Wednesday, July 20, 2011

I'm a lazy Girl

دلم باز گرفته. حس دوگانه ای دارم از اینکه هر کاری میکنم بی اف  سابقم جلوی چشممه، فیلم که میبینم حتماً یکی از نقشها رو باهاش مقایسه میکنم، نمیدونم شاید هم واقعاً شبیهشه.
من خودم شاید، شاید که نه حتماً آدمه تنبلی ام، واسه همین هیچ تلاشی واسه خواسته هام انجام نمی دم، اصلاً سعی نمی کنم بگردم ببینم به چی علاقه دارم، ولی علایق دیگران رو امتحان میکنم تا شاید زمینه های مورد علاقه ی خودم رو پیدا کنم. و این بی اف سابق جزو معدود افرادیه که علایقش رو تا 50 یا 60% دوست دارم.
از این موضوع سخت آشفته بودم، چون فکر کرده بود من دارم ازش تقلید میکنم، ولی من حتی 1بار هم لیست فیلمها یا موزیک هاشو نگاه نکرده بودم. فقط میدونستم 4ستون زندگیش بر اساس فیلم، موزیک و کتاب هاشه. و معیار سنجشش هم بر همین اساسه. وقتی که باهم بودیم، نه وقت داشتم به علایقش سرک بکشم و نه جرئتشو. جرئت نداشتم چون میترسیدم محکوم بشم به تقلید، و این بدترین اتفاق زندگی من میتونست باشه.
وقتی دیگه نبود من هم کاملاً بیکار بودم واسه شیرجه زدن تو فیلم های برادرم، ازش میخواستم فیلمهایی رو که میدونه خوبه  معرفی کنه، اوایل حسش نبود تنهایی فیلم ببینم، و یکی از دوستام تقریباً محکوم بود منو روزانه حدوداً 2ساعت همراهی کنه تا من فیلم ببینم.
ولی کتاب چیزی بود که خودم دوست داشتم، فقط کافی بود هفته ای 1بار حدود نیم ساعت در کتابفروشی فروزش وقت گذرونی کنم، و کتاب ها رو بررسی کنم، و کتاب هایی رو که به نظرم آشناست و تعریفشو شنیدم بخرم، این هم خیلی کار سختی نبود.
می دونستم بی اف تاریخ دوست داشت، ولی من هیچ علاقه ای به تاریخ ندارم، حتی سعی نکردم این مورد رو امتحان کنم، مگر رمانی آمیخته با تاریخ باشه. اینو گفتم که به خودم ثابت کنم نمیخواستم مثل کسی بشم، فقط به دنیایی که فکر میکردم شاید خوشم بیاد سرک می کشیدم.
اما موزیک تنها موردی بود که توفیق اجباری محسوب می شد. وقتی حدود 10آلبوم موسیقی غریب از کسی که احتمالاً دوسش داری دریافت می کنی، به اجبار هم شده می شینی و تک تک آهنگارو با اکراه گوش میدی، خدا خدا می کنی آلبوم بعدی کمی بهتر باشه، و بالاخره "وال رایدر" و "مصائب مسیح" رو کمی باب میل خودت میبینی، تازه این تیپ موسیقی رو هضم نکردی که تو بهترین لحظه های عمرت واست" اَرشین مال آلان" و"ساری گلین" میزاره. آهنگ های بدی نیستن ولی باب میلت نیست خب.
بعد از مدت ها که نمی بینیش همه ی اینها واست میشه نوستالژی، آره می دونم خیلی خرم، خیلی ی ی ی ی. ولی همینه که هست...یکهو مامک خادم، lisa gerrard, vangelis, Jan A.P. Kaczmarek و فولکلور هاو مُقام های آذری میشن بهترین نواهای زندگیت. البته بعد از یانی، کامران و هومن ، استینگ و جرج مایکل.
موسیقی شاید بیشتر از بقیه با احساس آدم در ارتباطه، نمی دونم به هر حال واسه من اینجوری بوده.
من این دنیا رو دوست دارم، این دنیا با دنیای آدم های معمولی کمی فرق داره...با دوستم که  زمانی با بی اف سابق رابطه داشت حرف می زدم، از فیلم میگفتم و از برداشت هایی که از فیلم ها دارم، از اینکه هر فیلمی ممکنه تأثیری تو زندگی آدما داشته باشه...با یه حالتی گفت:" اَه اینجوری نگو آدم یاد فلانی میفته، اونم زندگیش تک بعدیه، یعنی چی آخه...". تمام راه برگشت به خونه رو بغض کردم.
واقعاً تشخیص نمی دم عاشق دنیاشم یا عاشق خودش. ولی از اینکه تو لحظه لحظه ی زندگیم وجود داره حس چندان بدی ندارم. دوست روانشناسم بهم گفت: این برای خانوم ها طبیعیه که در عین اینکه به زندگی عادیشون می رسن تو بک گراند ذهنشون کسی رو که دوست دارن همیشه داشته باشن.
مسخره اس به هر حال. اگه دست خودم بود همین الآن پاکش می کردم.
ولی دنیایی که داره همیشه واسم هیجان انگیزه، حتی تاریخ و تاریخ مذاهب رو دوست دارم وقتی اون تعریف کنه، شاید به دید یک دائره المعارف دوسش دارم، یا مثل یک قهرمان دوران کودکی.
به هر حال هر کسی که بیاد تو زندگیت، یه تأثیری می ذاره دیگه...به شرطی که بهش اجازه بدی.

No comments:

Post a Comment