Sunday, October 2, 2011

رویای تنیده در بیداری و یا برعکس

هر روز عصر که بر میگردم خونه، نصف راه رو با تاکسی میام و نصف دیگه رو پیاده، و شدیداً هم بر این باورم که این 15 دقیقه تأثیر عظیمی روی تناسب اندامم داره.
تو قسمت اول اتفاقات خوشایند به ندرت پیش میاد، و همیشه پر از آزار است، مثل بوی گوشتی که خانم بغل دستی به تازگی ابتیاع کرده، یا خانومی که به راحتی و گشادی نشسته و من تقریباً تو بغل پسرکناریم که کاپشن چرم 100 سال پیش رو پوشیده (که منو یاد پشتِ مو و موتور میندازه)، و شلوار جینِ متمایل به برفی. و من هر لحظه دعا میکنم که مسیر کوتاهتر شه و چیزِ آقاهه بلند نشه، و من صحنه هایی رو که میبینم تند و تند واسه خودم انکار میکنم، و هی به خودم میگم نه آقاهه دست کرد تو جیبش، 2 دقیقه دیگه؛ آره بازم دست کرد تو جیبش، آره بازم جیبشه...نه اینورتر نیست، همون جیبشه!
ولی قسمت دوم مسیر:
توی مسیر کلی روی آدما تمرکز می کنم، پشت سر هر کی که راه برم مکالمه هاشو ریز به ریز با دقت گوش میدم. لذت زائدالوصفی نصیبم میشه. حالی میده فضولی.
توی پیاده رو همه جور آدمی میاد و میره، بعضیا بوی خوبی از خودشون ساطع میکنن، و سریع رد میشن؛ عده ای هم بوی عرقشون آدمو خفه میکنه و این یه عده از قضا مسیرشون با هات یکی میشه و همش باید عق بزنی و تحمل کنی. در این مواقع سریعاً این پیاده رو رو به مقصد پیاده رو اونوریه ترک می کنم.
بعضیا تیپ های معمولی دارن، بعضی ها واقعاً مضحک لباس می پوشن، بعضی ها به اصطلاح خفن هستند.
یه عده موهای بلوند دارند و من بعضی وقت ها به شدت هوس میکنم موهایم را بلوند کنم. داداشم میگه: سگم بلوند کنی داف میشه. حالا دیگه نمی دونم من هم پتانسیل داف شدن دارم یا نه.  در هر صورت در مسیر برگشت به خانه داف هم میبینم و من با قیافه ی خسته ی داغون از کنارشون رد میشم و نمی دونم کسی هست که مثل من رو آدما زوم کنه و من رو با کوله پشتی و مقنعه با اون دافِ بلوندِ  سر حال مقایسه کنه یا نه!!
ولی در کنار همه ی اینها من به این نتیجه رسیدم که همه ی پسر های شیک و جنتلمنگ تصمیم گرفتن ساعاتی که من تو خیابونم از خونه بیرون نیان، حتی یک پسر لایق یک نگاه حلال هم در تیر رسِ نگاهم نمیبینم، و یا حداقل یک ایرادِ عمده دارن، مثلاً سنشون خیلی کمه، یا زنشون باهاشونه، یا بسیار خطری و بکن در رو به نظر میرسن، یا موقعیت اجتماعیشون همچین به دل نمیشینه.
و اگر احیاناً یک موقع پسر همسایه با مزدا3اَش جلوی من سبز بشه من حتماً مثل دیروز داغون و خسته ام.
امروز 2تا پسر با هم بحث میکردن و معیار هاشون رو برای انتخاب دوست دختر مطرح میکردن و یکیشون به شدت اعتقاد داشت که "دختر باید پولدار باشه." یعنی ما ترشیدیم تموم شد.:دی

من این روزها بسی اکتیوم، و از تلاش خودم خرسند. مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته باشه ذوق مرگم، آخه توی این بیست و اندی سال، اولین باریه که انقد دیر خسته میشم، و واسه چیزی که میخوام سعی میکنم،  حتی اگه امیدی که دارم از اپسیلون هم کوچیکتر باشه. یادم نمیاد کاری انجام داده باشم که پشتش هدف  باشه، و عمیقاً به همین دلیل هیچوقت اراده ای واسه انجام هیچ کاری نداشتم. عجیبه وقتی صبح از خواب بیدار میشم، مطلقاً یک ربع جلوی آینه خودمو فحش نمیدم، و توی مسیر هوس نمیکنم برگردم و برم زیر لحاف گرم و نرمم. این آخرین فرصت آزمون و خطای منه، و من به شدت احساس فرصت سوزی در گذشته میکنم، شاید پارسال اگه  تصمیم به آزمودن دوست داشتن نمی کردم خیلی از چیزها الآن یه جور دیگه بود، شاید خوب و شاید بد.
طبیعتاً هیچ چیز مطلق نیست، و ممکنه چیزی که به نظر بد میاد واقعاً بد نباشه و برعکس. 
و شاید چیزی که اتفاق افتاده واقعاً اتفاق نیفتاده باشه، شاید تفکرات عصر باروک همیشه درست بوده، تنیدگی رویا و واقعیت. 
گفته ی چوانگ تسه واقعاً امیدوار کننده و در عین حال دیوانه کننده اس، بسته به موقعیتمون میتونیم فاز بگیریم. تسه میگه:" من یک بار خواب دیدم پروانه ام، وحالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است، یا پروانه ام که خواب می بیند چوانگ تسه است."
یکی از داستان های هزار و یک شب هم مثل همین بود همون گدایی که خوابوندنش تو تخت پادشاه، فکر کرد خواب میبینه، بعد که دوباره کنار خیابون برش گردوندن فکر کرد پادشاه بوده خواب میدیده که گداست. یا یه همچین چیزی.

چقدر چرت و پرت گویی خوبه واقعاً. 

کاش عاشقانه ام سر ریز شود باز. 




No comments:

Post a Comment