Saturday, August 6, 2011

روحم را با چمدان هایت میبری!!

خیلی انتظارات بیجا از خودم دارم، مثلاً انتظار دارم بیام اینجا مسئله ی فوق مهم فرنود رو بررسی کنم، یا تحولات سوریه رو کنکاش کنم، یا مثلاً از مشکلات اجتماعی بگم، قحطی تو سومالی رو ریشه یابی کنم و...و....و
انتظاراتم حتی مسخره است، چون تنها موضوع مهم کل منظومه ی شمسی، روزهای باقی مونده تا 5 شهریوره. تقویم هایی که هر روز دارن هاررر هاااارر بهم میخندن و من واسه اینکه کم نیارم دارم خنده های هیستریک بهشون پس میدم.
و چون اصولاً آدم درّاکیم یا شاید هم خیلی آدم خری ام حتی جرئت بیان دلتنگی ها و درگیری های ذهنیم رو ندارم.

خیلی کار احمقانه ایه واسه رفتن کسی که یه زمانی باهاش رابطه داشتم بشینم و غصه بخورم نه؟؟!!! و در عین حال حاضر نباشم هیچ کس رو جانشین اون بکنم؟
من هیچ وقت انقد بیشعور نبودم که الآن هستم. من همیشه یک فمنیست 6نرمال بودم که از دماغ فیل افتاده بود و بهترین سرگرمیش کل کل با پسرا بود و از همه ی پسرا مخصوصاً پسرای سفیدِ لاغرِ خیلی جی اف داشته متنفر بود و از همین سوژه ی مورد نظر بیش از همه ی اونها بدش میومد چون  به نظرم علاوه بر خصیصه های ذکر شده، بور هم بود، (که البته بور نبود که هیچ چال چونه هم داشت).
جزو فانتزی های ذهنی این روزهام ،( که البته  رئیس جمهور آمریکا شدن،  شدنی تر از این تخیلات منه) اینه که تا آخر عمرم روم میتش باشم و به جای هر ننه قمر یا هر حمال ایرانی و خارجی دیگه من باهاش زندگی کنم، و هر روز صبح به جای سلام و صبح بخیر و ماچ و بوسه بگه:"ساعت چنده؟ اَه دیرم شد." منم بگم :"خب یه چی بخور بعد." بعد به زور یه لیوان آب انبه(اونجام آب انبه پیدا میشه، نه؟) ببندم به حلقش. بعد اون بره من بشینم درس بخونم.
بعد من تا شب دور خودم بچرخم، برم خرید، برم کتابخونه درس بخونم، برم یللی تللی، بیام ببینم اومده گشنش بوده ولی حس نداشته غذا درست کنه، بعد من غر بزنم بگم مگه من کلفتتم؟ یادت باشه هم خونتم!!! بعد مثل همیشه هیچی نگه. بعد من از ته دل واسش ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی درست کنم و ندونه که خیلی هم از خدامه. بعد ماکارونیم خوشمزه نباشه ولی اون نخورده بگه دستت درد نکنه، به به.
بعد شام خوشحال باشه، کلی ماجراهای جالب روز تعریف کنه، من همینجوری محو حرف زدناش بشم. بعد سر هیچی کتک کاری کنیم، زورم بهش نرسه ولی  سعیمو بکنم. پاشه چایی دم کنه، بعد پاشه دوتا چایی بریزه. چایی رو بخوریم، در عین حال آهنگایی بذاره که فقط تو هارد اون پیدا میشه و بس. شروع کنه از تاریخ حرف بزنه، و من آرزو کنم کاش همیشه از تاریخ حرف بزنه، چون من خودم هیچوقت نمیرم 1سطر کتاب تاریخی بخونم.
بعد من زل بزنم بهش، و اون ادای نگاه ها و خنده های منو در بیاره منم حمله کنم بهش، بعد بگه آآآآییی چه خبره !!! بعد من کرم بریزم که بوسم کنه اونم بفهمه که چه هدف شومی دارم برگرده بگه لبام زخم شده، بعد من به نشانه ی اعتراض پاشم برم مثلاً درس بخونم ولی دلم نیاد برگردم بغلش کنم....
اصلاً اینارو نخواستم، سطح فانتزی ها رو میارم پایین.
وقتی داره میره، منم تو فرودگاه امام باشم، و دوباره مثل همیشه صداش کنم، بگم: باز که خدافظی یادت رفت.بغلش کنم
بوسش کنم. صورتمو فشار بدم به شونه هاش (اگه قدم رسید) که اشکم در نیاد، بعد  صبر کنه تا وقتی من آروم شم. بعد وقتی داره میره حداقل بگه که  دوسم داشته. منم نگاش کنم، بخندم، براش آرزوی موفقیت کنم و بگم داری میری همونجایی که اگه بابا نوئل بودم تو جورابت میداشتم، یادته؟؟!!
بعد بیام بشینم رو صندلیای انتظار فرودگاه و فکر کنم، منم میتونم برم؟! اگه برم چیزی عوض میشه؟؟!! اگه نرم چی؟؟کسی پیدا میشه جاشو بگیره؟!!!
هیچ بی افی تا حالا منو متوجه این موضوع نکرده بود که بعد ویرگول و نقطه باید فاصله بذارم.
هیچ پسری آهنگایی رو که خودش دوست داشتو واسم رایت نکرده بود.
هیچ پسری بهم نگفت فیلم چارلی و کارخانه ی شکلات یا ادوارد دست قیچی رو ببینم.
هیچ پسری بهم نگفته بود کارایی رو انجام بدم که دوست دارم، مثلاً عکاسی کنم.
هیچ پسری تا این حد مهربون و تا اون حد بی رحم نبوده باهام.
 راستش هیچ پسری بهم یاد نداده بود شک نکنم و اعتماد کنم.
هیچ پسری به قول خودش انقد بی غیرت و به نظر من منطقی نبوده.
اینها شاید فقط واسه من مهم باشن و در کل موضوع های چندان مهمی نباشن ولی در کل هیچ پسری اونجوری که اون بود،  نبوده و نیست، حتی اگه این خوب بودنها توهمات من باشه. حتی اگه اولین دوست دخترش همیشه زمینه ی ذهنش باشه، حتی اگه ...
بدترین آدمه روی زمین باشه، هیشکی جاشو نمیگیره و من همیشه دوسش دارم.

No comments:

Post a Comment