Saturday, August 3, 2013

شروع تنهایی

تا آنجایی که یادم می آید نوشتن را دوست داشتم، حتی نمره 20 انشاهای دبیرستان این توهم را در من ایجاد کرده بود که خیلی نوشتن بلدم. به نظر خودم هم بعضی وقت ها از دستم در می رود چیز های نسبتا بهتری می نویسم.
این وسط چیزی که نداشتم و ندارم اعتماد به نفس بوده و هست. شاید هم کمتر احساس نیاز به نوشتن میکنم و فکر می کنم اعتماد به نفس ندارم، گویا نوشتن ذهن خلاق هم می خواهد ولی من فقط وقتی نیاز دارم سراغش می روم.
اگر برداشت خودم از خودم درست باشد یعنی در 1 سال گذشته من خیلی احساس تنهایی نمی کردم، چون نه ناله نوشته ای از خودم در کردم نه گلایه نامه ای. ولی نه یادم هست چند باری نوشتنم آمد لکن آنها را با نوشته ی کسی مقایسه کردم و مجبور شدم تمام سطر های تراوش شده را پاک کنم. اصولاً من کسی را دوست داشته باشم یک طور غیر عاقلانه گنده اش میکنم. شاید هم گنده باشند اصلن و من کلن با آدم های گنده حشر و نشر دارم.
به هر حال این روزها نه آن دوست چیزی می نویسد که من بخوانم و رویم نشود چیزی بنویسم و نه آن اندازه وقت برای من دارد که احساس تنهایی نکنم. بله!احساس تنهایی می کنم ، با اینکه 1 هفته بود هر روز با کسانی که کاملاً و یا تا حدودی دوستشان داشتم در حال خوشگذرانی بودم، ولی خیلی با تنهایی فرقی نداشت.

 وقتی نتوانی خودت باشی هر کاری که دلت می خواهد بکنی یعنی عین تنهایی.

یک دوستی هم داشتم می گفت نهنگ باش که از پلانکتون ها تغذیه میکند، کوسه نباش، ماهی هم نباش که همیشه صید می شوند.

 چیزی که می خواستم بگم ربطی به این جمله نداشت ولی هر موقع فکر میکنم مجبورم  ازخوشی های کوچک لذت ببرم(چون خوشی های بزرگ نصیبم نمی شود) یاد این جمله می افتم. شاید هم ربط داشته باشد نمی دانم. راستش خیلی به مسائل عمقی فکر نمی کنم، حوصله اش را ندارم.
کلی آرزو و دلخوشی های  کوچک دارم یا شاید به زور برای خودم ساخته ام که افسرده نشوم، خدای نکرده نمیرم. مثلن همین دیشب تنها جای دوست داشتنی دنیا را(اتاقم) نشان تنها باقیمانده ی دوست داشتنی های زندگی ام دادم، همین! و کلی ذوق کردم.

 تا در خانه را باز کردم بی اختیار کشان کشان آوردم اتاقم را نشانش دادم، اینکه چرا این کار را کردم هیچ دلیلی برایش نداشتم. فقط تا در را باز کردم دلم خواست اولین جایی که از این خانه می بیند اتاق من باشد، توی مسیر 10 قدمی از در خانه تا اتاق من کلی فکر کردم چه بگویم که به عقل نداشته ی من شک نکند، یاد دوربین و 3 پایه افتادم، گفتم :" میخواستم دوربین را بردارم." . به نظرم باور کرد، چرا؟ چون او به اندازه ی من پیچیده فکر نمی کند یا مسائل را پیچیده نمی کند. باور می کند یا حد اقل از من باور می کند. یادم نبود توی اتاق بغلش کنم، کاش یادم بود، دیر یادم افتاد آنقدر دیر که دیگر مناسبتی نداشت. خنده دار است که بغل کردن کسی انقدر مهم باشد؟ خنده دار باشد، کدام کار من معقول است که این دومی اش باشد.(3تا "باشد" پشت سر هم اصلن قشنگ نیست).

