Saturday, July 30, 2011

عققق می زنیم، به حق.

گاهی آدم ها را تنها در یک لحظه می شناسی، انگار شخصیتش را در آب جوش حل کنند و با نبات به خوردت دهند. آنوقت تازه تمام کرم ها یت که تا آن لحظه در هم می لولیدند آرام می شوند، ترکت می کنند.
اصلاً دلم نمی خواد حرفی بزنم که بوی عاشقانه بودن بدهد، 2روز کامل پست نوشتم و پاک کردم، خود سانسوری تا این حد!!!
انگار باید قبول کنم آدم احساساتی ای هستم، بر عکس آنچه مردم در مورد من قضاوت می کنند. من به شخصیت پسرانه داشتن محکومم، پسرانه یعنی  احساس را به آنجایت هم حساب نکنی، یا وانمود کنی به آنجایت هم حساب نمی کنی.
من از خودم بدم نمی آید که چرا با عقاید فوق غربی بی اف یا بی اف سابق کنار می آیم، شاید اگر کنار نمی آمدم کرم ها هنوز در من می لولیدند، و او مرا اعصاب خرد کن می خواند.
حتی تعجب هم نمی کنم که چطور ار یک زن کاملاً شرقی ، به قول او، تبدیل به یک آدم کنار آمده با عقاید غربی شدم.
هیچ سوالی در ذهنم ایجاد نمی شود، راضی هستم از اینکه آخرین خداحافظی قهر آلود، تبدیل به خداحافظی دوستانه شد. حتی خوشحالم که پای حرفم هستم و بیشتر از قبل داغان نشدم. انگار که حق با من بود، دیداری که اصرارش را می کردم، همه چیز را تمام کرد. نه حرفی برای گفتن باقی گذاشت و نه تمایلی برای دیدار دوباره، نه اینکه اگر قراری پیش بیاید ردش کنم، فقط اصراری به ملاقات دوباره ندارم.
یادم باشد لحظه ی آخر را قاب کنم، به جای پرده ی پوسیده ی پس ذهنم آویزان کنم.
دردناک که هست بدانی کسی که دوستش داری دوستت ندارد، و شاید چون حوصله اش سر رفته روزی سراغت را گرفته؛ ولی با این همه فقط به خودم اهمیت می دهم، که به چیزی که می خواستم رسیدم، و شاید خواسته ی کسی که دوستش دارم نیز موازی خواسته ی من بوده.
به هیچ وجه آدم ضعیفیی نیستم، برعکس تصور می کنم این شهامت هست که من دارم. کمتر کسی به این صراحت می تواند دوست داشتنش را اعتراف کند. خیلی برایم مهم نیست مردم در مورد من چطور قضاوت می کنند، آدم های دور و بر من همه آدم های ترسویی هستند که میخواهند عامه پسند باشند.
با نیمی از اعتماد به نفسم ادعا می کنم کمتر کسی میتواند مثل من  باشد.
راستش همین که می داند چه حسی نسبت به او دارم برایم کافیست. همین که می داند ظاهرم را حفظ می کنم با این که درونم پر از خواهشهایی است که او نادیده اش میگیرد مرا راضی می کند. اینکه می داند این خواسته ها و نیازها چیزی نیست که جایگزین آنها را برطرف کند، بس است.
نمی دانم چقدر از خودش احساس رضایت میکند وقتی می داند انقدر برای کسی مهم است.
راستش خودم حالم به هم میخورد از این نوشته، ولی گاهی نوشتن حال آدم را بهتر میکند، آن هم در وبلاگی که هیچ خواننده ای ندارد و از هر فولدر پسورد خورده ای امن تر است.

No comments:

Post a Comment