Tuesday, August 20, 2013

عاشقانه های احمقانه


دوباره من بین خودم و دیگری باید یک نفر را انتخاب کنم، دوباره باید به نفع کسی کنار بروم. من بی شک دیگری را به خودم ترجیح خواهم داد.
آنقد از دیشب ادای آدم های خوشبخت را در آورده ام که حالم از خودم و خوشبختی به هم می خورد.
می گفت ، هر که جای من بود کمرش زیر این همه فشار خم شده بود...

می گفت شاید از خیلی ها پایین تر باشی ولی از خیلی های دیگر سر تری... سر همین موضوع دانشگاه و اینها. می گفت یادت هست که ناراحت بودی...
گفتم ، اوهوم...دلم میخواست بگویم خودت هم می دانی که درد من الان هیچ کدام اینها نیست، چون می دانی، تاکید می کنی روی دانشگاه.

گفتم می شود مرا در 2 جمله توصیف کنی...
فکر کرد، فکر کردن در مورد آدم حس خوبی دارد.
کلی فکر کرد و گفت: کسی هستی که به خودت کمتر از بقیه اهمیت می دهی و برای بار 1000اُم میگم مسائل رو پیچیده می کنی.
گفتم مورد دوم، دقیقاً مثل تو...
خندید!
گفت راست می گویی...
(خیلی خفن شاعرانه است، ولی دوست دارم او بخندد من همان لحظه بمیرم که آخرین تصویر توی ذهنم خنده هایش باشد.
این جمله هم دزدی بود...
یک روز خوب گفت: دلم می خواهد دنیای من همین جا تمام شود همین جا که بغلت کردم و سرت را بلند کردی که نگاهم کنی! خندیدم گفتم که چه؟
گفت : که آخرین تصویر توی ذهنم قیافه ی تو باشد...)

با همه ی اینها همینکه دوست دیلاقش آنجا نبود خوب بود... البته مردک می دانست قرار است برایم چه فلسفه هایی ببافد. از اول هم آیه ی یآس خوانده بود. به هر حال من بیشتر وقت ها دوستش نداشتم/ندارم...
همین که نبود محیط آرامش خوبی داشت.
شاید هم حسودی ام می شود به رابطه ای که دارد...
ولی نه، دوستش ندارم چون نمی داند بعضی حرف ها را نباید بعضی جاها زد... مثلاً توی همان درکه می خواستم به درک واصلش کنم.

گفتم دیگر دلم نمی خواهد حتی از ایران بروم...تا من بخواهم بروم دکترا بگیرم، سن خر پیغمبر را دارم!
گفت: پدرم می گوید جوانی تازه از 30 سالگی شروع می شود. دلایل خوبی هم آورد.
پدرش!!
شاید اگر اخلاق پدرش جور دیگری بود قضایا انقد پیچیده نبود.
بیشتر از خودش به پدرش فکر می کنم!! انگار بعد از آن دوست دیلاقش مقصر سوم پدرش است.

دلم می خواهد بپرسم، چه اتفاقی می افتد آدم یکهو عوض می شود...جواب که نمی دهد، شاید اصلاً جوابی ندارد مثلن.

فکر می کنم آنقد بزرگ شده ام که دیگر این چیز ها به نظرم مسخره باشد، ولی  این رابطه را دوست داشتم.

دلم می خواهد یک روز بیدار شوم ببینم همه ی این ها یک خواب احمقانه است...
دیروز مجبور شدم برای پیدا کردن شماره حسابش تمام اس ام اس هایش را شخم بزنم، البته همه ی آنها که نه از 21 اسفند تا خرداد را...
یا این روزها یک خواب احمقانه است یا آن روزها یک کابوس شیرین بود...


No comments:

Post a Comment