Friday, May 4, 2012

فلسفه در ورای ذهن آشفته

*13.2.91

 از صبح دارم فکر میکنم تنها تقسیم بندی برای زندگی ما آدمها به این شکله:
- چیزایی که دوست داریم
-چیزایی که دوس نداریم
 چیزایی که دوس داری باز تقسیم میشه به:
= چیزایی که داریم
= چیزایی که نداریم
 چیزایی هم که دوس نداریم دو حالت بیشتر نداره:
= چیزایی که تونستیم از شررشون خلاص شیم
= چیزایی که مجبوریم تحملشون کنیم
 این تقسیم بندی شامل کل زندگی و متعلقاتش میشه. اکثراً هم دلیلی واسه دوست داشتن و نداشتنمون نداریم.
مثل یه فیلم یا آهنگی که دوست داریم یا دوست نداریم، اگه دلیلشو بپرسن میگیم با علاقه ی من نمیخوند، یا می خوند یا داستانش فلان بود، شعرش اینجوری بود. مطمئناً دلیلمون خیلی درست نیست چون خیلیا ی دیگه چیزی رو که ما بهش علاقه نداریم رو به شدت دوست دارن و برعکس.
اصلن به نظر من تمام منطق های دنیا رو باید جمع کنن و زیاد روش مانور ندن، منطق زیاد منطقی به نظر نمیاد.
میشه منطقی پدر و مادر و برادر رو دوست داشت؟
منطقیش میشه سودی که از اونا به ما میرسه، ولی باز اینم بر میگرده به دوست داشتن سود های شخصی.
هر جور که فکر میکنم میبینم دسته بندی دیگه ای رو نمیتونم متصور شم.
اگه منطق یک موجودیت واقعی بود باید منطق من با تمام آدمای دنیا یکی میشد، اینجوری دیگه تفاوت آدما بی معنی میشد، میشد قوانین ریاضی، میشد جمع و تفریق و مشتق و انتگرال میشد خودِ خودِ ریاضی.
نمیگم زندگی میشد علم، چون حتی فیزیک با این همه ابهت و ادعا دائم در حال تغییره در حال شگفت زده کردن.
دوست داشتن هیچوقت دلیل نداشته، فقط نتیجه داشته! نتیجه اش دوست داشتن کسی یا چیزی که دوست داشتنیای مارو داره دوست داشتن زندگی، یا در مورد مقابلش دوست نداشتن دنیای اطراف به خاطر نداشتن دوست داشتنی های ما.
هر موقع جزو کوچکترین عنصر دوست داشتن های کسی شدی خوش به حالت میشه، اینکه مجموعه ای از دوست داشتنی های کسی نباشی، خودِ خودِ دوست داشتنش باشی.
البته اینم دوست داشتن های منه، خیلیا شاید بدشون بیاد، خس خفگی بهشون دست بده.

*پست تکراری از وبلاگم که مخصوص روزهای  فیلترینگ است.




No comments:

Post a Comment