Friday, August 9, 2013

افکار مزاحم !!دور شو، دور شو...

فکر میکنم انقدر آدم بی دردی هستم که هر رهگذری احساس مسئولیت می کند مرا با این موهبت الهی آشنا کند و نهایتاً بگوید تو واقعیت زندگی را ندیده ای، این درد ها که درد نیست.
به نظرم راست هم می گویند این درد ها که درد نیست، ولی برای منی که (به قول آنها) دردی ندارم همین یکی کافیست که تمام ذهنم را مشغول کند.
آدم ها دوست دارند تجربه های بد خودشان را فراموش کنند، برای همین هم به خودشان اجازه می دهند تا جایی که امکان دارد شکسته شدن غرورشان را به کس دیگری منتقل کنند و بعد از آن مثل یک انسان عادی به زندگیشان ادامه بدهند. وقتی می گویم "آدم ها" منظورم همه ی همه ی آنهاست، حتی من، شاید.
اگر بخواهم خودم را به طور خیلی ام پی 3 معرفی کنم، میگویم آدمی هستم که بدی های کسانی که دوستشان دارم خیلی زود یادم می رود. خیلی زود.
دیشب با تمام دلخوری هایم دلتنگ بودم، دلتنگ صدایی که بی دلیل دوستش داشتم...
(دلتنگی دقیقن اسم عامیانه ی چه اتفاق علمی توی بدن است من واقعن نمی دانم، به هر حال هر واکنشی که باید اتفاق بیفتد تا من احساس دلتنگی کنم اتفاق افتاده بود کاری از دستم بر نمی آمد.)
دلتنگی همیشه یک راه حل خیلی ساده دارد، حتی همون 3  نصف شب هم راه حل دارد، تلفن را بر میداری شماره میگیری حرف می زنی، خیلی راحت می گویی دت تنگ شده، کسی که پشت خط هست هم جواب می دهد من هم همینطور، کمی حرف می زنی و بعدش خیلی راحت می خوابی و فردا صبح هم بیدار می شوی به تمام کار هایی که باید برسی می رسی.
متاسفانه یا من آدم اَب نرمالی هستم، یا آدم هایی که با من رابطه دارند، به هر حال من هیچوقت تا این حد عادی نتوانسته ام برخورد کنم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، با اتفاق های چند روز پیش، با اتفاق های چند ماه پیش، اگر بخواهم دقیق تر بگویم اتفاق های 5 ماه پیش به این نتیجه رسیدم اصلن نباید دلم تنگ شود، من هیچ حقی نسبت به این آدم ندارم، این آدم با دلایل خرکی منطقی خودش تمام راه ها را به زور بست، و همواره اصرار داشت مرا هم قانع کند. من قانع نمی شوم، 10 برابر موانع او را من داشتم ولی اینکه چرا انقدر خود را در جایگاه حق می دید تعجب می کردم.
یادم افتاد این آدم عکس دوست دختر قبلی اش را تو ی گوشی اش داشت، و صد البته می دانستم تو ی دلش شلوغ تر از توی گوشی اش است. باز به من ربطی نداشت ولی این حق را داشتم از خودم بپرسم مگر سال ها بعد از او مرا دوست نداشت، چرا هیچوقت عکس مرا توی گوشی اش نگه نداشت؟
حق داشتم از خودم بپرسم آیا اصلن مرا دوست داشته؟
توی همین فکرها که بودم یاد "وی چت" افتادم. مسیج های صوتی که برایم فرستاده بود. دیوانگی شاخ و دم که ندارد...
توی گشت و گذار تو مسیج ها هم به این نتیجه رسیدم خیلی بیشتر از زیاد بهم بی احترامی شده و من به روی خودم نیاوردم... باز مسیج صوتی ها رو گوش دادم، چقدر لحن حرف زدنش غریب بود، لحنی که حق به جانب می نمود و از قضا من هم حق را به او می دادم... چقدر غصه می خوردم که مجبور بود از چیزهایی که دوست داشت، آدم هایی که دوست داشت دور باشد.
اینکه با شنیدن صدایش هنوز هم گریه ام می گیرد خیلی برای من عجیب نیست، شما چرا برایتان عجیب است.
اینکه وقتی دوست دارد تنها باشد و منظورش از تنهایی فقط نبودن من است نه هیچ کس دیگر، نه حتی دوستان من و من باز به تنهاییش احترام می گذارم، چرا برای دیگران خریت به نظر می رسد؟
من هیچوقت از دوست داشتنهایم اسطوره نساخته ام، حتی هیچوقت به دوست داشتنهایم عشق نگفته ام. به هر حال من هم به یک چیز هایی می خندم، عشق هم یکی از همین چیز هاست. ولی از دوست داشتن هایم به سادگی آنها نمی گذرم.
منی که همیشه اولش کلنجار می روم، منی که همیشه مشکلاتم را قبل از دلبستنم سبک سنگین می کنم، چرا گیر آدم هایی میفتم که تو اوج رابطه یاد منطق هاشون میفتن؟
کاش مثلن یک بار بنشیند فکر کند به تمام حرف هایی که زده است، بعد دوباره منطق هایش را قطار کند، بعد بیاید خودش را بگذارد جای من بعد آنوقت ببیند می تواند دوباره برود جای خودش و مرا متهم کند؟؟

========================================================================
این نوشته ها فقط برای تخلیه ذهن من از تمام افکار مزاحم بود ، و هیچ ارزش دیگری نداشت. چون که نرود میخ آهنی در سنگ و این حرفا.


No comments:

Post a Comment