Monday, August 22, 2011

فرق دنیایمان خیلی زیاد است!!!

روزهایی که می رم کتابخونه واسه درس خوندن، قبل از هر چیز یه دور کامل سالن رو بررسی می کنم، مثلاً دنبال دوستم میگردم ولی راستش آتیش شهوت فضولیمو خاموش میکنم، تقریباً میدونم همه ی اعضای ثابت اون سالن رشته شون چیه و واسه چی درس میخونن، البته بدون اینکه حتی یک کلمه باهاشون حرف زده باشم.
بیشتترشون روانشناسی و حسابداری میخونن و اغلب بچه های پیام نورن که ترم تابستونی دارن، بقیه هم جزوه ی پارسه دستشونه و به آینده ی پر از علم و شعور و اینا فکر میکنن و فقط خودمم که تا عصر دارم اونجا زبان میخونم و خیلی هم به کاری که می کنم مطمئن نیستم. و صد البته هیچکس اونجا روزه نیست و تا اذون میگه میفهمیم وقت ناهاره و ساندویچا همونجا پشت میز خورده میشه و ناهارای مفصل هم توی نمازخونه .
از بین این همه دختر، 2تا خواهر هستن که دوست دارم هر روز کاراشونو زیر نظر بگیرم. 2تا دختر خیلی ساده که میشه گفت از طبقه ی زیر متوسط جامعه هستن و اینو از طرز پوشش اونا میشه فهمید وجوراب پارازین در رفته که هر روز همونو دارن می پوشن و در رفتگی همون در رفتگی 2هفته پیشه نه در رفتگیه جدید جوراب نو.
خواهر بزرگتر تقریباً هیچ نقشی تو کنجکاویای من نداره و همیشه کاری رو انجام میده که من میخوام برای خواهر کوچکتر انجام بدم تا بهش نزدیک بشم و از زندگیش سر در بیارم.
خواهر کوچکتر روسری سبز یشمی سرش میکنه، از همونایی که مامانم 10سال پیش سرش میکرد، و چادر. خواهر بزرگ مانتو شلوار مشکی و مقنعه و چادر.
(هیچ قصدی از توصیف نوع لباس پوشیدنشون ندارم،فقط دارم توصیف میکنم)
خواهر کوچیک یه دوست پسر داره که همیشه باهاش درگیره، اینو وقتی فهمیدم که 2-3بار موقع اس ام اس دادن گریه های آرومشو دیدم و خواستم برم سراغش که خواهرش زودتر از من اقدام کرد. این جریان 1-2 ساعت طول میکشه بعد دختره خندون برمیگرده تو سالن و شروع میکنه به نون و زردآلو خوردنش و اس ام  اس دادن با لبخند های شیرین.
بعد که ساعت 2 یا 3 میشه 4تا صندلی رو میچسبونن بهم و میخوابن، و چقدر راحت می خوابن، چون وقتی بیدار میشن چشاشون پف کرده یک آن گیج میزنن و نمیدونن کجان.
جدیداً خواهر کوچیکه تیپ می زنه، با همون روسریه یشمی و چادر، کلیپس گنده به سرش میبنده و کمی آرایش میکنه و خیلی خوشحاله. ظهر ها به جای  خواب خندون میزنه بیرون و خواهر بزرگتر با چشمای نگران سفارشای لازم رو بهش میکنه و دیگه خواب راحت نداره، هر 10دقیقه یک بار بیدار میشه ساعتو نگاه میکنه و صندلی خالیه خواهرشو...
بعد از چند ساعت که خواهر خندون برگشت، یه راست میره سراغ کتاب و خیلی آروم درسشو میخونه...


No comments:

Post a Comment