Thursday, July 21, 2011

فوبی جدید من

من از تنهایی می ترسم، حتی بیشتر از گشت ارشاد از همان تنهایی می ترسم. منظورم تنهایی اجباری است.
از آدم های بی خودی هم می ترسم، آدم هایی که حرفی برای گفتن ندارند. انسان ذاتاً علاقه به نفهمی دارد، نفهمی زندگی را شیرین میکند.
همیشه کنجکاوی محرک آدم ها برای فهمیدن است؛ وقتی دور و وری ها  کنجکاویت را نسبت به اطرافت بر نیانگیزند، نفهم میشوی.
احتمالاً برای آدم های تنبلی مثل من البته این تز صادق باشد.

یعنی کسی پیدا میشود که بگوید یک روز صبح از خواب بیدار شدم و فهمیدم باید بروم و کمی مثلاً در مورد حقوق زنان مطالعه کنم؟ یا مثلاً از خواب بپرد و با پیژامه بدود دنبال کتاب های صادق هدایت، بدون آنکه قبلاً چیزی در موردش شنیده باشد؟؟

با حساب کتاب من که جور در نمی آید. به نظر من همه احتیاج به یک تلنگر دارند، بعضی ها را یک اشاره کافی است و بعضی ها لگد برایشان کافی است، عده ای هم که به هیچ قیمتی حرکت نمی کنند.

می خواستم از تنهایی بگویم، حرف در حرف پیش آمد. مدتی است فکر می کنم منزوی شده ام، و نه به دلخواه خودم، حتی وقتی می خواهم تنها نباشم دنبال کسی می گردم  و پیدایش نمی کنم.
خودم می دانم چه مرگم است، ولی به روی خودم که نمی آورم، انکار میکنم، انکااار!!!
می توانم گوشی را بردارم زنگ بزنم به 1-2 نفری که کلی حتی ادعای عشقشان میشود، بعد از فردا هی زنگ بزنند، کلی ابراز محبت کنند من خر کیف شوم، یا روزی 10 بار حالم را بپرسند و با یک حالت غمگین بگویند "تو اینجوری میکنی منم حالم بد میشه هااا." و من هی حالم بهتر نشود که آنها غصه بخورند و من اینبار عقده هایم خالی شود.
چقدر من عقده ای هستم واقعاً.
یک کار دیگر هم میتوانم بکنم، بروم و از آن لاک پشت های خارجکی که بزرگ نمیشوند و همش اندازه ی ماوس میمانند بخرم اسمش را بگذارم "توسی" و هی با آن بازی کنم تا روز تمام شود.

اصلاً می توانم بلند شوم با مامانم بروم خانه ی دختر دایی فلان، دختر خاله چی چی، و... آنجا هم از طرح پرده،پیشرفت نازنین جون در کلاس خیاطی و طرز تهیه ی لونگی و مربای کیوی صحبت کنم، خیلی هم خوب است.

چند تایی هم دوست دارم که خوراکشان ناله است. می توانم با آنها بروم بیرون بعد مثلاً من یک کلمه بگویم خیلی وقت ها دلم تنگ می شود، او تا ته ماجرا را بخواند و هی مرا دلداری دهد، آنقدر که درد های نداشته ام را به یاد بیاورم.

یک چند تایی هم به درد خود چس کنی میخورند، آنقدرباهم  از بالا به آدم ها نگاه کنیم که  وقتی خودم را نگاه میکنم فکر کنم در حق من اجحافی صورت گرفته که زیباترین دختر جهان انتخاب نشده ام.

یعنی من انقد بد بخت بوده ام و خودم خبر نداشتم؟!!! شاید هم افسردگی پریودیک ماهانه باشد.

هیچ کاری نمی کنم اصلاً، ژلوفن میخورم و می خوابم. حتی زبان هم نمیخوانم. جی آر ای هم نمیخوانم.شاید شب، شاید فردا.


No comments:

Post a Comment