Sunday, July 31, 2011

حس مشترک

دوستم وبلاگ می نویسد، به ندرت نوشته هایش را می خوانم، چون می دانم آنجا، همان جایی نیست که با صداقت نوشته باشد.
امروز جدید ترین پستش را خواندم، از کودکی دست فروش می نویسد، و به جای او رویا بافی میکند.
 نمی دانم چرا من مثل دوستم فکر نمی کنم که آرزو های آنها داشتن کلاه اسپایدرمن یا پیتزا و بستنی باشد. آنها زخم هایی عمیق تر از یک زن و مرد 40ساله دارند، آنها زندگی را بیشتر از پدر من میفهمند. ولی یک آرزوی خاک خورده هم دارند به نام "کودکی"، شاید وقتی  فرصت خواب راحت پیدا کنند آنوقت کمی در مورد کارتون، گیم، لباس تمیز و... خواب ببینند.
بارها دلم خواسته به این بچه ها کمک کنم، تنها کاری که از دستم بر آمده خرید هر چیزی بوده که با نگرانی یا چشم دریدگی می فروختند.
بارها فکر کرده ام آنها از فروش این جنس ها تنها شام شبشان را کاسب می شوند، و تصمیم گرفته ام از دفعه ی بعد چیزی نخرم، تا آن بالا دستی ها را بچزانم. شاید آنها هم کودک را بچزانند.
خاک بر سر پدر مادر بی مسئولیت. آقای نسبتاً محترم، کاندوم خرجش خیلی کمتر از این بچه بزرگ کردنه، کی میخوای بفهمی آخه.

No comments:

Post a Comment