Monday, August 29, 2011

خداحافظی نمیکنم!!

همیشه به نظر میاد تصادف تو جاده، مرگ و خیلی کابوسای دیگه، فقط واسه بقیه پیش میاد و ما از هر نوع اتفاق بد که تو فیلما و کتابا میفته در امانیم...
کابوسی که 1سال خودمو واسش جر میدادم اتفاق افتاد، و من هنوز نمردم، قرار هم نیست بعداً بمیرم.
زمان داشت کش میومد و 3ماه اخیر به اندازه ی همون 3ماهِ پاییز طول کشید و فکر نمیکردم هیچ وقت  برسه روزی که دلم بخواد فرودگاه امام با همه ی متعلقاتش با خاک تهران یکی بشه.
درد آدم وقتی n برابر میشه که همه ی فرصت های خداحافظی ازش گرفته شه  و ندونه چرا انقد مورد اذیت قرار میگیره... و چرا یهو مورد اذیت قرار میگیره...و چرا حتی بدون بهانه مورد اذیت قرار میگیره!!!
احساس آدمایی  رو دارم که تو سیکل ابیوز گیر افتادن و نمیتونن ازش بیان بیرون، احساس که چه عرض کنم، یه واقعیتیه.
برای اولین بار دلم میخواد مسیرش به این وبلاگ کج شه ...
میخواستم براش یه مسیج بزنم یا ایمیل و براش آرزوی یه زندگی خوب رو دور از همه ی گذشته هاش  داشته باشم و از رفتار توهین آمیزش چیزی نگم ولی بگم غیر قابل پیش بینی بودنشو دوست داشتم. وبگم اگه یه روز احساس تنهایی یا دلتنگی  کردی( نمیدونم واقعاً غربت این حسا رو به همراه داره یا نه، ولی شنیدم که داره) من هنورم از حرف زدن باهات خوشحال میشم.
لازم نبود بهش بگم چقدر دوسش داشتم، چون تنها چیزی که کاملاً ازش خبر داشت همین بود، فقط آخرش با تأکید میخواستم بگم امیدوارم تو زندگی جدیدت شاد باشی. چیزی که به نظر من هیچوقت نبود.
ولی این مسیج هیچوقت فرستاده نشد، چون به هر دلیلی دوست داشت یکهو هر نوع رابطه ای رو قطع کنه و من به خواسته هاش تا حد امکان احترام میزارم.
امروز هوا نسبتاً آفتابیه، شاید امروز روزیه که میره...یعنی حتی روز رفتنش رو هم بلوف زده!!هه هه... چرا تا این حد  با من یه جوره خاصه...
دیگه سردم نیست...
نمیتونم نگم چقدر دلتنگم و به جاش از خشک شدن دریاچه ارومیه حرف بزنم...هیچ کس نمیتونه ادعا کنه هیچوقت نسبت به هیچ کس نقطه ضعف نداشته...حتی اگه نداشته بدون شک روزی خواهد داشت!! من بلد نیستم بیشتر از این خودمو حذف کنم، دیگران اگه بلدن ارزونی خودشون.
پارسال شوخی ها سر چمدونی بود که من توش میرفتم اونور...و بحث سر اینکه کی کیو اونجا قال میذاره...و دختر دورگه ای که بسیار هم خوش هیکله در خونه ی اونو واسم باز میکنه، و من سر راه یه سیاه پوست 2متریه پر از عضله پیدا میکنم و با خودم میبرم خونه.
نه اینکه باور کنم من هم باهاش میرم، خیلی دور میدیدم همچین روزی رو که سوار هواپیما بشه و ترنس آتلانتیک پرواز کنه .
خواب دیده بودم بدون خداحافظی میره  و کلی خندیده بود که تو تو خواب هم حرص میخوری!! باشه خدافظی میکنم وقتی دارم میرم عجب شیر...میدونستم هیچ وقت این اتفاق نمیفته و آرزو میکردم بهترین زندگی ها نصیبش بشه.
یه بار تو اون کنج تنهایی گفت: اگه برم اونور 1سال همونجوری که دوست دارم زندگی میکنم تنها، بدون هر نوع رابطه ای با بقیه...اینکه تنهایی رو دوست داشت شک ندارم ولی یه بعد دیگه اش که پر از ارتباطه چی؟؟کاش تنها باشی...نهایت خودخواهیه من همینه .




Şimdi sana hiç birşey soramam
Resimlerini kaldırıp atamam
Aşkımız bitti mi diyemem
Elveda diyemem


No comments:

Post a Comment