من هیچ موضوع مهم دیگه ای تو زندگیم ندارم که هر موقع شروع میکنم به نوشتن تو میای میرینی تو مغزم؟؟؟؟ حرصم میگیره از دست تووووو....دلم میخواد یکی یکی موهاتو بکنم بریزم کف دستت و تو نتونی هیچ چی بگی. یه بار دیگه استیتوسای منو به خودت بگیری ایندفه خودم میام بالا میارم رو صورتت...
انگار من فقط از دست این میتونم عصبی باشم؛ والاااا...

No comments:

Post a Comment