Thursday, December 13, 2012

من گاو بودم یا گاو شدم؟

بچه بودم، نادان بودم، هیچی نمیفهمیدم. گاو بودم. به اندازه گله ی چوپان دروغگو دوست و رفیق داشتم. آنروزها موبایل در ایران کشف نشده بود، تلفن خانه همیشه، هر ساعت، هر لحظه در اشغال من بود. آنقدر فک میزدم تا بمیرم. 
متحیر بودم از دوستان انگشت شمار پدر و مادرم. نمیدانم چرا ولی بارها از پدرم شنیده بودم که میگفت: هر چه سن کمتر باشد تعداد دوستان آدم زیاد است در عوض دوستانی که  در بزرگسالی پیدا میکنی ماندگارترند. آنروزها فکر میکردم پدرم از درد نادانی رنج میبرد. در عالم 12-13 سالگی و حتی کمتر فکر میکردم پدرم آدم غیر اجتماعی بیچاره ایست که نمیتواند دوست پیدا کند، دلم میخواست کمکش کنم.
دانشگاه اولین شکست زندگی من بود، جای من دانشکده علوم پایه نبود، خدا مرا برای دانشکده ی عمران خلق کرده بود.  دوستانم  از من دور بودند یا خیلی دور که میشد تهران یا کمی آنورتر که میشد دانشکده ی فنی. با همکلاسیهایم هیچ نقطه ی مشترکی نداشتم ، یک خیابان معمولی هم مرا از دوستانم جدا میکرد.  4 سال مزخرف همینطور گذشت بدون آنکه رابطه ام با کسی محکم شود، بدون آنکه مواظب رابطه های در حال سست شدن باشم. هنوز گاو بودم نمیفهمیدم، با همه به اصطلاح دوستی میکردم حتی آنهایی که مرا به قهقرای میبردند، به ته چاه کون گشادی!
از آن روزها هیچ کس نمانده، هیچ کس به درد بخور البته، هستند آدمهایی که از آن روزها گاه سرک میکشند به اندرون زندگیت که ببینند چه عنی در آن هست.
شاید 1 یا 2 نفر باشد که هنوز میشود به آنها گفت دوست، ولی در آن مسافت خیلی دور گیر کرده اند. همانجا میمانند و من دیگر هیچوقت یک دوست همیشه در دسترس نخواهم داشت. 
برای این 2 سال شاید دوستانی بهتر از آب روان (مثلن) داشته باشم، 3 هم اتاقی مهربان که کنار آنها یادت میرود تنها 3 ماه از آشناییتان میگذرد. این را وقتی فهمیدم که تولد به فراموشی سپرده شده ام را در منزوی ترین خوابگاه موجود در ایران جشن گرفتند. میتوانستند فراموش کنند، میتوانستند به روی خودشان نیاورند، ولی آوردند. اما 1سال و نیم بعد آنها هم میشوند دوستان مسافت دور. 
انگار ناف مرا با فاصله های دور بریده اند، قسم خورده اند تمام دوست داشتنی های مرا ببرند بیاندازند یک جای دور که من دستم به آنها نرسد.
چقدر زندگی بی رنگ است وقتی 10 بار شماره های توی گوشیت را زیر و رو میکنی، نهایتش گزینه ای برای زنگ زدن پیدا نمیکنی که بیاید با تو برود عصر پنجشنبه ی دلگیرت را  تمام کند. 
حتی سیاه میشود وقتی دوباره به تولدی دعوت میشوی که از روی ناچاری دعوتت کرده اند، مجبور بوده اند دعوت کنند چون میدانند برادرم کوفتش میشود بی من جایی برود چون خواهری مریض دارد که دوستی ندارد، و اگر برادرش کنارش نباشد بدون شک میمیرد از تنهایی.

1 comment:

  1. دوست خوبی برای هیچ کس نبوده اما خیلی دلم میخواست باشم. این را کسی بهم نگفته است اما این را خیل دوستانی که حالا بی من حالشان خیلی بهتر است از دور به من پوزخند( پوسخند) زنده اند

    ReplyDelete