 به هر حال من دوست دارم توضیح دهم چرا انقدر مهم است، چون همانطور که گفتم این آدم تنها بازمانده ی دوست داشتنی های من است، تنها آدمی است که با احترام تمام مرا آزار داد. تعارف که نداریم، آزار داد. ولی دوستش دارم، شاید مثلن چون هر جا برویم در را برایم باز می کند و می گوید اول شما، خب ممکن است آدم عقده ی این چیزها را داشته باشد، شاید چون با نگاهش خیلی دعوایم می کند و من دقیقن میفهمم چرا دعوایم می کند. شاید چون بوی ادکلنش خوب است. شاید چون قدش بلند است. فرضیه است دیگر، می شود هر چیزی گفت. حتی می شود احتمال داد اصلن دوستش ندارم و فکر می کنم دوستش دارم.

آهان داشتم از دلایل مهم بودن بغل میگفتم. من دوست دارم این آدم را بغل کنم چون حس بغل هایی که در کودکی تجربه کرده ای را دارد، از اینها که بغلت کنند از همه ی ترس ها دوری.
دلایل دیگری هم می شود داشته باشد، از همین ها که آدم است دیگر دلش می خواهد.

این دل خواستن ها یک جایی غم انگیز می شود، آنجایی که نمی دانی او هم دلش می خواهد یا نه.
این یک اصل است که دوست داریم دوست داشته شویم، دوست نداریم به آنجای یک آدم هم حساب نشویم.
حس های خطرناک در من نهفته است، مثل حسادت. مثل خر با این حس مبارزه می کنم ولی بدتر می شود. کاش یک نفر بیاید مرا بگیرد ببرد من بشوم زن زندگی که وقت حسادت کردن نداشته باشم. این حس خیلی ترسناک است خیلی.
کاش مثلن خیلی زیبا و شهره ی شهر بودم در زیبایی، آدم فکر می کند شاید معمولی بودنش انقد اذیتش می کند.
اصلن قصد نداشتم این همه در مورد این آدم حرف بزنم، اصلن نمی خواستم در این مورد حرف بزنم. داشتم از پلانکتون ها میگفتم...
داشتم میگفتم خوشی های  ریز ریز ساخته ام، هر روز یک مانتو میدهم برایم بدوزند با این کارم کلی حال می کنم، همیشه لباسهایم حاضری بود، خیاط ها حس خوبی به من میدهد، حس اینکه این لباس از اول به قصد من دوخته شده است، از اول مال من بوده مثل بچه ی آدم...

به جای کرم پودر ضد آفتاب می زنم، مثلن دارم به سلامتی پوستم اهمیت می دهم، مثلن من امیدوارم. حتی کرم دور چشم هم میزنم شاید دیرتر پیر شوم.
یادم رفته بود، مقوله ی سن تازگی ها برایم مغضل شده است. همواره از اینکه تا این اندازه زود به دنیا آمده ام شاکی ام. یعنی آنقدر غُر زده ام که پدر بیچاره ام پیشنهاد کرد شناسنامه ام را عوض کنم، ولی مگر چیزی عوض می شود. مثلن من تاریخ تولدم 1370 شود من پوستم دیرتر چروک می شود یا دیرتر یائسه می شوم؟؟
راستی چند روز پیش متنی که روز پدر برای پدرم نوشته بودم را نشانش دادم، آنقدر ذوق کرده بود که هر جا مینشست یک گریزی به نوشته های من میزد، و خیلی با افتخار می گفت این را هم دخترم در فیس بوک نوشته بود. کاش بیشتر می توانستم خوشحالش کنم. مثلن کاش این فوق لسیانس لعنتی را بگیرم که ذوق کند، کاش این سمینار را بنشینم بخوانم که آبرویم پیش این استاد نرود. کاش بروم بخوابم، کاش انقدر فکر و خیال نکنم. من واقعن به چی فکر می کنم؟
شاید بعد ها بنشینم بنویسم که به چه چیزهایی فکر میکنم، شاید آنوقت خودم هم بفهمم. پس قسمت بعد( شیرجه ای در افکار مغشوش من.)


No comments:

Post a Comment