Friday, May 4, 2012

ازدواج را میکنیم!

8.2.91
باز یه مدتی بود همه داشتن واسم از مزایای ازدواج میگفتن و حرفای تکراری که: "همیشه پدر مادر واست نمیمونن، برادرت که الان انقد باهاش خوبی فکر میکنی همیشه همینجوری میمونه؟" . هر چی میگفتم مادر من، خاله ی عزیزم این نسخه واسه اونایی کار میکنه که کلاً با مقوله ی ازدواج مشکل دارن، من که مشکلی ندارم. من با کیس هایی که شما مناسب میدونین مشکل دارم.
خلاصه کلی توضیح دادم براشون که ازدواج واسه من یه مسئولیت بزرگه با مشکلات خاص خودش. من با کسی ازدواج میکنم که خوب بشناسمش، بدونم چی از زندگی میخواد و بفهمه من چی از زندگی میخوام، نخواد منو تغییر بده و من اونو به همون شکلی که هست قبولش کنم. روش زندگیمون شبیه هم باشه، نه عین هم. من بتونم کنار اون بالا رفتن سطح زندگیم رو تصور کنم.
براشون توضیح دادم میخوام یکی باشه مثل شما ها اسیر تابو ها ی جامعه نباشه. انتظار نداشته باشه اولین پسر زندگیِ من باشه. با تعاملات اجتماعی من مشکل نداشته باشه و...و...
تا اینکه خاله ام بر حسب عادت و جملاتی که حفظ کردن گفت:"ببین دخترم، عشق فوقش چند ماه دووم بیاره، عشق بعد از ازدواجه که خوبه"
کاملاً یه نگاه پر از بهت به خاله ام کردم و گفتم من حرفی از عشق زدم این وسط؟؟ نه واقعن من گفتم عشق؟
مامانم یهو اومد وسط بحث و گفت:"خب عزیزم همچین کسی هست تو زندگیت؟" ترجیح دادم جواب ندم، چون واقعن جوابی نداشتم.
بعد خاله ام از مضرات دوست پسر گفت و توضیح داد که آخه خاله جون نمیدونی که این روزا پسرا فقط دارن سوءاستفاده میکنن، سریع پریدم وسط حرفش گفتم: "میشه سوء استفاده رو واسم معنی کنین؟" جواب نداد خودم کمکش کردم، گفتم: "سوء  استفاده یعنی کاری که من راضی نیستم با من بکنن. مثلن دختری که دوست پسرش بر خلاف میل پسر البته، کیف پول دختره است و..."
خاله ام نظرش این بود که با هم دوست میشن و بعد رابطه شون به هم میخوره. نمیدونم چرا خودمو موظف میدونستم این آدمارو با منطق توجیه کنم. کار احمقانه ای بود ولی دوباره واسش رفتم بالای منبر..
گفتم عزیز من. یادته یه زمانی طلاق بدترین اتفاق ممکن برای یه دختر بود؟ گفت آره. گفتم الان که تقریباً عادی شده زن ها درخواست طلاق نمیدن؟ گفت چرا، خیلی هم بیشتر از مردا.
گفتم :خب دیگه پس وقتی یه رابطه به هم میخوره دلیل نمیشه حتمن پسر این رابطه رو به هم زده. خیلی وقت ها حتی دخترا هستن که خیانت میکنن.
انگار یه چیزی تازه یادش افتادهه باشه با یه قیافه ی پیروزمندانه گفت: هاااا اصلاً بعضیا بدون وعده ی ازدواج با هم دوست میشن. گفتم هااااا اصلن درستش همینه. وعده بده که فردا بزنه زیر حرفش بعد بگین دیدی؟دیدی؟
گفتم اینجاس که میرسیم به حرف من. ازدواج نتیجه ی یه رابطه اس نه شروع کننده ی یه رابطه. گفتم دوس داری بدون اینکه حساب کنم امروز چقد کار دارم بگم خاله جان امروز میام خونتون، بعد وقت نکنم بیام؟ گفت نه.
گفتم قول ازدواج اول رابطه مثل همینه. اگه یه نفر دقیق بشناسه طرف مقابلشو  و شرایط ازدواج و قصد ازدواج داشته باشه به همین زودی ها دیگه دوست شدن چه کاریه.
و ظاهراً با این حرف ها قانع شده بود. ولی ته همه ی حرف ها گفت: من دیگه نمیدونم تو چی میخوای.!!!
***
این حرف ها تماماً عقیده ی من در مورد ازدواج و رابطه بود. و مطمئن بودم نگاه کاملاً منطقی در این باره دارم. ولی امروز که مامانم بعد کلی صغرا کبرا چیدن( طفلک می ترسه با من حرف بزنه انگار) گفت که خانم فلانی میگه پسرم با دخترتون صحبت کنه یه مدت اگه شرایطشون مناسب بود واسه هم مزاحمتون میشیم واسه خواستگاری، انگار همه ی آرامش زندگیم یهو به هم خورد.
دلیلی واسه نه گفتن نداشتم، دیگه از این خواستگارا که مادرشون واسشون دختر انتخاب میکرد نبود، فقط گفتم نه!نه! نه!
چراشو که پرسید، گفتم مگه نمیدونی من چه خیالاتی واسه زندگیم دارم؟
میدونست ولی واسش اهمیتی نداشت انگار.
یک آن ترسیدم، ترس از اینکه موندگار شم تو این شهر و کشور لعنتی، بدون اینکه تلاشی واسه بیرون پریدن کرده باشم.
ترس از اینکه مرور خاطراتم رو از دست بدم. ترس از اینکه مجبور بشم تمام عکسای تنها عشق زندگیم رو از هارد لپ تاپم پاک کنم و دیگه نتونم هر چند وقت یک بار ساعت ها بهشون زل بزنم.
وحشت از روزی که من تو این شهر حبس شده باشم و اون بعد سال ها برگرده و من نتونم ببینمش،
یا حتی از پشت پنجره ی او-وو نتونم ثانیه به ثانیه ی دقایق بودنش رو با لذت تماشا کنم.
***
بعضی وقتا آدم با تمام توانش جلوی منطق خودش می ایسته.

پ.ن: این یک پست تکراری از وبلاگ روزهای فیلترینگ است. 


No comments:

Post a Comment